حدیث وسوسه
برخیز ای شهامت زندانی!
ای قصّهگوی بی سر و سامانی!
نوبت به ما رسیده که برخیزیم
عشق است و باز خواسته قربانی
کفر است در حوالی خود ماندن
ما را که خواندهاند به مهمانی
ای خشم صبر سوز جوان! برخیز
چون دود از نهادِ گرانجانی
برخیز ای حریق حنابندان!
از بستر سپید زمستانی
ای زورق شکسته سرگردان!
این جاست آن جزیره توفانی
زهرایی است شیون من، تا کی
دل خوش کنم به گریه عثمانی؟
کوخی حقیر بود مرا ای کاش
در ساحل تراکم نادانی
من ریشهام گریخته تا دریا
از نقب یک گشایش بارانی
هر چند در اسارت بستانم
روییدهام به شبک بیابانی

ارزانی کرشمه خران بادا
گلهای دستپرور گلدانی!
پُلهای عاشقی همه پوسیدهست
مگذر از این حدیث، به آسانی
ای موشکاف درد، دگر مشکاف
زین بیش تارِ مویِ پریشانی
این باغ عقده را به خدا مفروش
ای جانِ دردمند! به ارزانی
تا میتوانی به شطّ جسارت زد
باید گذشت از پل حیرانی
روحی جسور میطلبد، هشدار!
روییدن از کویر مزینانی
گفتی حدیث وسوسه نتوان گفت
با کودک خجول دبستانی
ای عشق! چشم و گوش مرا بگشای
مُردم از این نمایش عرفانی
بتهای شرم را بت من! بشکن
آنجا که آبرو شده قربانی
میخ نگاه کوفتهام، یارب!
بر فرق قلّهای که تو میدانی
این راز عاشقانه ز بیدردان
پوشیده باد با همه عریانی
زین نقطه سیاه، نظر بردار
اندیشه کن به نقطه نورانی
ای حُسن از نقاب تراویده
مُردیم از این کرشمه طولانی
تیغ هدف به خاک فرورفته است
ای تیرهای خسته پایانی!
روح حماسه مرده در این میدان
صلح است، بس کنید رَجَزخوانی!
ای عاشقان! «فرید» شکیبا را
بیچاره کن، غیرت زندانی
قادر طهماسبی «فرید»