خاطره‏اى از اوایل اسارت به یاد دارم که شاید بعضى از بچه‏ها هم یادشان باشد. روزهاى اول، ما را به اردوگاه العماره برده بودند. العماره زندانى بسیار کثیف و بد بود. ما را خسته و کوفته و کتک‏خورده و بدون هیچ‏امکاناتى، با همان لباسهاى خودمان که پر از خون و خاک بود، از جبهه به آنجا فرستادند. چند روز، نه غذایى به ما دادند و نه آبى‏خوردیم. آن روزها، سربازى عراقى در آنجا بود که قدى کوتاه داشت و نامش استوارموسوى بود و گاهى دم پنجره مى‏آمد. اتفاقاً، یکى از دوستان هم بود که خیلى درد مى‏کشید و آه و ناله مى‏کرد. ما آرام آن عراقى را صدا کردیم و گفتیم: سیدى! سیدى! وقتى آمد گفتم: این دوست ما، خیلى مریض و گرسنه و تشنه است و از جراحتهایش رنج مى‏برد. گفت: صبر کنید تا بعداً. ما نمى‏دانستیم او بعداً چه مى‏خواهد بکند. وقتى آمد گفت: شما هر چه مى‏خواهید به من بگویید، به کس دیگر نگویید؛ من سیّدم.
ما اول به او اطمینان نمى‏کردیم تا اینکه او شلوارش را بالا زد و ما بغل جورابش عکس امام را دیدیم. مى‏گفت: زمانى که خمینى(س) در نجف بود، من مى‏رفتم به او سر‏مى‏زدم. نترسید! من هر کمکى خواستید به شما مى‏کنم. البته، او یکى دو روز بیشتر آنجا نبود و ایشان را از آنجا بردند و ما دیگر او را ندیدیم، اما در همان مدت هم خیلى کمک کرد. در حقیقت، قاعده عراقى‏ها این بود که هر نگهبانى را که رفتارش با ما خوب بود، به‏سرعت از اردوگاه مى‏بردند.

منبع: رنج غربت؛ داغ حسرت، ص29

. انتهای پیام /*