خانم دکتر فاطمه طباطبایی در خاطره ای نادر از حال عرفانی امام نقل می کند: بخاطر دارم یک روز نزد امام بودم که برای من داستانی از یک عارف تعریف کردند که اکنون اسم آن عارف یادم نیست؛ آقا فرمود: «پایان عمر آن عارف بود، با خودش خلوت کرده بود؛ دید که توانسته تمام تعلقات خود را دور ریخته تا بسوی معبودش سفر کند. یعنی دیگر به هیچی دلبستگی نداشت ؛ الّا به یک چیز؛ که مانع پیوستنش به معبودش می شد، و آن بچه کوچکی بود که در خانواده اش بود، که بسیار به آن علاقه داشت و آن علاقه نمی گذاشت تمام وجودش خالی شود و بتواند به حق برسد...» مدت ها گذشت تا به این نکته پی بردم؛ آقا هیچگاه حرفی را بیخودی نمی زد. گذشت و گذشت تا اینکه ایام بیماری امام پیش آمد و دکترها هم به خانواده می گفتند که بیشتر با امام حرف بزنید تا برای ایشان حرکتی ایجاد شود و همین موجب بهتر شدن حالشان می شود. در آن ایام روزی رفتم خدمت آقا و دیدم که خیلی بی حال هستند. برای اینکه به توصیه پزشکان هم عمل کرده باشم و امام را هم خوشحال کنم، گفتم : آقا علی را پیش شما بیاورم؟ فرمودند: نه؛ نیاورید اذیت می شود! بچه ناراحت می شود! به هر حال با اصرار رفتم علی را آوردم؛ بلندش کردم صورت آقا را بوسید؛ دیدم یک قطره اشک در چشم امام جمع شد؛ ولی خودشان علی را نبوسیدند! و این سابقه نداشت که امام علی را نبوسد! روزهای قبل که هر روز علی را می بردیم ،آقا او را می بوسید. ضمن آنکه روزهای قبل مرتب سراغ علی را می گرفت و می گفت: اگر علی بیدار شده بیاید! چه شده که دو روز مانده به پایان عمرش دیگر می گوید علی را به بیمارستان نیاورید اذیت می شود؟! ازهمان لحظه متوجه شدم با اون حکایتی که آقا درباره آن عارف تعریف کرد، مساله از جای دیگر آب می خورد و آن اینکه آقا چون از رفتن خود آگاهی کامل داشت، می خواهد آخرین تعلق را نیز در خود در روزهای آخر از بین ببرد.
منبع: فصل سبز، انتشارات عروج، صص89-92.
.
انتهای پیام /*