آمد با . او رنگ قرمز را آورده بود . بعد از ، آمد . او با خودش یک آورده بود . رنگ آبی بود . همه منتظر شدند تا هم بیاید . اما او نیامد . پرسید :«چه رنگی را می خواست بیاورد ؟» گفت :«نمی دانم !» گفت :«من هم نمی دانم .» گفت :«او رنگی را انتخاب نکرد و رفت .» ناگهان از پشت بوته ها بیرون آمد . پرسید :« تو چه رنگی را آوردی ؟ » گفت : « من هیچ چیز پیدا نکردم تا بیاورم ! » خندید و گفت : « چرا تو رنگ سبز را آورده ای ! » به خودش نگاه کرد و خندید و هم به خنده افتادند . گفت : « زرد است . قرمز است . آبی است و سبز است . » بعد و و و همه با هم گفتند : « هم قهوه ای است ! » آن آن قدر خندیدند که صدایشان تا پشت کوه ها هم رسید !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 323صفحه 19