یادم مىآید اوایل اسارت، ما را در سولههایى نگه مىداشتند و هنگامى که مىخواستند اردوگاهى بسازند، از خود اسرا کار مىکشیدند و اردوگاه را با زحمت خود آنها مىساختند. هر روز، اسرا بایستى با دستهاى خودشان زمین آنجا را صاف مىکردند.
حدود سى ـ چهل کامیون خاک آورده بودند و ما باید بدون بیل و با دست آنها را صاف مىکردیم. روزى در حین کار، یکى از دوستان ما(آقاى تقى دهقان) که خیلى آدم شوخطبعى بود، برایمان چیزهاى خندهدار تعریف مىکرد و ما سرگرم مىشدیم. آن روز که ایشان چیزى تعریف کرد و ما خندیدیم، سربازى که آنجا بود آمد و گفت: چرا مىخندید؟ ما گفتیم: براى هم چیزى تعریف کردیم و خندیدیم. او گفت: نباید بخندید! شما به من مىخندیدید! گفتیم: نه بابا، چرا به شما بخندیم، ما براى خودمان مىخندیدیم. او گفت: نباید بخندید، حالا یک پایتان را بالا بگیرید و دستهایتان را هم ببرید بالا.
مدتى به این شکل ایستادیم که آمد و گفت: اگر مىخواهید آزادتان کنم باید به خمینى توهین کنید. ما هم گفتیم: ما هرگز به امام توهین نمىکنیم، زیرا او رهبر ماست. او سماجت مىکرد و مىگفت: این کار را بکنید وگرنه اذیتتان مىکنم! و ما مىگفتیم این کار را نمىکنیم. اگر خودتان جاى ما بودید به رهبرتان اهانت مىکردید؟
او عصبانى شد و چند تا سیلى به ما زد و به دوستمان گفت: بزن به صورت رفیقت! او هم گفت: من این کار را نمىکنم. گفت: به رهبرت که توهین نکردى، توى صورت رفیقت هم سیلى نمىزنى؟ آن وقت به من گیر داد و گفت: تو بزن به صورت او. من هم گفتم:
نمىزنم. خلاصه، خیلى عصبانى شد و ما را با چند نفر دیگر از سربازان به زور خواباندند روى زمین و سنگهاى بزرگى آوردند و گذاشتند روى سینه ما. شاید حدود هشتاد تا صد کیلو وزنشان بود. ما حدود سه ساعت تمام زیر این سنگ بودیم و بچهها را هم برده بودند داخل سولهها. هر چند دقیقه یکبار، مىآمدند و مىگفتند: به خمینى توهین مىکنید یا نه؟ ما هم به یارى خدا مقاومت مىکردیم و مىگفتیم: ما آمدهایم اینجا تا جانمان را فداى رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا
نگهدارید، ما این کار را انجام نمىدهیم. مدتى زیر این سنگ بودیم تا اینکه فرماندهشان آمد و گفت: چرا اینها را اینطورى کردید؟ آنها هم گفتند که: اینها با هم شوخى کردهاند و خندیدهاند. فرماندهشان هم چند تا سیلى به ما زد و گفت: بروید.
منبع: رنج غربت؛ داغ حسرت، خاطرات آزادگان از دوران اسارت، ص1
.
انتهای پیام /*