یک روز یکى از دوستانمان مىگفت: خانمى، که مستخدم خانه ماست و
زهرا نام دارد، داستانى با امام دارد. پرسیدم داستان او چیست؟ گفت:
دختر او که حدود 25 سال سن داشت مرض سختى داشت به طورى که
در اثر آن کاملاً فلج شده و در بیمارستان خوابیده و دکترها هم او را جواب
کرده بودند. یک روز که شما خانه ما بودید، به او گفتم ایشان عروس امام
است تا آن روز شما را دید مىگفت آن شب احساس کردم خوب است
براى شفاى دخترم به امام متوسل شوم. او آن شب به امام متوسل شد و
همانجا چیزى را نذر امام کرده و دعا کرده و خوابیده بود. همان شب در
خواب دیده بود امام به خوابش آمد و به او گفت زهرا خانم ناراحت
نباش، مسألهات حل مىشود، تو سراغ من براى یک چنین چیزى
آمدهاى، نگران نباش. دخترتو خوب مىشود.
آن زن چند روز بعد از آن خوابى که دیده بود به بیمارستان مىرود و به
دخترش مىگوید: شما شفا پیدا مىکنى چون دیشب من امام را در خواب
دیدم و از ایشان شفاى تو را خواستم.
آن خانم مىگفت: ساعت 5 بعدازظهر آن روز حال دخترم کاملاً خوب
شد و شفا پیدا کرد. شفاى او خیلى سر و صدا ایجاد کرد، همه دکترها
باتعجب از من علت شفاى دخترم را مىپرسیدند بعد آن دوست به من
گفت: فلانى چطور شما این قضیه را نشنیدهاید؟ گفتم امام از این چیزها
زیاد داشتهاند.
آن خانم به دوستم گفته بود: شب بعد دخترم از بیمارستان مرخص
شد در حالى که تمام پرسنل بیمارستان و پرستارها به تماشاى او آمده
بودند چون مىدیدند امام او را شفا دادهاند. بعدها آن خانم به دوست من
گفته بود با اینکه من امام را در زمان حیاتشان ندیده بودم اما از او شفاى
دخترم را خواستم و ایشان دخترم را شفا دادند و الآن دخترم خوب شده و
چند تا بچه دارد.
منبع: سبوى نور، به کوشش
غلامعلى رجایى ـ فرامرز شعاع حسینى، ص100
.
انتهای پیام /*