جمعه سیاه
برنمی خیزد نوایی از نیستان ها چرا؟
رنگ شادی رفته از احساس انسانها چرا؟
نیست بوی زندگی، بوی طراوت، بوی عشق
در زلال قطره های ناب باران ها چرا؟
کو عطوفت، کو وفا، کو مهربانی، کو صفا؟
رخت خود بربسته پاکی ها ز پیمان ها چرا؟
رو به کاهش می رود معصومیت ها ای دریغ
اینچنین افزون شود هر لحظه عصیان ها چرا؟
گرچه بخشیدیم، اما پاسخ لطفی نبود
نیست مقبول خدا اینگونه احسان ها چرا؟
می رسد از ره خزانی سرد و تاریک و نمور
اینچنین خاموش و غمگین شد گلستان ها چرا؟
بر درختان برگهای زرد غم روییده است
سبزه ها را چیده اند از باغ و بستان ها چرا؟
گر خدا مخلوق خود را شاد و آزاد آفرید
پر شد از خلق خدا اعماق زندان ها چرا؟
در غبار غربت شام غریبان گشته است
غرقه در خون و جسد، جوی و خیابان ها چرا؟
در فضای شهر بانگ ناله ها پیچیده است
جز جسد چیزی نمی بینم به میدان ها چرا؟
گر که دانش بهترین سرمایه انسانی است
بسته شد بر روی کودک ها دبستان ها چرا؟
بسته شد طومار شادی، بسته شد طومار عشق
گشته آرامش ز هر سو غرق طوفان ها چرا؟
جرم ما پوییدن راه خداوند است و بس
موجب جنگ و جدل شد دین و ایمان ها چرا؟
غروب 17 شهریور 57
هوروش نوابی