|
||||||
اطاعت از مادر همسر گرامى حضرت امامخمينى(ره) نقل مىكند: يك روز آمد... بعد از احوالپرسيها گفت خانم من اميرالحاج شدهام. گفتم: چرا؟ قضايا را تعريف كرد كه آقاى خامنهاى به من گفتهاند كه اين مسئوليت را قبول كن. من به او گفتم: احمدجان تو حتماً بهتر از من مىدانى كه ملك فهد تابع دستورات آمريكاست. اگر شما به آنجا بروى و مصلحت آمريكا چنين قرار بگيرد كه شما را بگيرند و به فهد دستور دهد، فهد اطاعت مىكند و اين چيزى است كه هم براى تو و هم براى ايران مناسب نيست، كه ايشان رفتند و اطلاعيهاى در جواب نوشتند كه خانم راضى نيستند.
بابا، اصلاً نگران نباش خانم فاطمه طباطبايى مىگويد: ... ميهمان مىآمد، من دو جور غذا درست مىكردم. احمد اعتراض مىكرد و مىگفت: اين اسراف است. مىگفتم: انسان براى خودى يك جور غذا درست مىكند، اما ميهمان احترام دارد و بايد حداقل دو نوع غذا تهيه كرد. گاهى مىخواستم براى اتاقها پرده بزنم. او مىگفت: چوب پرده لازمندارد. همان ميخ زدن كفايت مىكند! اين كارهايى كه شما مىكنيد باعث نگرانى من مىشود. من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسيدم و عرض كردم: «آقا! احمد واقعاً وسواسهايى در زندگى دارد كه من ماندهام در زندگى چه بكنم. اگر حضرتعالى هم آنچه را ايشان اسراف مىداند، اسراف مىدانيد، انجام ندهيم... حضرت امام فرمودند: «ببين بابا. اصلاً نگران نباش، خرج زندگى تو را خودم از پول شخصى مىدهم. به احمد بگو نگران نباشد، فكر نكند حقوقى است كه در قبال كارى كه انجام مىدهد، دريافت مىكند».
گه گاه با هم بازى مىكرديم سيدعلى خمينى كوچكترين فرزند يادگار گرامى حضرت امام(س) يادها را از دوران كودكى زنده مىكند: ...يك روزى كه من بازى مىكردم؛ يعنى با دوچرخه در جايى كه سربالايى داشت، بازى مىكرديم، ايشان به من گفتند كه از آن سربالايى بالا نروم، مثل اينكه مواظب بودند. به من گفتند از آن سربالايى بالا نروم، چون فكر مىكردند كه من مىافتم و اين مسئله ايشان را نگران مىكرد. البته گاهى خودشان هم با من بازى مىكردند.
همدرس با عمو حجتالاسلام والمسلمين حاج سيدحسين خمينى از دوران پرحلاوت تحصيل سخن مىگويد: در نجف ايشان خيلى نسبت به درسشان مقيد بودند و ما در مسائل درسى با هم مراوده داشتيم و يك زمان بعضى از كتابها مثل كفايه، معالم و منطق و حاشيه ملاعبدالله و غيره را با همديگر مىخوانديم و كار مىكرديم. چون من در نجف به درس آيتالله صدر مىرفتم، ايشان يك وقتى از من پرسيد درس آقاى صدر چگونه است؟ گفتم خيلى خوب است. ايشان با اينكه كارش زياد بود و نمىرسيد همه درسها را شركت كند، ولى يادم مىآيد كه درس مرحوم آقاى صدر را با هم مىرفتيم و خيلى درس خوبى بود.
مرگ آگاهى خانم فريده مصطفوى از حال روز برادر پس از رحلت حضرت امام (ره) مىگويد: ... با اينكه مورد احترام همه بود، آنقدر خاكى بود كه آدم تعجب مىكرد. مثلاً در سفرى كه با هم رفتيم، يك مرتبه در كنار جادهاى ماشين را نگه مىداشت، خودش مىرفت وسط بيابان، پتويى مىانداخت و روى همان پتو مىنشست و مىگفت، چقدر خوب است آدم اين جورى زندگى كند. چقدر اينطورى راحت است! انگار از اين رفت و آمدها، خسته شده بود. خود را كنار مىكشيد. مشغول عبادت و رياضت بود. يك زهد و تقواى عجيبى! اصلاً حالى در ايشان بود كه در كمتر كسى ديده مىشد. به نظر من، ايشان به كشفياتى نائل شده بود كه كس ديگرى كمتر نائل مىشود. دنيا را با تمام خوبيها و بديهايش ـ انگار ـ پشت سرنهاده بود. پندارى عاقبت كار را مىدانست. من فكر مىكنم كه از مرگ خودش هم باخبر بود. در اين هفت ـ هشت ماه آخر كه ما دو سه تا خواهرها با ايشان بوديم، بارها مىگفت: «اگر من مردم مواظب اين بچهها باشيد.» ما ناراحت مىشديم و مىگفتيم: احمدجان، تو را به خدا، اين حرفها چيه كه مىزنى؟»
پهلوى امام دفن مىشوم دكتر محمود بروجردى اظهار مىدارد: يك شب حدود ساعت 5/8 بود كه به ما تلفن زدند. من گوشى را برداشتم. پرسيدند: شام چى داريد؟ گفتم: هر چه بخواهيد . از آن طرف متوجه شدند كه ما شام خوردهايم. گفتند: نه همان «كته تخم مرغ» رادرست كن. «كته تخممرغ» غذايى سنتى بود كه ايشان براى ما دوستان در اتاق خود درست مىكرد. يك ربع بعد آمدند. يك دشداشه عربى با يك جليقۀ پاكستانى روى آن پوشيده بودند، كه با ديدن اين منظره خيلى خنديديم. آن شب همه خانواده بودند. همسرم پرسيد: احمدجان تو گفتى براى ما در حرم امام قبر ترتيب مىدهى، چه شد؟ جواب دادند كه براى همهتان ترتيب كار را دادم، فقط من خودم پهلوى امام دفن مىشوم و بقيه همه جاهاى ديگر. گفتم: احمدجان پس من چى؟ گفت: تو هم همان جا، تو كه بزرگ خانواده ما هستى. شام را كه خوردند، بلند شدند كه بروند. گفتيم بنشين. گفتند نه مقدارى از نوشتههاى امام را آقاى حميد انصارى گذاشته كه بايد به آنها رسيدگى كنم و لذا بايد بروم.
حرم مطهر؛ كعبه انقلابيون آقاى حميد انصارى از ويژگيهاى سيداحمد كه هميشه مايل بودند گمنام باشند، حرف مىزند و با نقل خاطرههايى از يادگار امام، زندگى آن عزيز سفر كرده به بهشت برين را هجرت مىداند و يادآور مىشود: بارها مىآمد روبهروى حرم مىنشست و دورادور به گنبد و بارگاه چشم مىدوخت. يكبار به من گفتند: من از خدا خواستم آنقدر عمر به من بدهد كه بتوانم اين تشكيلات را طورى سامان دهم كه ماندگار باشد و ملجأ و كعبه انقلابيون و كسانى كه دنبال راه و رسم امام هستند، بشود. و اينچنين نيز شد.
|
||||||