
صبح روز بعد، ایواشکا مقدار زیادی پارچهی کهنه جمع کرد. دستکشهای ضخیم خودش را هم برداشت و به طرف مرداب راه افتاد. ایواشکا، دستکشهایش را پوشید و برای آن که دستهایش نسوزد، از پارچههای کهنه کمک گرفت. آن وقت با تمام زور و نیرویی که داشت، تخته سنگ را از کنار مرداب حرکت داد و آن را تا پای تپه میغلتاند. کار سختی بود. لباسهایش حسابی گلی شده بود و عرق از سر و رویش میریخت، ولی با همه اینها ایواشکا خوشحال بود با خودش فکر میکرد: «حالا باید من این سنگ را به بالای تپه برسانم. بعد پیرمرد را خبر کنم تا بیاید و آن را خرد کند. آن وقت پیرمرد جوان میشود و زندگی تازهای را شروع میکند!»
ایواشکا، خودش کودکی شاد و با نشاط بود و دوست داشت دیگران هم شاد و سرحال باشند.
از این که میدید پیرمردی بین مردم به عنوان یک آدم غمگین و افسرده شناخته شده رنج میبرد. او با خودش گفت: دیگر موقع آن رسیده که پیرمرد بیچاره، راحت و آسوده زندگی کند و مزهی خوشبختی را بچشد!»
این را گفت و با تمام نیرویش نسگ را به سمت بالای تپه هل داد.
نزدیک غروب بود که پیرمرد به تپه رسید و از آن بالا رفت. ایواشکا، خسته و کوفته در کنار تخته سنگ آبی ایستاده بود و بدن سرمازدهاش را گرم میکرد. او به
راز سنگ مرداب
موضوع تمبر: آدولف هیتلر (دیکتاتور آلمان)
قیمت: 6 فنیک
سال انتشار: 1934
مجلات دوست کودکانمجله کودک 386صفحه 14