تو ... را خورده باشی!" ... گفت:" نه جانم! من گندم و پنیر و گردو میخورم." بعد کمی فکر کرد و گفت:" شاید ... شاید ...، .. را خورده باشد. او هم بزرگ است، هم قوی." ... با عجله به سراغ ... رفت و گفت:" چه طور دلت آمد ... را بخوری؟ " ... غش غش خندید و گفت:" کی تا به حال دیده که یک ...، ... بخورد؟ ... فقط علف میخورد. اما شاید ... شاید ...، ... را خورده باشد. .. گوشت میخورد." ... بال بال زنان به طرف .. رفت و گفت:" چرا ... را خوردی؟" .. گفت:" من نخوردم." ... گفت:" چرا تو خوردی!" ... گفت:" من نخوردم، شاید ... خورده باشد." .. گفت:" نه جانم ... علف میخورد.، ... راست میگویی! ولی یادم نمیآید که ... را خورده باشم!" همین موقع، صدای خندهی ... به گوش رسید. او از پشت مرغدانی بیرون آمد و گفت:" پدر جان! من برنده شدم. شما نتوانستید مرا پیدا کنید!" ... از دیدن ... خوشحال شد! ... نفس راحتی کشید و رفت. ... از این که بیخودی ... را نگران کرده بود خجالت کشید و رفت. ...، ... را بغل گرفت. او را بوسید و گفت:" تو برنده شدی کوچولوی من!"
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 349صفحه 19