فکر کرد و گفت : « من هستم و مادرم . . . . . .؟ راستی من نمی دانم مادرم کی است . صبر کنید بروم ، بپرسم و برگردم . » به گفت : « چه قدر عجیب ! او نمی داند مادرش کیست . » گفت : « صبر کنیم تا برگردد و بگوید که مادرش کیست . » پر زد و رفت به کندو . کمی بعد فریاد زد : « نگاه کنید ! برگشت . » با خوش حالی گفت : « مادر من ملکه ی ها است . همه ی هایی که در کندوی ما زندگی می کنند ، بچه های او هستند ! « و و و با تعجب گفتند : « وای ! تو چه قدر خواهر و بردار داری ! » « خندید و گفت : « همه ی آن ها دارند می آیند تا با شما بازی کنند ! » و و و ، صدای ویزویز شنیدند و با دیدن یک عالمه که به طرفشان می آمدند ، پا به فرار گذاشتند . ، غش غش خندید و گفت : « نترسید بابا جان ! » اما آن ها از ترس فرار کردند و رفتند پیش مادرهایشان . پیش ، پیش پیش و پیش .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 295صفحه 19