|
||||||
افکار سیاسی احمد آقا نشأت گرفته از فکر امام بود
بی شک نام سید احمد خمینی برای همیشه در کنار نام امام خمینی باقی خواهد ماند؛همانی که همواره و بویژه بعد از فوت ”سید مصطفی“ چه در مبارزه و چه در اداره مبارزه و امور انقلاب و کشور یار امام و یاور مردم بود و لحظهای پدر را ترک نکرد. چه اینکه رهبر انقلاب برای او فقط"پدر"نبود و"مراد" هم بود. همان او که هم "امین امام" بود هم امین "مردم ".با حجتالاسلام والمسلمین امام جمارانی گفتگویی انجام داده ایم که با هم می خوانیم :
□ در آستانه سالگرد ارتحال جانسوز حاج سید احمدآقا خمینی هستیم. شما که از نزدیک با ایشان دوستی و رفاقت دیرینه داشتهاید به عنوان شروع مصاحبه نحوۀ آشنایی خودتان را با حاج احمدآقا - رحمةاللهعلیه - بیان بفرمایید.
بسماللهالرحمنالرحیم آشنایی ما با مرحوم حاج احمدآقا برمیگردد به سالهای 50 یا قبل از سال 50 شاید 47و 48و قبل از آن. اولین باری که با ایشان برخورد کردیم، یک شب من در مسجد بودم، آقای شجونی واعظ آن مجلس با یک جوان معمم- جلوتر از آقای شجونی- وارد آن جلسه شدند. از حرکات و راهرفتن ایشان من فهمیدم که فرزند امام است. چون به قدری شبیه بود به راه رفتن امام، از دور که وارد مجلس شد من گفتم که این آقازادۀ امام است و هیچ ندیده بودم ایشان را قبلش، تازه هم معمّم شده بود - دوبار به نجف رفته بود. آنبار اولی که به نجف رفته بودند معمم نبود بعد که آنجا میروند آنجا معمم میشوند و معمم به ایران برمیگردند - من آنجا برای اولین بار دیدم ایشان را، این ابتدای برخورد من بود با ایشان. همانشب به منزل ما آمدند با آقای شجونی و آنشب را در خدمتشان بودیم. تا اینکه آخر شب رفتند و این طلیعه آشنایی ما بود با مرحوم حاج احمدآقا. ایشان بسیار گرم و گیرا و جذاب بود و کسانی را که به رفاقت برمیگزید و ارتباط پیدا میکرد خیلی صمیمی و رفیق میشد و به همان دلیل هم با ما دوست شد و این دوستیها ادامه داشت تا وقتی که ایشان وفات کردند.
□ سابقه مبارزات سیاسی ایشان را قبل از انقلاب که حضرتعالی در جریان هستید بیان بفرمایید.
من از همان ایام نوجوانی ایشان، اطلاع داشتم که افراد مبارزی که در گوشه و کنار بودند، ارتباطاتی با حاج احمدآقا داشتند. ارتباطات به صور مختلف بود. اولاً هر کدام از اینها یک ارتباطی با احمدآقا داشتند که دیگری خبر از این ارتباط نداشت ما خیال میکردیم که فقط کسانی که در زمینه اعلامیهها- بردن، پخشکردن و چاپکردن-هستند با حاج احمدآقا مربوط هستند. ولی بعدها فهمیدیم که خیر آنهایی هم که در زمینه مبارزات مسلحانه وارد بودند بیارتباط با ایشان نبودند و گاهی پولهایی را از ایشان میگرفتند و در راه مبارزه صرف میکردند. حالا، ایشان از ناحیه امام وجوهی در اختیارش بود، یا از غیر امام، به هر حال این ارتباطات را، آنها هم داشتند.
□ در دوران ستمشاهی چه افراد و گروههایی در جهت مبارزه با حاج احمدآقا در ارتباط بودند؟
من گروهی را میشناختم که از بازاریها بودند و کسانی که در رابطه با قضیه نهاوند و دستگیری آنها در قم، منزل آقای ربانی شیرازی دستگیر شدند. افرادی بودند که حاج احمدآقا در ارتباط بودند؛ که در همان رابطه به قم میآمدند و میرفتند تا موقعی که دستگیری آنها پیش آمد. آنموقع آقای لاهوتی بود که ارتباط با احمدآقا داشت و گروهی هم با او در ارتباط بودند و جمعی از بازاریها بودند که آنها هم در رابطه بودند. گروههای مختلفی را ما میشناختیم که از روحانی و غیرروحانی که اینها بیارتباط با احمدآقا نبودند؛ مثلاً بازاریهایی را ما میشناختیم که اینها در جهت چاپ اعلامیه کار میکردند. برادرِِ آقای ناطق نورِی، مرحوم عباس آقای ناطق نوری- که بیارتباط با خود ما هم نبود وچند نفر هم با او بودند-با آقای لاهوتی هم گروهی بودند، آقای حسن تهرانی، از بازار هم بودند. عرض شود که افراد زیادی را من یادم هست که همه مرتبط بودند ولی من الآن به اسم نمیشناسم و شاید هم یادم نباشد. اینها با طرق مختلف اعلامیه از قم میآوردند و میبردند. از رفقای خودمان مثل آقای کروبی، آقای خوئینیها؛ همه در رابطه با ایشان بودند و ما. با آقای مهدوی در ارتباط بودند. تا قبل از تبعیدشان به بوکان و آنجاها، که ما گاهی به دیدار تبعیدیها میرفتیم؛ آدم احساس میکرد که ارتباط مخفی بین آنها وجود دارد. دیگر دفتر خود امام در قم، منزل امام در قم، که آنجا قائم به وجود احمدآقا بود. رفت و آمدها به آنجا بود، مبارزین به آنجا میآمدند و اعلامیهها هم بیشتر غیرمستقیم از آنجا سرچشمه میگرفت تا زمانی که احمدآقا بار دوم به نجف رفتند؛ یعنی تمام آن مدت این ارتباطات برقرار بود. کسانی را خود احمدآقا میگفت که اینها پول به ما میدادند بابت مبارزات، آن ایام یک چند نفری را هم اسم میبرد. من جمله آقای مهدوی [آیتالله مهدوی کنی] که ایشان پول میداد در راه مبارزات مسلحانه. من جسته و گریخته از آن موقع خاطره داشتم ولی چون یادداشت نکردم یادم نمیآید. ایشان بیشتر به خانوادههای زندانی سرکشی میکرد، پول برای آنها میبرد و کمک میکرد، گاهی مستقیم و گاهی هم غیرمستقیم، تبعیدیهای زیادی بودند که اینها به اطراف و اکناف تبعید شده بودند و بیشتر به خانوادۀ آنها سرکشی میکرد و به دیدن خود آن تبعیدیها میرفت. حاج احمدآقا جهت دیدار با امام به نجف رفته بودند که یک روز عصر در منزل نشسته بودیم، دیدم که احمدآقا تلفن کرد. یک حالت عجیبی داشت. گفتم که احمدآقا چطوری، چه خبر؟گفت: داداش فوت کرد. این خبر یک چیز غیر منتظرهای بود. زیرا مرحوم حاج آقا مصطفی صحیح و سالم، بود اصلاً کسی گمان نمیکرد که مثلاً یک همچین چیزی پیش بیاید. من یکه خوردم و ایشان بعد از این جمله که گفت داداش فوت کرد به گریه افتاد و تلفن را قطع کرد. من تلفن کردم به آقای موسوی خوئینیها که الآن حاج احمدآقا یک تلفنی کرد و بعد، ایشان گفتند: بله اینجا هم زنگ زد به ما و همینجور گفت. □ بعد از شهادت حاج آقا مصطفی، حاج احمدآقا چه نقشی در پیشرفت مبارزات داشتند؟
ما از نزدیک احمدآقا را نمیدیدیم، ایشان در نجف بودند. گاهی اگر تلفنی میشد یک سلام و علیکی، که بیشتر هم فرصتی برای صحبتهای متفرقه نبود. به هر حال ارتباطات برقرار میشد. ولی اجمال قضیه این بود که حاج احمدآقا دیگر پس از آن قضیه به تمام معنی یک رابطی بود بین امام و مردم؛ یعنی نقش بعد از پیروزی انقلاب و ارتباط ایشان با امام و مردم دقیقاً از نجف و پس از مرحوم حاج آقا مصطفی شکل گرفت. از آن موقع مثلاً کتابهایی را میفرستاد و برای دوستان و به آنها هم یک جوری رمزی حالی میکرد که آن کتاب نیست بلکه اعلامیه است. یکی دو سه بار هم برای خود ما اتفاق افتاد. به طوریکه من یکبار تلقی کردم. بعد که ایشان تلفن کرد که آن کتاب را مراقبت کن تا یک مرتبه دست کسی نیفتد ما فهمیدیم که این اعلامیه است. ایشان بین جلد کتاب و مقوا و جلد رو اعلامیه را جاسازی میکرد و ما آنرا میدادیم چاپ میکردند. رابط ما هم مرحوم عباس آقا ناطق نوری بود. ایشان تشکیلاتی مخفی داشت که میبردند چاپ میکردند و میآوردند. هزار تا را مثلاً به ما میدادند و ده هزار تا هم میبردند منتشر میکردند. گروههای زیادی به همین شکل دستهدسته در نقاط مختلف به هم مرتبط میشدند. دو سه بار ایشان اینجوری اعلامیه برای خود من فرستادند. برای دوستان دیگر هم مثلاً آقای کروبی، آقای موسوی و آنهایی که با او نزدیک و مطمئن بودند اینجوری اعلامیه میفرستاد و یک مرتبه میدیدیم که سراسر کشور اعلامیه پخش شده است. از زمانی که احمدآقا پیش امام رفت نقش بسیار فعالی داشت هم در جهت اعلامیههایی که به کشور میفرستاد و هم در نجف. مثلاً تا آن موقع کسی به فکر این نبود که درسهای امام را ضبط کند و با عکسهایی از امام داشته باشد. فیلمی، چیزی یا نوشتههایی از ایشان جمعآوری کند. مثلاً موقعی که امام از نجف میخواستند بروند به پاریس، به چهار نفر وصیتنامه دادند و آن چهار نفر را وصی قرار دادند. ــ آن چهار نفر از شخصیتهای مبرز علمی نجف بودند و از اطرافیان خود امام بودند: آیتالله خاتمی یزدی،
آیتاللهکریمی، حاج شیخ جعفر کریمی، آمیرزا حبیبالله اراکی بودند و یک نفر دیگر هم ظاهراً آقای رضوانی بود. ــ که در غیاب ایشان میبایست به کارهایی رسیدگی میکردند. خوب این یک امر مهمی بود اما متأسفانه از آن وصیتنامهها هیچ باقی نمانده است و ظاهراً یکی از تأسفهای حاج احمدآقا همین بود. بهر حال کسی درصدد نبود که آثار و درسهای امام را ضبط کند و یا درصدد تهیه فیلم و عکس از امام باشد. در صورتیکه احمدآقا تمام این جهات را در نظر داشت. درسها و نوشتههای امام را میدادند تا ضبط کنند. عکس و فیلم از امام میگرفتند و از این قبیل کارها، بخصوص در رابطه با سلامت و وضع مزاجی امام خیلی توجه میکردند و در موقعی هم که امام هجرت میکردند از عراق، احمدآقا با امام بود و نقش بسیار مهمی که داشت این بود که طرف مشورت امام بود. خوب احمدآقا به قول خود حضرت امام صاحبنظر در مسائل سیاسی بود. تا این درجه که امام با ایشان مشورت میکردند که کجا برویم. امام هم اذعان کردهاند به این مسأله که من با احمد مشورت کردم و احمد هم پیشنهاداتی داشت و من در ابتدا یکی از کشورهای اسلامی را در نظر گرفتم که ما را هم راه ندادند. بعد از اینکه برگشتند مرحوم احمدآقا نقل میکردند که من شب تفأل زدم به قرآن که این حرکت امام چگونه است و سرانجام آن چه خواهد شد. که این آیۀ شریفه اذهبا الی فرعون انه طغی؛ خطاب به حضرت موسی آمد، که تو با برادرت هارون حرکت کنید به طرف فرعون زیرا که فرعون طغیانش به حد اعلاء رسیده است. خوب سرنوشت آمدن حضرت موسی و برادرش هارون هم به نابودی فرعون منجر شد. دقیقاً این آیه پیروزی امام و پیروزی انقلاب را گواهی میداد. آقا فرمودند: احمد اینجا هم که نگذاشتند برویم ما چه کنیم و کجا برویم. احمدآقا میگوید که به ذهن من آمد که برویم به پاریس، آقا هم یک فکری کردند و گفتند بد نیست. گفتیم چطور این به ذهن شما آمد؟ایشان گفتند که پاریس به اعتباری یک کشور آزادی بود و آدم میتوانست در آنجا فارغالبال کار کند. مزاحمتها و نفوذ حکومتها در آنجا کمتر بود. لذا امام هم آنجا را پسندیدند و تصمیم گرفتند که به آنجا بروند. بنابراین از عراق تا آمدن به پاریس و نیز در آن مدتی که پاریس بودند، نقش احمدآقا نقش رابط بسیار فعالی بود بین امام و کسانی که در آنجا با امام مرتبط میشدند. ملاقاتها و رفت و آمدهایی که میشد. خبرنگارانی که میآمدند و خبرهایی که داده میشد، خوب برای هماهنگی همۀ اینها یک نفر را میخواست که بتواند این کارها را بخوبی انجام بدهد و احمدآقا کسی بود که بخوبی این وظایف را ایفاء میکرد.
□ لطفاً از ارتباط عاطفی حضرت امام و حاج احمدآقا برایمان بگویید.
احمدآقا بسیار علاقمند بود به امام، نه به عنوان یک پسر، بلکه به عنوان یک مرید، مطیع و به عنوان یک کسی که محو در امام بود. واقعاً احساس میشد به تمام معنی محو در امام است. او گاهی با بعضی از مسائل صددرصد مخالف بود. امّا، چون امام اراده کرده بودند آنرا، میفرمود. این رابطۀ عاطفی احمدآقا با آن رابطۀ مریدی و مرادی وقتی ممزوج شد یک عاشق دلباختۀ به تمام معنی بوجود آورد، که واقعاً من احساس میکردم. در مواقع مختلف وقتی که امر دائر میشد خطری متوجه امام باشد به تمام معنی خودش را سپر میکرد. برای اینکه امام سالم باشد، و این را در تمام مواقف مختلف نشان داد. امام در جریاناتی قرار گرفته بود، که فقط یک اعجاز الهی میتوانست ایشان را سالم نگه دارد، ایشان در مقابل دستگاه شاه از آن موقعی که در سال 42 به زندان افتاد، در اختیار شاه بود و تحتنظر مأمورین شاه، چه آن موقعی که امام تبعید شد به ترکیه و چه موقعی که امام در قم بودند، کافی بود که یک نفر یا یک دستنشاندهای از طرف شاه بیاید و سوءقصدی به امام کند، موفق هم میشد که امام را از بین ببرد، امّا، خدا در تمام این مواقع امام را حفظ کرد تا موقعی که با یک دسیسهای روبرو شدند، که آن هم ناکام ماند. آن این بود که میدیدند امام در ترکیه مورد توجه مردم است. سفیر ایران در عراق پیشنهاد کرد، اگر میخواهید امام هیچ بشود و محو بشود بفرستید نجف، چون نجف مهد علم و روحانیت و مرجعیت است و امام کسی نیست که بتواند آنجا عرضاندام بکند. اگر امام بیاید آنجا، محو میشود. البته غافل از اینکه اگر امام برود در آن مرکز، رشد امام در دامن دشمنِ دومِ ایشان، که صدام است صورت میگیرد. چنانکه خداوند در دامن صدام امام را حفظ کرد. آنجا خطرات زیادی متوجه امام بود اما همۀ این خطرات را خدا از امام دفع کرد.
در اینجا توصیه شده بود که از امام مراقبت بشود. اطرافیان امام میخواستند محافظ دنبال امام بفرستند. امام هم همیشه اخلاقش این بود که وقتی حرکت میکرد، مواظب بود کسی دنبالش راه نیفتد. حتی اگر شاگردان بعد از درس دنبال امام حرکت میکردند، به آنها میگفتند شما کاری دارید؟اگر سؤالی داشتند میکردند و اگر نه اجازه نمیداد دنبالشان کسی حرکت کند. از ایران رسانده بودند که امام تهدید به قتل شده است. عراقیها گفته بودند که ما باید برای شما محافظ بگذاریم. امام احساس کرده بودند که اینها دلشان برای ایشان نسوخته است. (در واقع میخواستند امام را محصور کنند.) امام فرموده بودند که نه محافظ نمیخواهم. یکی از دوستانی که در نجف بودند، گفته بود که من به امام گفتم که اجازه بدهید برای شما محافظ بگذارند. زیرا ممکن است، خطراتی شما را تهدید کند. امام فرمودند: قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا؛ آن چیزی که خدا تقدیر کرده پیش میآید و کسی نمیتواند جلویش را بگیرد. برای ما هم همان تقدیر است. این محافظین کارهای نیستند. و بالاخره نپذیرفت که ما محافظی برایش بگذاریم. موقعی که امام میخواهند از پاریس به ایران تشریف بیاورند از یک طرف حکومت ایران به تمام معنی ایستاده در مقابل ما، از یک طرف دشمنان. خلاصه سردمداران کفر جهانی، مثل امریکا و اقمارش، شرق و غرب همه علیه امام هستند. در یک شرایطی که به امام هم اعلام خطر شده بود، نیایید، اگر بیایید اینجا، امنیت شما را ما نمیتوانیم حفظ بکنیم. با تمام این حرفها امام سوار هواپیما میشوند و با یک طمأنینه و اطمینان خاطری به ایران میآیند. در تمام این مراحل احمدآقا در کنار امام تمام حواسش این بود که به امام خطری متوجه نشود و این حکایت از آن عواطف عمیق؛ ارادت و اخلاص احمدآقا نسبت به امام میکند. گاهی احساس میکردم که احمدآقا برای اینکه مثلاً، حرفی، صحبتی دربارۀ امام نباشد خودش را سپر میکرد برای هر کسی که حرفی میخواهد درباره امام بزند، و امام در این نامهای که نوشتند یاد میکنند که: تو دوست من بودی و محبّ من، ولی بعضیها خیال میکردند که تو برای آنها ضرری داری در کنار من، و من میترسم که بعد از من آنها درصدد این باشند که خلاصه علیه تو کینهای، چیزی داشته باشند. این علاقهای که بین
احمدآقا و امام بود، یک مقداری روی عواطف پدری و فرزندی بود و مقدار زیادی هم به ارادت احمدآقا نسبت به امام بستگی داشت. من یکی از دوستان و رفقایی که در عمرم دیدهام، که در عالم رفاقت بسیار صمیمی، متواضع، دوستداشتنی و واقعاً رفیق بود، احمدآقا بود. خدا رحمت کند او را، احمدآقا یک خصوصیات اخلاقی فوقالعاده و سعه صدر بالایی داشت. در مقابل مسائلی که پیش میآمد، خیلی بردبار بود، خیلی خوددار بود. مثلاً، گاهی همه کارهای آدم مطلوب نبود. اما او آنچه را که مطلوب نبود، به صورت مطلوب جلوه میداد. مثلاً، اگر یک عیبی در آدم بود و میخواست آن عیب را تذکر بدهد در صورتی تذکر میداد که هیچگونه در خاطرۀ آدم چیز ناجوری جلوه نکند. برای رفقایش خیلی احترام قائل بود. از رفقا شخصیت میساخت. هیچوقت تحقیر نمیکرد. همیشه درصدد تعظیم برادرها و دوستان و رفقایش بود. در محضر خاص و عام احترام به رفیقش میکرد، و همیشه اوقات به عنوان یک شخصیت از آن طرف اسم میبرد، و جوری عمل میکرد که هیچ امتیازی برای خودش نسبت به رفیقش قائل نبود. در بین رفقا هیچ تعیّن و تشخّصی از خودش نشان نمیداد، مسند خاصی برای خودش قائل نبود. یک خصوصیت بسیار مهمی که در احمدآقا بود، این بود که تواضع عجیبی داشت. تواضعش گاهی به صورتی درمیآمد که موجب ملامت هم میشد. یکی از دوستان ما نقل میکرد که آن رفیقشان که رفیق مشترک ما هم هست میگفت: من در مدرسه «سید» نجف بودم. یک روز رفته بودم بیرون (ظهر یا بعدازظهری) وقتی وارد مدرسه شدم دیدم که احمدآقا لباسهای نشستۀ مرا که دمِ درِ حجره بود و بنا داشتم که بعداً بشویم، شسته و آبکشیده و دارد روی بندی که توی مدرسه آویزان بود، باد میدهد. وقتی من وارد شدم و این صحنه را دیدم گفتم که حاج آقا چکار میکنی؟گفت: نبودی من دیدم که کاری ندارم، لباسهایت را شستم. این رفیق ما میگفت من هر موقع که یادم میآمد این جریان را خجالت میکشیدم از اینکه مثلاً یک چنین اتفاقی افتاده، ببینید تواضع تا این حد بود. به هیچوجه رفیق را نمیرنجاند. بسیار کم اتفاق میافتاد که درصدد رنجش رفیقش باشد. اگر یک موقعی تصادفاً احتمال میداد که در رفیقش یک رنجشی پیدا شده میآمد با یک تواضع خاصی حتی در حد دستبوسی از رفیقش عذرخواهی میکرد. هیچ رفیقی سرّی
را از او پنهان نمیکرد، اسرارش را به او میگفت و او هم بهترین سر نگهدار بود. بسیاری از رفقا از هم دلخور بودند. امّا، آنها را اصلاح میداد و نمیگذاشت که این دلخوری ادامه پیدا کند. همیشه درصدد بود که رفقا را با هم صمیمی و گرم نگه دارد. از آن طرف هم بسیار آدم بدون تکلفی در زندگی بود. بسیار سادهزیست بود چه از نظر سیاسی و چه از نظر مسکن و چه از نظر غذا؛ در تمام اوقات با یک پیکان بود و اکثر شبها حتی تا این اواخر هم ما به قم میرفتیم. آنموقع هنوز منافقین و اینها، کاری نکرده بودند که ناامن بشود. هیچگاه حاضر نبود از ماشین بنز استفاده کند. این اواخر میگفت که شما گاهی توی بنز مینشینید خجالت نمیکشید. من وقتی در بنز مینشینم، بسیار خجالت میکشم. ــ و از این نظر اظهار شرمندگی میکرد ــ میگفت که من چاره ندارم؛ محافظین میگویند حتماً باید مراقب اوضاع و احوال و امنیت باشیم. این مسأله موجب میشد که ایشان یک مقداری از اسکورت و ماشینهای سیستم بالا استفاده بکنند. من احساس میکنم که زندگی احمدآقا، موقعی که امام به ترکیه و نجف تبعید شده بودند با زمانی که امام حکومت داشت (و در مهد عزت و رفاه بود) هیچ فرقی نکرده بود. هیچ اهل جمعآوری مال نبود و اینکه پولی روی هم بگذارد، ابداً اهلش نبود. پولهای زیادی از امام باقی مانده بود. بعد از رحلت حضرت امام تمام اینهاــ و شاید یک مقداری هم پولهایی بود که هیچکس به جز شخص احمدآقا اطلاع نداشت-را بدون کم و کاست تحویل حوزه داد. حتی بدون اینکه تمایلی به نگهداری آن پولها و امثال اینها داشته باشد. بعد از رحلت حضرت امام، احمدآقا یک حرکت بسیار جالب و پسندیدهای که کرد این بود که بلادرنگ اعلام کرد دفتر امام تعطیل است و وجوهات از احدی گرفته نمیشود و هر کس که خودش را از نظر وجوهات بدهکار میداند به منزل مراجع قم مراجعه کند. زیرا در اینجا از دریافت پول خودداری میشود، و کسی حق ندارد به نام دفتر امام از کسی پول بگیرد. این حرکت احمد یک حرکت بسیار جالب و مصممی بود که حکایت از روح آزاد و منیعالطبعِ احمدآقا میکرد. این از خصوصیات احمدآقا بود که اهل مال و دنیا و زندگی واین حرفها نبود. بلکه بیاعتنا به این مسائل بود. تا زمانی که رفت. رحمةاللهعلیه.
□ مقام علمی ایشان را تا آنجایی که درک کردید بیان بفرمایید.
از زمانی که امام به نجف تشریف بردند و از آن زمانی که احمدآقا را شناختم، همیشۀ اوقات مشغول درس بود. یا درس میگفت یا درس میخواند. من اجمالاً گاهی که جسته و گریخته به قم میرفتم، ایشان را میدیدم که پیش آقای ابطحی خراسانی-که از فضلا و اساتید مبرز قم هستند- درس میخواندند. آن موقع یادم هست که ایشان خیلی از آقای ابطحی استفاده میکرد. ضمن آنکه درسهای مختلفی پیش اساتید دیگر مثل آقای شبیری، آقای موسی و دیگر مراجع داشت. همۀ آن اساتید و آن مباحثات، گواه این معنی بودند و قبول داشتند که ایشان در جهت درس یک استعداد بالایی دارد و خوب درسها را میفهمد و از نظر علمی پیشرفت کرده است. همۀ آنها قبول داشتند که واقعاً اگر مسألۀ امام و کارهای مربوط به نهضت نبود احمدآقا یکی از فضلای به نام حوزۀ علمیه قم بود. این اواخر ایشان اشتغالات علمی هم در منزل داشت. گاهی کفایه درس میگفت و گاهی هم به درس میرفت. پیش آقای محمدی گیلانی مباحثهای داشتند که ایشان آنجا فلسفه میخواند. تا آنجا که ما یادمان است، ایشان به اشتغالات علمی مشغول، و معروف به جوان فاضل، درسخوانده و بااستعدادی بودند.
□ نقش و ارتباط ایشان را با جریانات سیاسی و مبارزاتی موجود در ایران، از دیدگاه خودتان چگونه ارزیابی میکنید؟
افکار سیاسی احمد آقا نشأت گرفته از فکر امام بود. از اول هم اینجور بود. هر گروهی یک فکر خاصی داشتند. احمدآقا گاهی در میان گروههای مختلف وارد میشد و گاهی به دیدنشان میرفت و گاهی آنها میآمدند. خوب اگر آدم، ساده فکر میکرد خیال میکرد که احمدآقا تحتتأثیر فکر سیاسی آن گروهها قرار گرفته است. در حالی که اینجور نبود. احمدآقا نظرش این بود که بایستی همۀ گروههای سیاسی در یک امر مشترک متمرکز شوند، و همۀ این گروهها یک وحدت روحیهای داشته باشند. امّا، این به آن معنی نبود که او تحتتأثیر تفکرات آنها باشد. من این را دقیقاً میدیدم آن ایامی که گروههای مختلفی
اظهار عقیده میکردند. به همۀ آنها انتقاد داشت. مثلاً، آن روزها کتابهای مرحوم دکتر شریعتی خیلی مطرح بود و بسیاری هم تحتتأثیر مطلق تفکرات دکتر شریعتی بودند. امّا همانموقع من میدیدم که احمدآقا یک اشکالاتی هم به دکتر شریعتی دارد. بعضیها که از دور نگاه میکردند، خیال میکردند احمدآقا در خط فکری گروه خاصی است. در حالی که ایشان فکر خاصی جز فکر امام نداشت، گاهی به بعضی از گروههای سیاسی آن روز نزدیک میشد. ایشان اظهار کرده بودند که: یک خطی را باید بوجود آورد که نه جزو این خط و نه جزو آن خط باشد. نه آن جناح و نه این جناح، یک خط سومی را باید بوجود آورد. به خاطر این جمله شایعاتی هم ایجاد شده بود. من در آن شایعات به ایشان گفتم، این چه مطلبی بود که شما ابراز کردید. ایشان یک جملهای فرمود که من در مورد این گروهها نظرم این است: همۀ گروهها باید نسبت به انقلاب خاشع و خاضع باشند و همه نسبت به امام خوشبین باشند. اینجور نباشد که بگویند مثلاً تنگنظری وجود دارد. همۀ اینها را باید با یک بیانی، با یک صحبتی، با یک نشستی و با یک حضوری نگهشان داشت. (من در آن ایام میدیدم که ایشان با چه ترفند و یک ارادت، اخلاص، برادری و صمیمی، مرحوم آقای طالقانی را از یک ورطۀ خطرناکی که پیش آمده بود نجات داد.) ایشان گفت که ما از وحدت سیایس خیلی نتیجه خواهیم گرفت که از تفرقه جز ضرر و زیان چیزی نخواهیم گرفت. من اگر مطلبی گفتم به این خاطر است و خط، یک خط است، و آن خط امام است، خط یک خط است و آن خط تفکر امام است. ما اگر دم میزنیم از یک تفکر خاص و یک گروه خاص، برای این است که اینها را بیاوریم توی وادی این که اینها دور نشوند و جدا نشوند. بلکه بیایند یک مقدار نزدیک به خط امام بشوند. ما منظورمان این بود و من هیچ صحبتی و هیچ خطی و تفکری را جز تفکر امام قبول ندارم. اگر بنا بود که مثلاً برخورد و اصطکاکی بوجود بیاید، امام اولین کسی بود که میتوانست احمدآقا را مورد توبیخ قرار بدهد. امّا میبینیم که امام با احمدآقا همان برخورد صمیمانه اول را داشتند. امام آدمی نبود که از کسی رودربایستی داشته باشد و ملاحظهای بکند که این پسر من است یا مثلاً، این وابستۀ به من است. اگر چه امام بارها این معنی را به صراحت فرمودند که؛ من عقد اخوت با کسی نخواندم امّا، اگر کسی را
مضر تشخیص میداد بلادرنگ اعلام میکرد و اظهار بیزاری و توبیخ میکرد.
□ جنابعالی ضمن بیان نحوۀ ادارۀ دفتر توسط حاج احمدآقا، مسائل مالی، حساسیتها و احتیاطهایی که ایشان انجام میدادند را توضیح دهید.
کارهای دفتر به چند قسمت تقسیم میشد؛ یک قسمت امور مالی بود و گرفتن وجوهات و صرف آنها، یک قسمت هم مسائل و احکام شرعی بود، و اجازههایی که از امام داشتند و اجازه میخواستند و یا اجازه میگرفتند - احکامی که امام صادر میکردند از طریق دفتر انجام میشد. - من در نظرم هست که در امور مالی هیچ دخالتی نداشت. امور مالی زیر نظر بعضی از دوستان و اعضای دفتر بود. زیرا یک قسمت از کارها بود که ایشان مستقیماً دخالتی نداشتند. اما امور سیاسی مربوط به حاج احمدآقا میشد. کارهایی که در دفتر انجام میشد هر کدام یک مسؤولی داشت. امور مربوط به خبر و خبرنگاری هم بود که این مسائل زیر نظر خود حاج احمدآقا اداره میشد. یک کارهایی هم مربوط به امور مملکتی بود. (در امور مملکتی و اجرائیات بنا نبود دخالت شود. زیرا موقعی که دفتر امام در قم تأسیس شده بود در کارها و امور مملکتی دخالت میکرد. امّا، امام این کار را منع کردند و آنرا مختص خود دولت و اعضای وزارتخانهها میدانستند. لذا در کارهای مملکتی و اجرائیات دخالت نمیشد.) کارهای سیاسی، ملاقاتهای عمومی و ملاقاتهای خصوصیای که صورت میگرفت، احکام یا فرمانها و یا بیانیههایی که صادر میشد و از این قبیل کارها همه زیر نظر احمدآقا بود. منتهی کارهایی که مربوط میشد به شؤون سیاسی از ناحیه خود امام انجام میگرفت. مثلاً؛ امام احکامی مینوشتند برای اشخاصی و بیانیهها و اعلامیههایی که صادر میشد، اکثراً به خط خود امام بود. که الآن هم وجود دارد. گاهی در بیانیهها و اعلامیهها مثلاً احمدآقا یک چیزهایی به ذهنش میآمد. که ایشان میگفت، من اینها را به امام عرض میکنم و بعضی از اشکالاتی که میگیرم امام میپذیرند و بعضیها را هم رد میکنند. اگر چنانچه یک نکتهای یا یک عبارتی مثلاً قرار بود پس و پیش بشود. حتی یک لفظ را ایشان پس و پیش نمیکرد. مگر اینکه به امام میگفتند. میگفت: من تا به امام
نگویم و امام قبول نکند من این لفظ را تغییر نمیدهم و امام هم به این عمل واقف بودند. احمدآقا دقیقاً مراقب بود اگر یک گروه خاص با امام ارتباط یا ملاقات میکردند، کاری میکرد که گروه دیگر هم این ارتباط را پیدا کنند. اگر از جناح راست ملاقات میکردند از جناح چپ هم ملاقات کنند. اگر از جناح چپ پیش امام میرفتند، یک ترتیبی بدهد که از جناح راست هم با امام ملاقات کنند. تا این توازن محفوظ باشد. و یک وقت نگویند که امام در یک کانال خاص افتاده است. ایشان میگفتند؛ امام متعلق به همه است متعلق به یک قشر خاصی نیست، امام با یک جناح مربوط نیست رهبر همۀ جناحها و همۀ گروهها است و همۀ آنها باید مرتبط با امام باشند. در ملاقاتها سعی احمدآقا بر این بود که حضور دائم نداشته باشد. حتی گاهی کسی میآمد، احمدآقا میگفت که من احتمال زیاد میدادم که راجع به خود من میخواهد با امام صحبت کند من از حضور امام بیرون میرفتم تا او با خیال راحت حرفهای خود را بزند. (بسیاری از صحبتها دربارۀ احمدآقا، در غیاب ایشان زده میشد و احمدآقا حاضر نبود که جلوی حرفها را بگیرد و میگذاشت که همۀ حرفها به امام برسد.) آقای احمدآقا واقعاً در زمان امام مظلوم بود. امام گاهی مثلاً به احمدآقا یک مطلبی را میگفتند که این کار را انجام بده، احمدآقا وقتی که انجام میدادند مردم خیال میکردند که این ارادۀ احمدآقا بوده که آنکار را برخلاف میل آنها انجام بدهد و به همین دلیل نسبت به ایشان بدبین می شدند. در صورتیکه نمیدانستند این دستور امام بوده است که اینجور حرف بزن و اینجور بگو. این مظلومیت او بود و انصافاً هم مظلوم زندگی کرد و مرگ ایشان هم خیلی مظلومانه بود، و در حالیکه در جوانی و در سنینی که ما امیدوار بودیم، سالهای سال در خدمت ایشان هستیم و ایشان در قید حیاتند و برای اسلام و مسلمین و همچنین بازوی پرتوانی برای مقام معظم رهبری و رئیسجمهور هستند از دنیا رفتند و داغ بزرگی بر دل دوستانشان گذاشتند.
□ شما نقش حاج احمدآقا را در تثبیت اوضاع سیاسی کشور (از 12 - 22 بهمنماه 1357) چگونه میبینید؟
من از آن روزها خیلی خاطرات دارم ولی متأسفانه یادداشت نکردهام. یادم هست در پاریس احمدآقا ملاقاتهایی را ترتیب میدادند، که خود آن ملاقاتها خیلی مهم بود. (یکی از آنها، ملاقاتی بود که سید جلال تهرانی میخواست با امام انجام دهد و استعفای خودش را به ایشان بدهد.) در موقعی که بعضی از گروهها میخواستند پیش امام بیایند. اول میگفت؛ شما موضعتان را مشخص کنید که در چه خط فکری هستید، بعد به ملاقات امام بروید. این نکات مشخصکننده این است که احمدآقا بدنبال خط امام و تحکیم مبانی انقلاب بود. وقتی که حاج احمدآقا به ایران آمد. من آن ایام میدیدم که شبانهروز در خدمت امام بود و منفک از امام نمیشد. با آوردن گروهها و اشخاص پیش امام؛ با ملاقاتهایی پیدرپی و مکرری که امام با مردم داشت. تدارک این همه ملاقاتها و آمدن این همه گروهها و سران به قم، و ترتیب آمدن ارتشیها و همافرها که آن روزها بسیار مهم و سازنده بود. همه توسط حاج احمدآقا انجام میگرفت. ما در این فکر بودیم که اما چگونه میخواهد دولت تشکیل بدهد. در شرایطی که دولتی حاکمیت دارد و چگونه در مقابل این دولت میخواهند بایستند؟ بعد دیدیم که امام با آن شهامت و شجاعت خاص خودش میآید در مقابل خبرنگارها و آقای بازرگان را بعنوان نخستوزیر و برای تشکیل دولت موقت، معرفی میکنند. آنروز جلال و جبروت عجیبی در امام دیده میشد. این همه مسائل را باید یک فردی که به تمام معنی لیاقت و کفایت بر امور داشته باشد تدارک ببیند. آن کسی که در تدارک همۀ این مسائل نقش مهمی داشت در درجۀ اول احمدآقا بود که آنروزها شب را از روز نمیشناخت و دنبال کار بود.
□ نقش حاج احمدآقا در تسخیر لانه جاسوسی امریکا را چگونه ارزیابی میکنید؟
در مورد تسخیر لانه جاسوسی ما مواجه شدیم با این خبر، که تعدادی از جوانان
دانشجوی مسلمان لانه جاسوسی را تسخیر کردند. در این قضیه امام اول یک تأملی داشتند. که اینها کی هستند. آقای حاج احمدآقا آن بچهها را به امام معرفی کردند. که این بچهها مسلمان هستند و مورد وثوق، و اطمینان و دانشجویانی هستند که شناخته شدهاند. بخصوص از طریق آقای موسوی خوئینیها، که هدایت جوانها را در قبل از انقلاب در همین مسجد خیابان نیاوران که ایشان آنجا امامت میکردند، بعهده داشتند. شناختن اینها بوسیله ایشان انجام شد و کاملاً هم با آنها از نزدیک آشنا بود. بچهها هم مورد اعتماد و متدین بودند. احمدآقا بوسیلۀ آقای موسوی خوئینیها آنها را شناسایی و به امام معرفی کردند. اما آن چیزی که خیلی مهم بود این است که امام وقتی مطمئن شدند که اینکار توسط بچههای مسلمان و دانشجویانی که در خط امام هستند انجام گرفته به تمام معنی کار آنها را تأیید کرد و اعلام کرد که این انقلاب دستکمی از انقلاب اول نداشت. احمدآقا بعد از اینکه این جریان اتفاق افتاد به آنها گفت: امام اصلاً در مقابل این مسائل به هیچوجه ترس یا واهمهای احساس نمیکردند. آنچه که مورد اتفاق همه، چه آنروز و چه امروز هست، اینست که تسخیر لانۀ جاسوسی به وسیلۀ یک گروه دانشجوی مسلمان معتقد به امام و انقلاب انجام شده است. و بعد از آنکه اینکار انجام شد احمدآقا برای تأیید این قضیه خودش شخصاً بلند شد- من آن شب در خدمت ایشان بودم - رفتیم به لانه جاسوسی، و در آنجا عدهای از گروگانها را ملاقات کردیم. البته بعد از مدتی آنها را متفرق کردند و از آنجا بردند. به هر حال دوبار من در خدمت ایشان به لانۀ جاسوسی رفتم و این خود مهر تأییدی بود که احمدآقا بر این قضیه زدند. این قضیۀ بسیار مهمی بود. زیرا آنروزی که این لانۀ جاسوسی تسخیر شد امام در نظر اول میخواستند به وسیله آن خوف و ترس از دلهای مردم برود تا بتوانند انقلابشان را به اهدافی که دارند برسانند که البته رساندند. یعنی احساس امام این بود که ملت ترسی ندارد و این موجب خوشحالی امام بود. البته وقتی دانشجویان رفتند و تسخیر لانه جاسوسی انجام گرفت، معلوم شد بچههایی که آنجا را گرفتند بچههای مرتبط با آقای موسوی خوئینیها بودند. به طور قطع آقای موسوی به عنوان رهبر جمع مشخص شده بود. خوب ایشان هم چه قبل از آن قضیه
و چه بعد از آن مورد تأیید حضرت امام بودند و همین موجب شد که ایشان رهبری را از ناحیه امام داشته باشند و در آنجا مراقب کارهای بعدی جاسوسخانه باشند. لذا هم قبلاً مورد تأیید بود و هم در آنجا مورد تأیید امام و حاج احمدآقا قرار گرفتند.
□ نقش حاج احمدآقا را در این جریان ریاست جمهوری بنیصدر شما چگونه ارزیابی میکنید؟
یک شبی جایی بودیم که من بودم و احمدآقا بود و بنیصدر هم بود. این جلسه به طور طبیعی تشکیل شده بود. من و حاج احمدآقا رفته بودیم منزل یک رفیق مشترکی صاحب منزل گفت؛ امشب آقای بنیصدر قرار است بیاید اینجا. احمدآقا نگاهی به ما کرد که، برویم یا نرویم؟ (این موضوع وقتی بود که اختلافات داشت به حد بالا بروز میکرد.) بعد طولی نکشید که ما دیدیم بنیصدر آمد تو، بنیصدر یک جملهای به احمد آقا گفت: - در آن موقع ایشان سنجش افکار میکردند. - که آیا در این سنجش افکار جدید فهمیدی نتیجه چه شده؟احمدآقا گفت نتیجه چه شده؟ گفت من 41 یا 45 و پدرت 55 شده، خیلی نزدیکِ پدرت به ما! احمدآقا خندید و گفت: ببین آقای بنیصدر (همینجوری که نشسته بود دستش را گذاشت به پشت بنیصدر) دستِ من پشت تو است، تا این دست من پشت تو است هستی، دست ما که از پشت تو برداشته شود رفتی، تو خیال نکن اینهایی که میروند سنجش افکار، به تو حرف راست میزنند و واقعیت را به تو میگویند. گول این حرفها را نخور. این راههایی که شماها پیش گرفتید راههای درستی نیست. من از باب رفاقت و دوستانه به شما میگویم. - این صحبتهایی که آن شب بین احمدآقا و بنیصدر شد خیلی جالب بود. بعد هم زدند به دندۀ شوخی و صحبت آمد. - خلاصه مجلس تمام شد و ما آمدیم. اما بنیصدر آنجا ماند. توی راه من به احمدآقا گفتم که این مردک چه میگفت؟احمدآقا گفت: همینها [منافقین]باعث بیچارگی اینها شدند. برای ما خیلی روشن نبود که منافقان دور بنیصدر را گرفتهاند، و این مسأله سنجش افکار هم القائاتی است که آنها به او میکنند. که تو مثلاً، 45هستی و چیزی نمانده که به امام
برسی. خلاصه طولی نکشید که چند نفر از امام جمعهها خدمت امام رسیدند و از وضع بنیصدر اظهار نگرانی کردند و با توجه به نفوذ کلامش که نفوذ کمی نبود احساس میشد که آن آقایان خیلی از این قضیه متوحش هستند. امام یک جمله به اینان فرموده بود که بنیصدر چیزی نیست به اندازۀ سه ربعاش رفته و یک ربع از نفوذش مانده است. آن هم با یک تلنگر از بین خواهد رفت. اتفاقاً همین هم شد. طولی نکشید که امام فقط دو جمله نوشته بودند خطاب به ارتش؛ که بنیصدر فرماندۀ کل قوا نیست. همین جمله موجب شد که بنیصدر اصلاً نتوانست آشکارا زندگی بکند و جایی ظاهر بشود و با لباس زنانه و با آن وضعیت از کشور خارج شود. نقش مهم احمدآقا نقش بسیار اساسی و حیاتی بود توی آن جریانات و آن اینکه اگر بشود بنیصدر را نگه دارند که این وضع پیش نیاید اما وقتی کار به آنجا رسید احمدآقا هم اخبار را علیالقاعده منتقل میکرد تا آنجا که بنیصدر دستش از پشت بسته شد.
□ نقش و دیدگاه حاج احمدآقا را در رابطه با ریاست جمهوری آیتالله خامنهای هم بیان بفرمایید.
من البته خیلی اطلاع ندارم که آن روزها چگونه بوده است. اولاً آقای حاج احمدآقا به عنوان یک فرد لایق، شایسته به تمام معنی از ابتدای نهضت به حضرت آیتالله خامنهای نظر داشتند و این نظر روز بروز تقویت میشد تا آن موقعی که انقلاب پیروز شد، و ایشان به عنوان نماینده حضرت امام در وزارت دفاع مأمور شدند. گاهی هم که صحبت میشد حاج احمدآقا به عنوان یک شخصیت بزرگ انقلاب از ایشان اسم میبردند. خوب ما خودمان هم از ابتدای امر چند نفر را شاخص میدانستیم؛ حضرت آیتالله خامنهای، جناب آقای هاشمی، جناب آقای بهشتی - رضواناللهتعالیعلیه - و همینطور بزرگانی مثل مطهری و...، اینها شاخصهای انقلاب بودند و افرادی بودند که همه، آنها را به عظمت میشناختند، و امام شاید نظرشان هم این نبود که مثلاً، روحانیون در پست وزارت و
صدارت و ریاستجمهوری و... باشند. امّا، قضیه بنیصدر و قضیه بازرگان مقدمهای شد برای آن. بعد از بنیصدر مرحوم رجایی به عنوان ریاست جمهوری مطرح شد. آقای رجایی و آقای باهنر هم که به شهادت رسیدند امام دیدند باز بهترین شخصی که لایق و شایسته این معناست آقای خامنهای است. احمدآقا هم این را به تمام معنی قبول داشت. میشود گفت که حاج احمدآقا نقش مؤثری در این جهت داشتند. خود امام هم به این نتیجه رسیده بودند که شایستهترین فرد برای ریاست جمهوری روحانیونی هستند که در راسشان هم آقای خامنهای است. بنابراین ایشان را به عنوان کاندیدا پذیرفتند.
□ دیدگاه حاج احمدآقا را نسبت به پذیرش قطعنامه 598 و مسائل بعد از آن بیان بفرمایید.
عرض شود که شاید یک مقدار قبل از اینکه امام تصمیم به قبول قطعنامه بگیرند حاج احمدآقا به این مسائل آگاه شده بودند و این را خود ایشان میفرمودند، که من به امام منتقل کردهام. امّا، امام با این عقیده که ما باید قدرت و توان جنگی را تا آخرین مورد به کار ببریم تأمل داشتند. اما آنروز که گزارشی از مسؤولین سپاه و ارتش و نیز از طرف مسؤولین کشور راجع به اوضاع اقتصادی به امام رسید و گزارشی که مسؤولین جنگ ارائه دادند حاکی از ضعف نیرو و عدم تحرکاتشان بود، امام احساس خطر کردند. مدتی قبل این مسائل را ما استشمام میکردیم. حاج احمدآقا هم دقیقاً همین مسائل را منتقل میکردند. اما امام طبق وظیفۀ الهی که داشتند، میفرمودند که باید تا آخرین موردی که ما در توانمان هست بجنگیم و کوتاه نیاییم. حتی بعد از قبول قطعنامه از طرف عراقیها به خرمشهر و منطقۀ جنوب حمله شد و روزگار عجیبی پیش آمد. من یادم است که آن روزها حضرت آیتالله خامنهای به عنوان امام جمعۀ تهران یک اعلامیهای دادند و به همۀ ائمه جمعه و سپاه و ارتش اخطار کردند که در یک چنین موقع خطرناکی که دشمن ارادۀ حمله کرده ما باید تا آخرین قطرۀ خونمان را برای دفاع بگذاریم. من هم رفتم از همه درخواست حرکت به سوی جبههها کردم.
صدام گفته بود؛ اینها که قطعنامه را قبول کردند توان جنگی ندارند با یک یورش برویم و مراکز را بگیریم. این حمله یک حملۀ وحشیانهای بود که آخرین زور و قدرتشان را بهکار برده بودند که با یک یورش بیایند، اهواز را بگیرند. البته وقتی اهواز را میگرفتند بقیه برایشان سهل بود. آنروز سپاهی و ارتشی، نمیدانم روحانی و کمیته و تمام نیروها حرکت کردند و رفتند و واقعاً هم جانانه جنگیدند و دشمن را عقب راندند. امام بعد از این قضیه فرموده بود؛ اگر ما میدانستیم این همه نیرو و توان جنگی داریم، من قطعنامه را قبول نمیکردم یعنی؛ یک چنین وضعی پیش آمده بود. البته ما در اینجا نقش احمدآقا را به عنوان یک رابط و یک عنصر فعال و عاقل و زیرک به تمام معنی چه قبل از قطعنامه و چه بعد از آن میبینیم.
□ در قضیه آقای منتظری احمدآقا چه نقشی داشتند؟
ما احساسمان این بود که احمدآقا در تکاپوی این است که نگذارد بین آقایمنتظری و امام افتراقی حاصل بشود. یکی دو بار هم خود آقای منتظری را آورد در حضور امام که در آن ملاقاتها امام حدّ نهایی تواضع را به آقای منتظری کردند و از آقای منتظری خواهش کردند که شما بروید درس و بحثتان را ادامه بدهید. - در آن ایام آقای منتظری اعتصاب کرده بودند و درس نمیگفتند. آقا هم خواهش کرده بودند که شما بروید به درس و بحثتان ادامه بدهید. - خوب نیست شما در این ماجراها دخالت کنید. بگذارید دادگاهها کار خودشان را بکنند و شما هم کار خودتان را بکنید و اگر یک موقع نوبت به شما رسید اعتراض کنید. الآن جای این اعتراضات نیست. آنروز آقای منتظری نه تنها گوش به حرفهای امام ندادند. بلکه موضعگیری هم کردند. احمدآقا میخواست که ارتباط آقای منتظری را با امام محکمتر کند و نگذارد که این افتراق حاصل شود. در شرایطی که سید مهدی هاشمی دستگیر شده بود. حاج احمدآقا به امام گفت که سید هادی داماد آقای منتظری را به ملاقات شما بیاوریم بلکه برود آقای منتظری را راضی کند تا از این موضعگیریها دست بردارند. من یادم هست وقتی که سید هادی را برای ملاقات امام آورده بود، بسیاری از رفقای ما
عصبانی شده بودند که چرا ایشان را آورد و چرا احمدآقا این کار را کرد؟همه خیال میکردند که احمدآقا بدون نظر امام ایشان را آورده بود. در حالی که خود امام تمایلی به این کار داشتند و به توصیه خود امام این امر انجام گرفته بود و احمدآقا نمیتوانست برای همه توضیح بدهد که این تمایل خود امام بوده که آقای هادی هاشمی را جهت ملاقات بیاوریم. تا بلکه بتوانند توی این قضایا آقای منتظری را نگه دارند. یکی از مظلومیتهای احمدآقا هم همین بود که آقای منتظری و اطرافیانشان خیال میکردند که نقشه و توطئهای است که احمدآقا در آن شریک است که آقای منتظری را کنار بگذارند. در حالی که بینی و بینالله هیچ نقشهای در تضعیف آقای منتظری نبود مگر نقش و موضعگیریهای خود ایشان. احمدآقا جز در نقش تحکیم و اتفاق و وحدت آقای منتظری و نظرات امام هیچ نقش دیگری نداشت و انصافاً او میخواست میانه را جوش بدهد و نگذارد که کار به اینجاها برسد.
□ بهعنوان آخرین سؤال اگر خاطرهای یا مطلب دیگری از حاج سید احمدآقا دارید بفرمایید.
بله، یک مطلب جالبی که آقای حاج سید محمد بجنوردی برادر خود من هم تفصیلاً
آنرا گفتهاند، و از خود حاج احمدآقا هم من نقل میکنم، اینست، ایشان گفتند: ما نجف
بودیم در همان زمانی که امام نجف بودند. مثل اینکه سال 55 و آن موقعها بود. که من و
حاج آقا مصطفی و آقای بجنوردی رفتیم به لبنان و بعد از آنجا هم رفتیم به بعلبک. [1] خسته شده بودیم، کنار خیابان نشسته بودیم. کسی هم ما را نمیشناخت- سه تا سید مثلاً اینجا کنار خیابان نشستهاند-بعد بعضی از کسانی که میآمدند وارد میشدند، سلام و احترامی میکردند و میرفتند، و بعضیها احترام میکردند و رد میشدند. خیابان خلوتی بود. امّا طولی نکشید که دیدیم یک عربی از راه دور وارد شد و خیلی خاکی و خودمانی و صمیمی آمد پیش ما و نشست. وقتی که نشست مرحوم حاج آقا مصطفی گفت
که این عرب یک چیزهایی میداند. چشمهای جذابی دارد. خوبه یک سؤالاتی ازش بکنیم و ببینیم که چیزی دارد یا ندارد. آن عرب با همان لهجۀ عربی خودش صحبت میکرد که خیلی گرم و گیرا هم بود. توی حرفهای ایشان مرحوم حاج آقا مصطفی سؤالی کرد از آن عرب، حالا آن سؤال چی بود یادم نیست. امّا آن مرد عرب گفت که؛ شما دنبال یک مسائل و یک اهدافی هستید که بزودی به آن اهداف میرسید و پیروزی نصیب شما میشود. - از این جملاتی که او میگفت میفهمیدیم که یعنی انقلاب پیروز میشود.- آقای حاج آقا مصطفی گفتند که از کجا میگویید، چه جوری میفهمی، از کجا میگی؟ آن شخص عرب گفت که البته شما آن زمان نیستی، شما آن زمان را نمیبینی. آقای حاج آقا مصطفی گفت که چطور ما نمیبینیم؟ آن شخص عرب گفت که شما سال دیگر این موقع نیستید. حاج آقا مصطفی یک قدری ناراحت شدند. احمدآقا فرمودند، من گفتم، من چی؟با همان لهجه عربی گفت: شما خیلی مهم و بزرگ میشوید. - یک عباراتی میگفت که این منظور را میرساند. - و بعد یک چیزی هم راجع به آقای بجنوردی گفت که مطلب مهمی نبود. بعد همینجور که دور هم نشسته بودیم حاج آقا مصطفی گفت که آن عرب چطور شد، من میخواستم یک پولی بهش بدهم، یک کمکی بهش کنم. چطور رفت، کجا رفت اصلاً ما نفهمیدیم که کی رفت! سال بعد هم حاج آقا مصطفی فوت کردند. همانطور که آن شخص عرب پیشبینی کرده بود. این قضیه را من هم از حاج احمدآقا شنیده بودم و هم از آقای بجنوردی. این قضیه گذشت تا اینکه دو سه ماه قبل از فوت مرحوم حاج احمدآقا یک شبی در منزل ایشان موقعی که هنوز کسی نیامده بود حاج احمدآقا به من گفتند: کسی که راجع به داداش پیشگویی کرده بود به تهران آمده او به ایران آمده. البته اینرا هم عرض کنم. یک شب جلسهای بود که در خدمت آقای کروبی بودیم. من گفتم که حاج احمدآقا این قضیه را دو سه ماه قبل از فوتش به من گفت. آقای کروبی گفت که عجب، من گفتم که این حرف را احمدآقا زده! این را من بودم یادم میآید که یک چنین چیزی گفت اما بیش از این چیز دیگری به من نگفت. بعد از فوت مرحوم حاج احمدآقا هم، حاج حسن آقا نقل کردند که ایشان به خانمشان
گفته بودند؛ من تا چند ماه دیگر نیستم. خانمشان گفته بود، این حرفها چیه از کجا میگی؟ ایشان گفته بود؛ آن کسی که دربارۀ داداشم پیشگویی کرده دربارۀ من هم پیشگویی کرده که ششماه دیگر بیشتر نیستی! خانم ایشان گفته بودند که ششماه تا کی؟گفته بودند که تا شب عید! این قصه را حاج حسن آقا وقتی که آقای شیخ حسن روحانی بعد از فوت حاج احمد آقا به دیدن حاج حسن آقا آمده بودند نقل میکرد. به حاج حسن آقا گفتم که پدرت به من دو سه ماه قبل از رحلتشان گفته بود، آن شخصی که راجع به داداشم پیشگویی کرده آمده به ایران. اما بیش از این دیگر چیزی به ما نگفت. حاج حسن آقا خیلی تعجب کرد و گفت که این را هم به شما گفته؟ گفتم بله، ایشان گفت که، خوب آن مؤید همین خبری است که مادرم نقل میکند. همچنین یک شیخی هم که از دوستان مشترک من و حاج احمد آقاست به من گفت که دوبار حاج احمدآقا به من گفت که من تا دو ماه دیگر بیشتر نیستم اگر چیزی از من میخواهی بخواه، که من تا دو ماه دیگر بیشتر نیستم! و این دو ماه هم منطبق شد با شب عید و تا اینکه همین قضیه واقع شد. رحمتالله علیه.
[1]- بعلبک یکی از شهرهای شمالی لبنان است.
|
||||||