جان! تو میدانی چه بر سر دانههای ... آمده؟ ... گفت:"مگر چه شده؟" ... گفت:" هر چه دانه میکارم، غیب می شود." ... خندید و گفت:" چه عجیب!
دانههای ... غیب می شوند؟" ... بیحوصله جواب داد:" از بس دانه کاشتم و سبز نشد، خسته شدم." ... گفت:" من ... را دیدهام که هر روز به این جا می آید. شاید او بداند دانهها چه شدهاند." همین موقع ... از راه رسید. وقتی ... و ... را دید گفت:" شما هم آمدهاید تا غذا بخورید؟" ... پرسید:" غذا؟ مگر اینجا غذا هست؟" ... گفت:" نمیدانم چه کسی هر روز برای من دانه میریزد! هر که هست خیلی مهربان است." ... غش غش خندید و گفت:" من میدانم! یک .. مهربان دانهها را اینجا می ریخت!" ... با خوشحالی گفت:" ... جان! تو او را میشناسی؟" ... گفت:" اتفاقا من هم او را میشناسم!" بعد، ... هم مثل ... غش غش خندید. ... کوچولو، هر چه نگاه کرد، دانهای ندید. از خندههای ...و ... هم چیزی نفهمید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 336صفحه 19