![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/367/367_6.jpg)
بالهایش پر از پرهای رنگی شد. حالا پیشی، جوجو را از همه چیز و همهکس بیشتر دوست داشت.
یک روز، پیشی پرندههایی را دید که در آسمان پرواز میکردند. با خودش گفت که جوجو یک پرنـده است و باید مثل پرندههای دیگر پرواز کند. بـرای همین هم جوجو را پشتش سوار کرد و از درخت بالا رفت. بالای بالا. بعد به جوجو گفت: «بالهایت را باز کن و مثل بقیهی پرندهها پرواز کن!»
جوجو میترسید اما پیشی به او گفت:«هیچ وقت نترس. من همیشه مراقب تو هستم!» جوجو بالهایش را باز کرد و پرید. مثل بقیهی پرندهها. پیشی پرواز قشنگ او را تماشا کرد و با خودش گفت: «اگر جوجو پیش من برنگردد، چه کار کنم؟!»
اما جوجو برگشت و پیش پیشی ماند. چون او را خیلیخیلی دوست داشت. آنها هنوز
هم در کنار هم، خوب و مهربان
زندگی میکنند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 251صفحه 6