یک روز صبح حاجآقا مصطفی با آقا شهاب اشراقی تشریف آوردند منزل ما. حاج آقا مصطفی به ابوی فرمودند امشب شما بعد از نماز مغرب و عشاء تشریف داشته باشید که آقای والد(آقا روح الله) میخواهند بیایند دیدنتان. مرحوم والد گفتند که من راضی به زحمت آقا نیستم خودم میآیم دیدنشان. آقا مصطفی گفتند، نه؛ آقا فرمودهاند من خودم میخواهم بیایم دیدنشان. آقایان که خداحافظی کردند و رفتند مرحوم والد به من گفتند که پسرم از حاجآقا روحالله خیلی خوشم میآید، مرید ایشانم. تا شب هم وقت دارید، بروید فوری لباس روحانی تهیه بکنید. عبا و عمامه و قبا. من میل دارم امشب حاجآقا روحالله که تشریف میآورند با دست خودشان تو را معمم کنند. با طلبه گیلانی دیگری که با من هم حجره بود، همین تصمیم را گرفتیم. بالاخره ما توانستیم تا شب لباس و سایر مقدمات را تهیه کنیم و به طلبههای گیلانی دیگر هم خبر بدهیم. در نهایت با دستان با کفایت حاجآقا روحالله معمم شدیم.
.
انتهای پیام /*