آبان ماه 1390
November 2011

  بازگشت به پرتال گاهنامه شماره 22
 
 





مسعود ادیب: جامعه بدون تحمل یکدیگر و شنیدن صداهای متنوع، نمی‌تواند به حیات خودش ادامه بدهد

23 سال پس از صدور منشور برادری از سوی امام خمینی(س)، سراغ محققان و فعالان سیاسی و اجتماعی رفته ایم تا مراد رهبر کبیر را از «وحدت» و «اختلاف» بپرسیم و چاره چالش های فراروی وحدت ملی و امنیت سیاسی را در برهه ای از حساس ترین دوران نظام جمهوری اسلامی از آنها بخواهیم .آنچه در پی می آید، گفتگو با حجت الاسلام والمسلمین مسعودادیب از محققان و اساتید حوزه و دانشگاه در این باره است.

به نظر شما نامه حضرت امام در پاسخ آقای محمدعلی انصاری که بعدها به منشور برادری مشهور شد در چه فضا و با چه زمینه هایی نوشته شده است؟

نکته‌ی اول اینکه آدم وقتی نامه آقای انصاری را می‌خواند دو احتمال به ذهنش می‌آید، یکی اینکه این سؤال آقای انصاری لااقل امروز برای ما در دنیایی که هستیم به نظر پاسخش خیلی روشن است، معلوم است که مگر قرار است ما یک گروه را حذف کنیم و دیگری را نگه داریم؟ ما امروز یک چنین رفتاری را اگر از کسی سر بزند یا گاهی که از افرادی سر می‌زند به شدت تخطئه می‌کنیم، خیلی روشن و روان معتقدیم که عقلانیت در عرصهحکومت اقتضای تنوع و تکثر را دارد، با این وضع چه معنی دارد آقای انصاری پرسیده که چرا شما هر دو گروه را مورد توجه قرار می‌دهید؟ آدم به ذهنش می‌آید شاید آقای انصاری ـ چنانچه از بعضی اشارات هم فهمیده می‌شود ـ خودش متوجه این مطلب بوده، چون احتمال می‌داده در جامعه یک چنین تلقی‌ای وجود داشته باشد و یا افرادی مسئله برایشان روشن نباشد سؤال کرده، ولی به گمان من می‌شود قصه را طور دیگری هم دید و آن اینکه واقعاً برای آقای انصاری هم این سؤال، سوالِ مطرحی بوده است. به نظرم برای اینکه این پاسخ را بهتر بفهمیم یک مقداری باید برگردیم به آن زمان، و در شرایط آن زمان و در جغرافیای خودش نگاه کنیم تا روشن شود قصه از چه قرار است؟ واقعیت اینست که اولاً امام از وقتی که انقلاب را شروع کردند، به تدریج تبدیل به یک شخصیت افسانه‌ای محبوب مطلق بر مردم شدند، البته کسانی هم منتقد ایشان بودند، شاید حتی از ایشان متنفر بودند، ولی اکثریت قریب به اتفاق ملت از همه طبقات ملت، ـ نه فقط مردم کوچه و بازار و توده‌ها! بلکه از نخبگان، اندیشمندان، عالم حوزه و دانشگاه‌ها، طبقات مختلف ـ امام را قبول داشتند و به او عشق می‌ورزیدند، حالا ما این حرف را خوب یا بد بدانیم، یک واقعیّـت است.

کم و بیش تلقی همه این بود که امام فراست و هوش و دقّت نظر و حتی تأییدات الهی دارد که کار و راهش را پیش می‌برد، نه اینکه کسی قائل به عصمتش باشد، در میان افراد فرهیخته کسی قائل به عصمت ایشان هرگز نبوده! همان موقع هم به عنوان یک احتمال عقلی احتمال خطا می‌دادیم، ولی معتقد بودیم که خدا به این مرد لطف و عنایت دارد، خوشفکر و پاک است و مشورت می‌کند و با توجه به آراء و انظار دیگران دارد که مجموعاً تصمیم‌گیری‌هایش بهترین تصمیم‌گیری‌ها است، شاید امروز معتقد باشیم که بعضی از تصمیمات را ای کاش امام نمی‌گرفتند! ولی لااقل آن روز اکثریت ملّت شیفته شخصیت مقتدر و محبوب و بالای امام بودند، این یک واقعیت.

جایگاه حضرت امام و جناح ها و افراد سیاسی در انقلاب اسلامی به چه شکلی بوده و هر کدام چه نقشی را ایفا کرده اند؟

امام والد انقلاب و جمهوری اسلامی بودند، به قول اهل فن قوة مؤسس برای این نظام بودند. همه این آقایانی که حالا آقای انصاری به آنها اشاره می‌کند، ـ جناح چپ و راست آن روز ـ با همه زحمات و سوابقشان از قِبَل امام به قدرت رسیده بودند، یعنی اگر امام انقلاب راه نینداخته بود ـ انقلابی که خیلی‌ها کم و بیش دنبالش بودند با حضور امام و با نیروی پرحجم ایشان و حمایت مردم و آن نهضتی که با آن شکوه و عظمت پدید آمد ـ به پیروزی نمی‌رسید این آقایان دستشان به جایی نمی‌رسید، نه تریبونی داشتند نه امکاناتی! لذا به نحوی این احساس که هر کس هر چه دارد از قِبَل امام دارد در بین مردم بود و تا حدودی هم درست بود، این حرف من به معنای این نیست که بگوئیم باید به حکومت اینطوری نگاه کنیم! اصلاً ارزش داوری نمی‌کنم، دارم توصیف می‌کنم یک واقعیتی را که در دهه 60 بوده. شاهدش هم اینست که هر کسی را امام از منصبی برداشت مردم احساس کردند که حقّش این بوده که او را بردارند، باز حتّی اگر امروز فکر کنیم که ای کاش امام این کار را نمی‌کرد، ولی تلقی مردم این بود که حقّش است، من یادم می‌آید کم و بیش تعبیر امام را وقتی پاوه به هم ریخته بود، می‌گفت اگر نمی‌توانید خودم بیایم کار را انجام بدهم!

توقع مردم این بود که همه اطاعت مطلق از امام کنند، این توقع بجایی نبود ولی قابل فهم بود، شما یک وقت توقع دارید که مثلاً یک همکار شما از شما حرف شنوی داشته باشد و یک وقت توقع دارید کسی که به عنوان نیروی خدماتی شما عمل می‌کند از شما حرف شنوی داشته باشد، این دو با هم فرق می‌کند! شما نیرو آوردید تا حرفهای شما را عملیاتی کند، غیر از یک همکار است که خودش مستقلاً کار می‌کند، تلقی مردم از کارگزاران حکومت آن زمان این بود، نمی‌دانم در فیلمهای مستندی که در انقلاب درست کردند، در انتخابات 12 فروردین از یک خانم پیر بی‌سواد می‌پرسند که آمدی چه کار کنی؟ می‌گوید آمدم رأی بدهم، می‌پرسند به چه کسی می‌خواهی رأی بدهی؟ می‌گوید به آقای خمینی، واقعش این است که من یادم می‌آید آن زمان، حتی در انتخابات ریاست جمهوری، از عامه مردم که می‌پرسیدم به چه کسی رأی می‌دهی؟ می‌گفت به آقای خمینی، برایش مهم نبود که به چه کسی رأی می‌دهد، برایش مهم بود که آقای خمینی را قبول دارم و به ایشان رأی می‌دهم.

در این شرایط و با انضمام دو تا دیدگاه، یکی دیدگاه شاهنشاهی استبدادی که پیشینه تاریخی ماست، و دوم دیدگاه دینی که فکر می‌کنیم اگر یک شخصی را به عنوان یک عالم و مرجع تقلید بشناسید او حقّ مسلم است، این، از دیدگاه دینی درست نیست و فهم غلط ما از دین است! ظاهراً تلقی و توقع مردم این بود که چیزی که امام گفت، کسی مخالفت نکند! و این برای مردم قابل فهم نبود که دو نفر در مقابل هم قرار می‌گیرند، متناقض با هم حرف می‌زنند و امام هیچ کدام را از اعتبار ساقط نمی‌کند! هیچ کدام را از میدان به در نمی‌کند، برای هر دو حرمت قائل می‌شود، به نظرم نقطه ثقل سؤال آقای انصاری اینجاست، حالا خود آقای انصاری هم این سؤال برایش مطرح بوده، یا مطرح کرده که مشکل حل شود، ولی این مسئله در جامعه خیلی مهم بود.

نگاه امام به این جناح بندی های سیاسی چگونه بوده است؟

به نظر می‌آمد خود امام در این دعوا بی‌طرف نیست، یعنی بی‌نظر نیست! نظری دارد، اینطور نبود که امام مطلقاً نظری نسبت به این دعواها نداشت، مثل اینکه فرض کنید بنده الآن هیچ تعلق خاطری به فلان بازی فوتبال بین تیم الف و ب ندارم، نتیجه برایم کاملاً بی‌اهمیت است، اینطور نبود! به نظر می‌آمد که خود امام نسبت به اینها موضع و نظر دارد ولی به عنوان رهبر نه تنها سعی می‌کرد بی‌طرفی را حس کند بلکه سعی می‌کرد تعادل را حفظ کند. مثلاً آقای یزدی نماینده قم بود در مجلس اول، بعد نماینده تهران شد در مجلس دوم، در مجلس سوم ایشان از تهران رأی نیاورد با اینکه قبل از آن نائب رئیس مجلس بود، کسی در حدّ نائب رئیسی مجلس باشد و در انتخابات رأی نیاورد! برای ایشان شکست بزرگی بود، بلافاصله ـ زمانی بود که اگر اشتباه نکنم آیت الله صافی از عضویت شورای نگهبان استعفاء داد و به قم آمد ـ امام آقای یزدی را به عنوان عضو شورای نگهبان به جای آقای صافی قرار داد. اگر رابطه‌ی امام و مردم یک رابطه مراد و مریدی نبود و آن شخصیت فرهمند امام نبود، این کار می‌توانست یک نوع عکس العمل نشان دادن در مقابل مردم تلقی شود، و این شاید چیز خوبی نبود، اما یقیناً اگر امام به مردم تهران می‌گفت که به آقای یزدی رأی بدهید رأی اول تهران را می‌آورد، هیچ وقت امام این را نمی‌گفت، ولی وقتی دید که آقای یزدی با اقبال جامعه مواجه نیست نگذاشت خانه نشین شود، او را به شورای نگهبان فرستاد! یعنی نمی‌خواست افراد را از میدان به در کند، معنایش این نبود که فکر آن فرد را قبول دارد، معنایش این بود که می‌خواست به ما بیاموزد که اگر می‌خواهیم جامعه و حکومت داشته باشیم و کار سیاسی کنیم، ناچاریم به امور سیاسی، به اهداف سیاسی، به دیدگاه‌های سیاسی متکثر و نسبی نگاه کنیم.

لابد شنیده‌اید که در انتخابات مجلس اول جامعه روحانیت مبارز تهران، و جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، مباحثاتی داشتند و کما بیش به نتیجه رسیدند که خوبست برای تمام کشور لیست بدهیم و افرادی را به همه‌ کشور به عنوان کاندیدای برتر معرفی کنیم و امام از این کار منع می‌کنند، یعنی امام نگاه تک صدایی و قیمومیت مآب در عرصه سیاسی را نمی‌پسندد. نمی‌دانم یادتان هست زمانی که آقای بنی‌صدر رأی آورد و رئیس جمهور شد، در افکار عمومی جو این شد که ایشان مورد توجه امام بود، علّتش این بود که آنها می‌خواستند ترتیباتی اتخاذ کنند که یک چنین تلقی‌ای صورت بگیرد، اما شما تا امروز نمی‌توانید بگوئید امام به چه کسی رأی داده! یعنی واقعاً رفتار امام طوری بود که یک رأی داشت و نه بیشتر. برای اینکه مردم یاد بگیرند چطور جامعه و زندگی جمعی اداره شود. یکی از بزرگترین مشکلاتی که ما را تهدید می‌کند مطلق‌نگری است. ما سعی می‌کنیم تحقیق و تفحّص و مطالعه کنیم، بررسی کنیم و بفهمیم و بعد از آن فکر می‌کنیم نتیجه‌ای که به آن رسیدیم قدر مطلق همه‌ حقانیت است. ولی روایتی داریم که هم از امیرالمؤمنین(ع) و هم از سید الشهداء(ع) که نقل شده؛ «العاقل من اتهم رأیه»، عاقل کسی است که همیشه رأی خودش را در موضع تهمت بگذارد، یعنی احتمال بدهد که این خطاست، شاید من اشتباه می‌کنم، این یقین‌های فولادینی که ما داریم، این قصرهای تخلل ناپذیر که ما داریم، این جزم‌های آهنینی که داریم اینها بیشتر از نادانی حکایت می‌کند نه از عقلانیت!

به نظر می رسد این نامه در صدد است تا اختلاف سلیقه و دیدگاه را در جامعه به رسمیت بشناسد نظر شما در این رابطه چیست؟

یک مسئله مهم اینست که اولاً ما این را بفهمیم که من هم یک آدمم با یک ظرفیت محدود، اگر فرض کنم در یک مسئله‌ای تمام تلاشم را به کار گرفتم، همه منابع و مدارکش را دیدم و به همه جایش فکر کردم باز هم احتمال دارد اشتباه کرده باشم، در خیلی از مسائل عجولانه و تحت جو، به خاطر رفقا و پیشینه ذهنی‌مان تصمیم می‌گیریم و نکته دوم اینکه هدف از اینکه انسان را در این عالم آوردند چه بوده؟ هدف از تشریع دین چه بوده؟ این بوده که خطایی صورت نگیرد! این بوده که همه خوب باشند، این بوده که عرصه برای آزمون آدمیزاد فراهم شود در این عالم. ما حق نداریم وسط مسابقه دست حریف را ببندیم، این خیلی نکته مهمی است، من فکر می‌کنم بعضی از نگاه‌های مطلق‌گرا قبل از اینکه مشکل سیاسی داشته باشند فهم دین‌شان و فهم جهان شناسی دینی‌شان معیوب است، اگر خدای تعالی می‌خواست، نمی‌توانست انسانها را طوری بیافریند که خطایی از آنها صادر نشود، جایی که ملائکه گفتند کسی را به زمین می‌فرستی که خطا کند و خون بریزد، نمی‌توانست بگوید که من تضمینی به کار می‌برم که این موجود نه فساد کند و نه خون بریزد؟! آنجایی که به پیامبرش می‌فرماید اینقدر ناراحت نباش، اگر خدا می‌خواست هر چه در زمین است ایمان می‌آورد، آنجایی که می‌فرماید فردای قیامت اختلافات‌تان را باز می‌کنیم، توضیح می‌دهیم چه بوده؟ خدا خودش این راه‌های مختلف را پیش روی شما گذاشته، بروید کار خوب کرده و در خیرات مسابقه بدهید، از همه اینها می‌شود نتیجه گرفت که ـ همه این عالم، زندگی انسان در این عالم، زندگی دینی انسان در این عالم، حکومتی که مؤمنان تشکیل می‌دهند، ـ همه اینها ابزارهایی است برای اینکه انسان جوهر خودش را آشکار کند، اگر یک کسی جوهرش را آشکار کرد و با خط ما نخواند، نباید بگذاریم و دهانش را ببندیم! من فرض می‌کنم که ما کار درست را انجام می‌دهیم ـ اصل این فرض سست بنیاد است ـ فرض می‌کنم که من چنان حقیقت را فهمیدم که خطایی در آن راه پیدا نمی‌کند و چنان به این حقیقت عمل می‌کنم که هیچ خطایی نمی‌شود.

فرض می‌کنم که ما حق مطلق را فهمیدیم و عمل می‌کنیم، چرا باید عرصه را بر دیگران تنگ کنیم و مجال حرکت را از آنها بگیریم! این عالم، این دین، این حکومت دینی باید عرصه ظهور و بروز دیگران هم باشد، و ممکن است در این ظهور و بروز خطا هم بکنند، هر خطایی گناه نیست، هر گناهی عقوبت این جهانی ندارد، یعنی واقعاً باید آنقدر مشرب خودمان را وسیع کنیم که حتی پاره‌ای از اشتباهات را تا مادامی که به مرزهای خطرناک نرسیده، بپذیریم، که در فرمایش امام هم هست، هر حکومتی اصول ثابت و یک هسته سختی دارد که اگر خطر بخواهد متوجه آن عرصه سخت بشود طبیعتاً واکنش نشان می‌دهد، اما پیرامون این هسته سخت یک فضای گسترده‌ای از امور انعطاف پذیر، از امور قابل تغییر و تبدیل وجود دارد که باید اینها را به اختیار انسان‌ها و آزادی انسان‌ها واگذاشت که با انتخاب خودشان شکل بدهند، و در این انتخاب‌هاست که جوهر انسان ظهور می‌کند، جامعه افتان و خیزان پیش می‌رود، ما آن هسته‌ی سخت را گاهی وقتها آنقدر بزرگ می‌کنیم که دیگر هیچ مرز قابل انعطافی باقی نمی‌ماند و این امر خطرناکی است که شکننده‌تر می‌کند یک حکومت و جامعه را، ضمن اینکه از اهداف دینی و الهی دور می‌کند.

آقای انصاری در نامه خودشان از یک نوع تحیر در میان مردم و نیروهای انقلاب یاد می کند به نظر شما ریشه این تحیر و تعجب چیست؟

طبیعی است که در یک جامعة استبداد زده‌ای که شاهان منفور رفته‌اند ولی امام به عنوان یک شخصیت محوریِ محبوب که مردم عاشق او هستند می‌تواند قدرت مطلق را در اختیار بگیرد و می‌تواند به هر که مخالف اوست بگوید ساکت باش، آن وقت تعجب می‌کنند که چرا این کار را نمی‌کند؟ مگر او حق مطلق نیست؟ پس چرا بقیه را ساکت نمی‌کند، اینها اموری نسبی، اجتهادی، تخصصی است و احتمال خطا در آن وجود دارد، یعنی واقعاً ممکن است خود امام هم یک جایی اشتباه کرده باشد.

بنابراین به نظرم این پیام، این درس را می‌خواهد بدهد، هم به عنوان یک درس سیاسی که اولاً جامعه بدون پذیرش تحمل دیگران، بدون تحمل آزادی افکار و اندیشه‌ها و عملکرد و بدون شنیدن صداهای متنوع، نمی‌تواند به حیات خودش ادامه بدهد، دوم اینکه تا جایی که این صداها به اصل و اساس دین، به اصل و اساس یک جامعه آسیب نمی‌زند، شنیدنش نه تنها مضر نیست بلکه مفید است و می‌تواند جلوی خطرها را بگیرد، سوم اینکه هدف از آفرینش انسان اینست که انسان با آزادی عمل جوهر خودش را آشکار کند، اگر قرار باشد در جامعه‌ای همه نفس‌ها در سینه حبس شود و هر کسی من فکر می‌کنم درست فکر می‌کند حرف بزند، این جامعه جامعه‌ی ایده‌آلی نخواهد بود.

ضمن اینکه امام به دو سه نکته دیگر در این پیام اشاره می‌کنند، اولین نکته،‌ حبّ نفس و خواهش‌ها و منیّت‌ها است که نباید منشأ ‌اختلاف باشد، اتفاقاً جلوی این را کجا می‌شود گرفت؟ نکته‌ی مهم اینست که نباید خواهش‌های نفسانی منشأ‌ اختلافات و تعارضات بشود، این حرف درستی است و کسی نمی‌گوید باید بشود! ولی من چکار می‌توانم بکنم به عنوان یک حاکم که این حب و بغض‌ها و فسادها و دسایس جامعه را پاره پاره نکنند، جز اینکه آنقدر مجال آزادی و آگاهی به جامعه بدهم که اینها را کنترل کنند، قوی‌ترین دستگاه اطلاعاتی و امنیتی جهان آیا می‌تواند تمام نیت‌ها، انگیزه‌ها، ابعاد پیدا و ناپیدای فکر و شخصیت یک کسی را بخواند، اما اگر فضا باز باشد و همه اظهار نظر و مراقبت کنند، ـ روح معنای امر به معروف و نهی از منکر همین است ـ ، یک مراقبت عمومی هوشمندانه‌ای صورت بگیرد، طبیعتاً این مراقبت‌ها اظهار شود و به افکار عمومی منتقل شود، از آن جهت هم بهتر می‌شود جامعه را کنترل کرد.

نکته دوم اینکه در تعاطی افکار و تجارب آراست که حق خودش را آشکار می‌کند، یعنی کسی فهم مطلق نیست و به تعبیر ایشان باب اجتهاد باز است، حتی در مسئله‌ای که همه یک چیز گفتند، ممکن است کسی فکر دیگری داشته باشد، حتی جایی که اجماع هم نقل شده یا حتی محقق شده، ممکن است کسی در یک جایی ادعا کند و اجماع را هم نشان بدهد که از این متن گرفته شده، یا از یک وضع خاصی گرفته شده به هر حال حجّیتی نداشته. لذا من فکر می‌کنم این پیام امام با این مقدماتی که عرض کردم، یک پاسخی است به یک سؤال مقدّر که نه فقط در ذهن سؤال کننده محترم، بلکه در ذهن همه مردم بوده است. حالا سوگمندانه باید بگویم که امروز بعد از گذشت 23 سال ما به ذهنیّتی که سؤال از آن برخاسته نزدیکتریم تا به پاسخ امام، و این خیلی نگران کننده و فاجعه آمیز است.

وقتی وحدت و کثرت را بر اساس هدف و راههای رسیدن به آن تعریف کنیم، هدف مقدس واحدی که تعالی انسان از بعد دینی و پیشرفت و توفیق یک جامعه از بعد سیاسی‌ را تأمین می‌کند می‌توان تعریف کرد، ولی این را از راههای مختلفی می‌شود به آن رسید، پس وقتی به هدف نگاه می‌کنیم همه به یک سو می‌رویم، اینجا وحدت است، وقتی به طرق و تشخیص‌ها و مسیرها نگاه می‌کنیم، کثرت در عین وحدت و وحدت در عین کثرت ...

من حیث المجموع امام اینقدر برای فهم مردم احترام قائل است که وقتی اختلافات بروز کند مردم می‌فهمند کدام حقد و کینه و جاه طلبی و مقام پرستی و منیّت و استکبار است و کدام هم نظر و رأی است، در فکرش هم من حیث المجموع وقتی اینها با هم برخورد کردند، ضعیف و قوی خودش را بهتر نشان می‌دهد، قهرمانی که یک نفره مسابقه می‌دهد همیشه قهرمان است، اما اگر چند نفر با هم مسابقه بدهند بالآخره آنکه زودتر و بیشتر در میدان می‌ماند می‌تواند از بقیه جلو بیفتد.

به نظر می رسد امام در این نامه یا نامه‌های دیگر، مبانی گسترده‌ای را باز کرده بود، یا می‌خواست باز کند که همة گروه‌ها در حکومت جایگاهی داشته باشند و این استمرار داشته باشد، ما باید چکار کنیم تا در بطن جامعه این سیره ادامه پیدا کند؟

به نظر من در مقابل ظهور این سیره یا جا افتادن آن، سه دسته مانع وجود دارد، یک دسته موانع حب و بغض و جاه طلبی و اینکه گروه من باشد و روی حرف من کسی نباید حرف بزند، آدمهای من باید همه جا حرف بزنند، از اول امام این را تخطئه کرده و طبیعتاً هیچ وقت هم نمی‌شود آن را پذیرفت. دسته‌ی دوم مشکلات فکری و مبانی نظری که انصافاً مشکل دارد، مبانی نظری که باید تجدید نظر بشود، اینکه ما توجه به اهداف دین نمی‌کنیم، ما دین را یک وقت به صورت یک برنامه برای سعادت انسان می‌بینیم، یک وقت انسان را یک ابزاری می‌بینیم برای پیاده شدن فکر، این دو نگاه با هم خیلی تفاوت دارند. مثلاً مدرسه با قوانین و مقررات اداره می‌شود، اگر بی‌نظمی حاکم شود و مقررات مدرسه رعایت نشود، دانش آموزان متضرر می‌شوند، معلم‌ها بیکار می‌مانند و مدرسه به هدف نمی‌رسد، ولی این تعداد دانش آموز که به این مدرسه آمدند تا موضوع تحقّق برنامه‌های آموزش و پرورش باشند؟ یا برنامه‌ها مقرّر شده‌اند، مصوّب شده‌اند، ابلاغ شده‌اند تا اینکه این بچه‌ها درس بخوانند و تربیت شوند، ورزش کنند و رشد و تعالی پیدا کنند. اگر ما بچه‌ها را ابزار پیاده شدن برنامه بدانیم مثله و له‌شان می‌کنیم، اصلاً‌نمی‌گذاریم به تعالی کلان برسند، باید برنامه بر اساس نیازهای بچه‌ها و واقعیت‌های خارجی که بچه‌ها در آن هستند منعکس شود، باید برنامه برای بچه‌ها باشد نه بچه‌ها برای برنامه.

حالا یک وقت ممکن است فکر کنیم خدای تبارک و تعالی دین را فرستاد، این احکام امانت الهی و حدود الهی است که خدا خواسته این حدود پیاده شوند، پس انسان‌ها ابزار و وسیله ما هستند برای پیاده کردن حدود، یک وقت اینطوری نگاه می‌کنیم، یک وقت می‌گوئیم نه! خدا انسان را روی زمین فرستاد و بعد هم گفت بروید روی زمین بعد از حبوط، رسولانی برای شما خواهد آمد، هر کس از هدایتی که برای او می‌فرستم پیروی کند نجات پیدا می‌کند، پس هدف ارسال رسل هدایت انسان حبوط یافته است، نقل دیگر هم این که فرزند خلیفه دوم شراب خورده بود و ایشان دستور داد به او حد بزنید، در اثنای حد زدن وفات یافت، آمدند گفتند این بنده خدا در اثر حد زدن از دنیا رفت، ایشان گفت عیب ندارد بقیه‌ی حد را بر جنازه‌اش بزنید! لابد باید این 80 ضربه پیاده شود و الا عرش خدا به لرزه می‌افتد، لذا اگر موضوعش هم که انسان بوده از بین رفته جنازه‌ی انسان باقی مانده شما ضربه‌تان را بزنید چکار به این کارها دارید! من فکر می‌کنم یک مقدار از این سخت‌گیری‌ها و منیّت‌ها و اینکه به دیگران میدان ندادن، مال این است که خیال می‌کنیم این ملّت ابزار پیاده شدن احکام و شریعت الهی است، حالا بخواهند یا نخواهند، بفهمند یا نفهمند، راه بیایند یا نه؟ شد به زبان خوش و نشد با پس گردنی! این تفکر غلط است، این ملّت ابزار پیاده شدن احکام الهی نیستند، احکام الهی وسائل نجات و تعالی و فلاح انسان‌هاست، درست است حدودالله رحمت خدا هستند برای اینکه انسان نجات پیدا کند و به کمال برسد، این انسان اگر نخواهد با زور، با قهر، می‌شود او را به بهشت برد؟ ایرادی ندارد علی القاعده باید این انسان بخواهد و اراده کند و انتخاب کند.

البته بعضی از حدود، بعضی از احکام الهی، حتّی احکام غیر الهی دولتی، حکومتی، وسائل برقراری نظم در جامعه است، یک دزد از دیوار بالا می‌رود، نمی‌شود بگوئیم آقای دزد تو بیا قانع شو که نباید از دیوار بالا بروی، البته تا می‌شود باید کار تربیتی روی آن بکنیم، تا می‌شود باید کاری کنیم که از گرسنگی ناچار نشود از دیوار بالا برود، ولی بعد از این دو مرحله اگر از دیوار بالا رفت باید مجازاتش کنیم، من راجع به آن قسم احکام و حدودی که وسائل برقراری نظم اجتماعی هستند حرف نمی‌زنم، بلکه راجع به کلیّت دین حرف می‌زنم، کلیّـت دین ابزار فلاح انسان است، وقتی با این نگاه نگریستیم، باید طبیعتاً انسان او را بفهمد، به او اجازه بدهیم بیاید با او انس بگیرد، در موردش سؤال کند، قانع شود، در مقام عمل گاهی دچار خطا شود تا کم‌کم راه را پیدا کند، اگر پیدا کند به نتیجه رسیدیم، اصلاً همین‌ را می‌خواستیم که این یاد بگیرد دین بورزد و بندگی کند و در مقابل خدا سر تعظیم فرود بیاورد، این نگاه دوم به انسان مجال می‌دهد، آزادی و حق انتقاد می‌دهد، حق انتخاب می‌دهد، نگاه اول می‌گوید اگر من تشخیص دادم موضوع الف حق است،‌ تمام است، من که به حقّانیتش قطع دارم، پس تکلیف من اینست که توی کت همه مردم فرو کنم که من احساس تکلیف می‌کنم باید این کار را بکنم، این احساس تکلیف تو برای خودت حجت است و حق نداری برای احساس تکلیفت به دیگران زور بگوئی، بگذار او هم خودش به تکلیف و فهم برسد.

به نظر من یک مقدارش هم مال این نوع نگاه است که وجود دارد. قسم سوم از مشکلات مال مصلحت سنجی‌های بیجاست، یعنی گاهی وقتها افرادی که مشکل اخلاقی و شخصیتی ندارند و دیدگاه و فهم‌شان از دین اینکه عرض کردیم ـ مبنای غلط کار است ـ نیست، با این حال احساس می‌کنند اگر فلان حرف زده شود، اگر فلان بند گشوده شود، اگر فلان جا میدانی فراهم شود کن فیکون می‌شود،اولاً تا کی می‌شود حالت ثانوی و حالت اضطرار را حس کرد، و ثانیاً به نظرم مردم نشان دادند اگر دین درست معرفی شود و چهره رحمانی دین ارائه شود، انصافاً اکثریت مردم گرایش به دین دارند و مشکلی پیش نمی‌آید و مصلحت در آنست که همان حقایق دین با مردم درست در میان گذاشته و پیگیری شود.