
قصّههای زندگی امام خمینی
روزِ روشن و چراغ؟!
یکی از پاسدارهای منزل امام در جماران تعریف میکند:
یک روز پیش از ظهر امام زنگ زد. من به سرعت پیش ایشان رفتم. امام فرمود: «چراغ داخل حیاط روشن است؛ آن را خاموش کن!» گفتم: «چشم» دویدم و چراغ را خاموش کردم. از قضا چند روز بعد، دوباره چراغ روشن مانده بود. امام دوباره زنگ زد و وقتی که خدمتشان رسیدم، فرمود: «اگر برای شما مشکل است که چراغ را روشن کنید، کلیدِ آن را در اتاق من نصب کنید. من خودم شبها روشن میکنم و روزها خاموش میکنم.» من با شرمساری گفتم: «نه آقا، مشکل نیست!» تا مدتی این کلام هشداردهندهی امام در ذهنم بود و حواسم را خوب جمع میکردم
سربازان مزدور آنگولا یا سربازان FNLA
در نبرد آنگولا با استعمار پرتغال
مجلات دوست کودکانمجله کودک 480صفحه 8