لانه اش بالای درخت بود.
یک روز گذشت، دو روز گذشت و بالاخره باران تمام شد. آسمان آفتابی شد. مورچه با خوشحالی آماده ی رفتن شد. او می خواست دانه را از زیر خاک بردارد که دید دانه جوانه زده و سبز شده است. با خوشحالی به جوانه گندم نگاه کرد. گنجشک هم پایین آمد و به آن نگاه کرد. مورچه گفت:« دیدی! دانه ام سبز شد!»
گنجشک خندید. آن ها هرروز از جوانه ی کوچک مراقبت کردند تا این که جوانه قد کشید و پر از دانه شد. مورچه گفت:« حالا هم تو و هم من غذا داریم.» گنجشک پرسید:« پس چرا تو خوش حال نیستی؟» مورچه گفت:» راه لانه ام را نمی دانم.» گنجشک گفت:« حالا که باران نمی بارد من می توانم تو را به لانه ات برسانم!» مورچه با خوشحالی یک دانه ی گندم برداشت و پشت گنجشک سوار شد. گنجشک گفت:« این همه گندم داریم چرا فقط یکی می بری؟» مورچه خندید و گفت:« این یک دانه ی گندم برای من بس است. باقی آنها باشد برای تو!» گنجشک پرواز کرد و رفت به طرف لانه ی مورچه. مورچه دانه ی گندمش را محکم در دست گرفته بود. دانه ای که برایش خیلی خیلی زحمت کشیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 309صفحه 6