وقتی جوجو برگشت
نزدیک فصل پاییز بود و باد تندی میوزید،ناگهان، باد، جوجو را از توی لانهاش برداشت و برد و انداخت لای علفها. پرندهی مادر، هر چه گشت جوجو کوچولو را پیدا نکرد.
اما پیشی خیلی زود او را پیدا کرد. پیشی میخواست جوجو را بخورد اما جوجو خیلیخیلی کوچولو بود. پیشـی با خودش گفت: «این جوجو که مرا سیر
نمیکند. از او مراقبت میکنم تا کمی بزرگتر و چاقتر بشود، آن وقت اورا میخورم.»
پیشی کنار جوجو نشست. جوجو سردش بود و میلرزید. پیشی او را نزدیک خود آورد. جوجو گرم شد و خوابش برد. کمی بعد، جوجو بیدار شد و جیک و جیک و جیک کرد. پیشی فهمید که جوجو گرسنه است. یک کرم گرفت و آن را گذاشت توی دهان جوجو. جوجو آن را خورد و دوباره کنار پیشی خوابید. پیشی به جوجو نگاه کرد. جوجو، هم خیلی کوچولو بود و هم خیلی ناز و قشنگ. پیشی احساس میکرد که جوجو را خیلی دوست دارد.
چند روز گذشت و جوجو هر روز زیباتر و بزرگتر شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 251صفحه 4