|
|||||||
بیان خاطراتی از حاج آقا مصطفی خمینی در گفتگو با آیت الله سید حسن طاهری خرم آبادی
چگونه با آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی(ره) آشنا شدید؟ حاج آقا مصطفی(ره) از فضلای درجه اول و مشهور حوزه علمیه قم بود که با علوم گوناگون از قبیل فقه، اصول فلسفه، تفسیر، عرفان، رجال و مانند آنها به خوبی آشنایی داشت، هر چند تخصص اجتهادی ایشان در فقه و اصول بود. از زمانی که من با بیت امام(س) آشنا شدم، ایجاب می کرد که با ایشان هم آشنایی داشته باشم. همان اوایل که در درس خارج امام(س) شرکت می کردیم، تصمیم گرفتیم یک درس فلسفه هم خدمت حاج آقا مصطفی(ره) بخوانیم. من از ایشان خواستم که منظومه حاج ملا هادی سبزواری(ره) را برای ما تدریس کند. ایشان هم چون به ما عنایت داشت، پذیرفت و در مسجد محمدیه قم پیش از شروع درس امام(س) به ما درس می داد. آن موقع چون تعداد شاگردان امام (س) زیاد شده بود، کلاس خود را از این مسجد به مسجد سلماسی منتقل کرده بودند. پس از درس حاج آقا مصطفی(ره) ما با ایشان به درس امام(س) می رفتیم. در راه هم با ایشان سوالات و جوابهای خود را مطرح می کردیم. خاطره شاگردی ایشان از آن دوران هنوز هم برایم شیرین و به یادماندنی است. از ماجرای پانزدهم خرداد و همراهی حاج آقا مصطفی(ره) چه خاطره ای دارید؟ رفاقت من با ایشان ادامه داشت تا این که ماجرای پانزدهم خرداد 1342 اتفاق افتاد. آن روز صبح زود، من تازه از کاشان مراجعت کرده بود. روز دوازدهم محرم بود، من از تبلیغ برگشته بودم. به من پیشنهاد کرده بودند که از آن روز در منزل امام(س) منبر بروم من هم پذیرفته بودم. در منزل در حال تنظیم مطالب منبر بودم که یکی از طلاب به منزل آمد و گفت: «آقا را گرفتند.» به محض شنیدن این خبر، از خود بی خود شدم. برخاستم و از خانه بیرون آمدم که متوجه شدم عمامه ام را هم بر سر ندارم، برگشتم عمامه را برداشتم و بدون توجه به این که به خانواده ام بگویم، دوان دوان به سمت منزل امام(س) آمدم. وقتی رسیدم، یکی از آقایان گفت: «حاج آقا مصطفی(ره) رفتند صحن.» به صحن حضرت معصومه(ع) رسیدم. به قدری هیجانی بودم که نمی فهمیدم چه می کنم و چه می گویم. وارد صحن که شدم، دیدم حاج آقا مصطفی(ره) روی منبر نشسته، بلندگو در دست مشغول صحبت است، اما صحبت همراه با گریه و احساسات. مردم هم گریه می کردند. پایین منبر ایستادم. چون گاهی صحبتهای ایشان قطع می شد، به محض این که حرفش تمام شد، بلندگو را گرفتم و شروع به صحبت کردم. حاج آقا مصطفی(ره) سرش را کنار گوش من آورد و گفت: «مواظب باش ...» البته ایشان ملاحظه من را می کرد، ولی همین موجب شد من قدری خود را مهار کنم، وگرنه در حالتی بودم که نمی فهمیدم چه می گویم. حتی خواستم به مردم بگویم فرمانداری را محاصره کنند و آنجا را آتش بزنند، ولی نگفتم. ایشان با همان یک اشاره که از تیزبینی و عطوفتش حکایت داشت، قدری مرا به حال خود آورد. در غیر این صورت، حتما حرف نسنجیده ای می زدم. آن تذکر حاج مصطفی(ره) برای من یک خاطره شده و در ذهنم مانده است. به هر حال، پس از آن، من با حاج آقا مصطفی(ره) و عده ای به منزل آقای گلپایگانی(ره) رفتیم. من از آنجا به خانه خودمان برگشتم و اطلاعی ندارم که ایشان در آنجا ماند یا به منزل آقای حائری، پدر خانمشان رفتند. پس از مدتی هم درگیری شد و رژیم حکومت نظامی اعلام کرد. در طی مدتی هم که امام(س) در زندان بودند، من هر روز به منزل ایشان می رفتم و با حاج آقا مصطفی(ره) صحبت می کردیم. یادم هست همان روزها پیش از آزادی امام(س) از زندان، تفالی به قرآن زدم که آیا امام(س) آزاد می شوند یا نه، آیه 17 سوره کهف آمد:«وَ تَریَ الشّمسَ اِذا طَلَعَت تَزَاوُرَ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ....» مطمئن شدم که ایشان آزاد خواهند شد. از دوستی هایتان با ایشان (در زمانی که قم بودند) چه خاطراتی دارید؟ روزی که آزادی امام(س) را اطلاع دادند، به سرعت خود را به داودیه رساندم. حاج آقا مصطفی(ره) هم که قبلا خود را رسانده بود، آنجا نشسته بود. آن روز تا شب مردم به دیدن ایشان می آمدند. پس از این که ایشان به قم آمدند، هفت، هشت روزی در قم بودند که فوت آیت الله کمالوند(ره) افتاق افتاد. ایشان از بزرگان کشور به حساب می آمد و حضرت امام(س) نسبت به ایشان عنایت خاصی داشتند. قرار بود حاج آقا مصطفی(ره) با دو نفر از دوستان مشترکمان، اخوان مجتبی انصاری تهرانی و مرتضی انصاری تهرانی، برای صرف شام به منزل ما بیایند که این خبر را شنیدم. به منزل امام(س) رفتم و سئوال کردم. متوجه شدم قضیه صحت دارد. به هر حال، آن شب را به منزل، آمدند و روز بعد، عده زیادی به تشییع ایشان آمده بودند. البته بسیاری از علمای خرم آباد (زادگاه ایشان) در این مراسم شرکت نکردند. حاج آقا مصطفی(ره) گاهی مزاح می کرد؛ از جمله می گفت: «من همشیه دوست دارم خبر فوت کسی را به دیگران بدهم؛ به دیگران بگویم: فلانی مرد، ولی این دفعه که رفتم خبر فوت آقا کمالوند را به آقا دادم، پشیمان شدم.» آیا پس از تبعید حاج آقا مصطفی(ره) باز هم با ایشان ارتباط داشتید؟ پس از تبعید امام(س) به ترکیه، حاج آقا مصطفی را دستگیر کردند. قریب دو ماه ایشان زندانی بود. پس از آزاد شدن، حدود یک هفته در قم بود، اما ایشان را هم به ترکیه تبعید کردند. پس از این، من دیگر خدمت ایشان نرسیدم. اما از طریق نامه با ایشان ارتباط داشتم. گاهی مسایلی را هم که با امام(س) داشتم، به ایشان می نوشتم. ایشان هم با امام(س) مطرح می کرد. آیا در نجف هم خدمت حاج آقا مصطفی(ره) رسیدید؟ در طول این مدت، یک بار به نجف مشرف شدم. قریب دو ماه آنجا بودم. در این دو ماه، کلا خدمت ایشان و امام(س) می رسیدم، درس امام(س) هم شرکت می کردم. ایشان آن موقع یکی از مستشکلان درس امام(س) به حساب می آمد. آقای مومن هم آن موقع در نجف به سر می برد. یک بار هم حاج آقا مصطفی(ره)، من و آقای مومن را به منزلش دعوت کرد. پس از آن، من به ایران آمدم. از شهادت حاج آقا مصطفی(ره)چگونه مطلع شدید؟ پس از مراجعتم به ایران، مدتی در ایران بودم، اما چون پسرم نیاز به عمل جراحی داشت، به لندن رفته بودم که در آنجا، خبر شهادت ایشان را از شهید محمد منتظری شنیدم. |
|||||||