کفش های بهار
فرشته ها، پیراهم بهار را به تنش کردند. موهایش را شانه زندند و لابه لای موهایش شکوفه های رنگارنگ گذاشتند. همه چیز آماده بود. تا بهار به زمین بیاید. اما کفش های سبز بهار نبود. فرشته ها همه جا را گشتند. کفش های بهار گم شده بود. بهار، بدون کفش های سبز که نمی توانست به زمین بیاید. یکی از فرشته ها گفت:«تشاید کسی آن را اشتباهی برداشته است. من می روم و کفش ها را پیدا می کنم.» فرشته به زمین آمد همه جا سرد و برفی بود و مردم منتظر بهار بودند. فرشته، همه جا را گشت. پشت بوته ها، پشت بام خانه ها، توی حوض ها، اما کفش های سبز بهار نبود که نبود! ناگهان چشمش به ننه سرما افتاد.« کفش های بهار، دست ننه سرما بود. فرشته پیش او رفت و گفت:« ننه سرما این کفش های بهار است. پیش تو نباید باشد.» ننه سرما گفت.: می دانم این کفش های بهار است. ببن چه سبز و نرم است!» فرشته گفت:« بهار می خواهد به زمین بیاید، اما کفش هایش را پیدا نمی کند. آن ها را بدهف برای بهار ببرم.» ننه سرما گفت:« من کفش
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 327صفحه 4