هفته دفاع مقدس، یادآور دوران پرافتخار مقاومت ملتی است که تحت رهبری پیر و مراد خویش، خمینی کبیر (س) و با وحدت و یکدلی شعر بلند ایثار و حماسه را سرودند و با نثار جان خویش در مقابل تجاوز و پلیدی دشمن سر خم نکردند. ضمن گرامیداشت مجاهدت ایثارگران و یاد و خاطره شهدا و امام شهدا (ره) توجه شما خوانندگان محترم را به خاطراتی از آن روزهای سراسر شور و شعور جلب می نماییم.
ساعت سه، سه و نیم، بود. نشسته بودم که خبر ساعت هفده رادیو اهواز را بخوانم. یکدفعه انگار که این سقف آمد پایین، صدای انفجار، بمباران. من صدای انفجار شنیده بودم اما صدای بمباران را نشنیده بودم، لذا وحشتزده شدم. دیدم هِی پشت سر هم دارد صدای انفجار میآید، نگو فرودگاه را زدهاند، راهآهن را زدهاند، بیست و چهار اسفند را زدهاند. وحشت زده، زنگ زدیم تهران که آقا اهواز اینجوری است. گفتند تهران را هم زدهاند، شیراز و تبریز را هم زدهاند. فهمیدیم که توپ جنگ دررفته، البته من ذهنیتم این بود که بالأخره جنگ خواهد شد. چرا؟ چون من در منطقه مرزی جنوب بودم. میدیدم که هی آدمها را میگرفتند، هی ترور میکردند، خلق عرب و ... فعال بودند و ترور و بمبگذاری میکردند. آدمهایی که از مرزهای جنوبی میآمدند اطلاعات، ارتش و نهادهای امنیتی دستگیرشان میکردند. بنیصدر هم به این مسائل خیلی توجه نمیکرد. جمعبندیِ ما این بود که، یک اتفاقی میافتد، حالا جنگ یا هر چیز دیگری. به طور طبیعی نیروهای امنیتی و نظامی آنجا این جمع بندی را داشتند که این حرکات ایذایی دارد اینجا میشود، مقدمه جنگ است.
در خرمشهر یا در آبادان، در خودِ اهواز، در سایر نقاط اتفاقاتی که میافتاد، خبرهایش را به عنوان یک خبر و یک رویداد در منطقه جنوب بما هو خبر میرفتیم و به عنوان تحلیل و... خیلی به آن نمیپرداختیم.
ما از اول مهر 1359 کفشمان از حالتِ واکسی و کلاسیک تغییر کرد و شد کتانی، کت و شلوارمان عوض شد، شد یک شلوار بِرِزِنتی مثل یک شلوار خاکی بسیجی و پیراهنمان هم شد از این پیراهنهای چهارجیبی. همه تعلقات ما همانی بود که داشتیم. خدای من شاهد است جبهه رفتنمان، منطقه رفتنمان، شبهای عملیات، همه آنهایی که در منطقه بودند بالأخره یک کلاه کاسکتی، یک تفنگی، یک چیزی داشتند از خودشان دفاع بکنند. تفنگ ما و سلاح ما همین ضبط و میکروفونی بود که همراه ما بود. هیچ چیز حفاظتی، امنیتی، هیچ چیزی نداشتیم. فقط نزدیک عملیات که میشد به ما اطلاع میدادند که شما در فلان روز فلان جا باشید. میگفتیم برای چه؟ میگفتند برای چهاش را ما میدانیم. شما فعلاً بیایید. ما آماده میرفتیم میدیدیم که مثلاً سوسنگرد عملیات است، هویزه عملیات است، تپههای شوش- اندیمشک، تپههای اللهاکبر عملیات است، عملیات ثامنالأئمه، حصر آبادان و ... با شوق و با عشق می رفتیم. این کارها مرا پخته تر میکرد....
من خاطرم هست که از عملیات هویزه که برگشتیم حجم آتش عراقیها بالا بود. در آن عملیات شهید علمالهدی را دیدم با موتور تِرِیل داشت میرفت جلو. به او گفتم که حسین! کجا داری میری؟ گفت دارم میرم جلو. حسین علمالهدی را من از کجا میشناختم؟ حسین علمالهدی از نویسندگان افتخاری رادیو بود و میآمد رادیو. بچههای دانشگاه اهواز و بچههای خوشفکر و اهل قلم با رادیو همکاری داشتند. حسین یکسِری مطالب را مینوشت با دو سه تا دیگر از دوستان اهوازی ما و من آنجا میشناختمش، حسین هم من را میشناخت. به من میگفتند آن پسرِ همدانی. بله به او گفتم کجا میری؟ گفت دارم میرم جلو. گفتم بابا! آتش عراقیها و آتش ما هردو میریزند جلو، آن جلو نرو، جلو خبری نیست. گفت نه. بچههای دانشجوهای پیرو خطِّ امام جلو هستند و... این آخرین دیدار و خداحافظی بود که با حسین علمالهدی کردیم.
منبع: خاطرات آقای حسن سلطانی، مجری صدا و سیما (آرشیو موسسه)