زیبا برای درست کرده بود. هم یک بزرگ و رسیده برای آورده بود. هم را به داد. هیچ وقت ندیده بود. او از پرسید:« جان! تو می دانی این به چه دردی می خورد؟» به نگاه کرد و گفت:« من نمی دانم، جان! تو می دانی؟» به نگاه کرد و گفت:« نه من نمیدانم، شاید بداند!» ، را به دست گرفت و گفت:« فکر می کنم این یک کلاه بلوری است!» با خوشحالی گفت:« راست می گویی! این یک کلاه بلوری است!» و ، را گرفتند و آن را نوبتی روی سرشان گذاشتند! گفت:« من همه ی هدیه هایم را دوست دارم!» بعد گردنبند را به گردن انداخت، روی سرش گذاشت و یک گاز گنده به زد! آن وقت همه با هم خندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 309صفحه 19