مثل گلها
یکی بود، یکی نبود. دشتی بود، پر از گلهای رنگارنگ. گلهای بنفش، زرد، قرمز و صورتی. دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان آبی، با خودش گفت:" کاش من هم مثل زمین، پر از رنگ بودم." خورشید، صدای آسمان را شنید و گفت:" تو هم قشنگی، تو هم رنگ داری." آسمان گفت:"من فقط آبی هستم همین." خورشید گفت:" روزها، آبی و طلایی هستی و شبها، سرمهای و نقرهای ." آسمان آهی کشید و گفت:" میتوانی! میتوانی." کمی بعد باد وزید، خورشید در گوش باد چیزی گفت. باد رفت و ابرها را با خودش آورد. آسمان فریاد زد:"نه! وقتی ابرها بیایند من خاکستری میشوم." خورشید گفت:" مگر نمیخواستی مثل گلها رنگارنگ باشی؟" آسمان گفت:" ولی ابرها، رنگ طلایی تو را از من میگیرند و رنگ آبی مرا خاکستری میکنند ." خورشید خندید و در حالی که پشت ابرها میرفت گفت:" صبر کن و منتظر باش!" ابرها که آمدند، آسمان خاکستری شد، بعد باران بارید. بارید و بارید و بارید. همه جا تمیز و زیبا شد. گلهای دشت شاد
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 336صفحه 4