پس از اتفاقات عید نوروز سال 1343 شاه که از این مبارزۀ گسترده و همه جانبۀ علما، بکلى گیج و آشفته شده بود بر آن شد نقشه هاى فاشیستى خود را که مدتها بود در سر داشت به مرحلۀ اجرا درآورد و به خیال خود، چنان «ضرب شستى» به روحانیان نشان دهد که تا چند نسل دیگر به خود جرأت ندهند که به یک پادشاه ایران زمین بگویند: «بالاى چشم شما ابروست»! و چنان ترس و وحشتى در دل مردم ایجاد کند که هرگز دست از پا خطا نکنند. او روزهاى اول سال نو را که شهر قم شلوغ و پر ازدحام است، براى پیاده کردن نقشۀ غیرانسانى خود، مناسب مى دید.
صبح روز دوم فروردین 1342 که مصادف با 25 شوال 1382 سالگرد شهادت حضرت امام صادق(ع) بود، ماشین هاى شرکت واحد، یکى پس از دیگرى وارد قم شد و سرنشینان خود را پیاده کرد. کسى نمى دانست که سرنشینان آن چه کسانى هستند غافل از آنکه سرنشینان آن، شه پرستان جلادى هستند که به منظور ریختن خون پاک مبارزان روحانى راهى قم شده اند. به دنبال آمدن ماشین هاى شرکت واحد، ناگهان ده ها کامیون نظامى که مجهز به پایه هاى مسلسل سنگین بود، مملو از سربازان زرهپوش و مسلح وارد قم شد و پس از مانور کوتاهى در شهر، به بیرون دروازه بازگشت و در آنجا متوقف شد.
هنوز چیزى از روز نگذشته بود که خانۀ امام خمینى (که مراسم عزا برپا بود) از جمعیت انباشته شد... مسئول امور بیرونى، فوراً به حضور امام خمینى شتافت و تشنج، ناآرامى و حرکت هاى مرموزانه در مجلس را به آگاهى ایشان رسانید. امام بىدرنگ به بیرونى آمد و با استقبال گرم و پرشور مردمى که در آنجا ازدحام کرده بودند روبه رو شد... امام، آقاى شیخ صادق خلخالى را که در آنجا بود، به حضور طلبید و به او به طور سرگوشى سخن هایى گفت. نامبرده فوراً پشت میکروفن قرار گرفت و اعلام داشت:
«توجه بفرمایید. حضرت آیت اللّه مى فرمایند: به افرادى که مأموریت اخلالگرى و ایجاد هرج و مرج در این مجلس را دارند، اتمام حجت مى کنم که اگر یکبار دیگر، حرکت سوء و ناشایسته اى که موجب اخلال در نظم و آرامش مجلس باشد، از خود نشان دهند و خواسته باشند از رسیدن سخنان آقایان خطبا به گوش مردم جلوگیرى کنند، فوراً به طرف صحن مطهر حرکت مى کنم و در کنار مرقد مطهر حضرت فاطمۀ معصومه(ع) سخنانى را که لازم است به گوش مردم برسد، شخصاً ایراد خواهم کرد.»
به دنبال این برخورد قاطع، دیگر صدایى برنخاست، اخلالى روى نداد، نَفَسها برید! و سکون و آرامش، مجلس را فراگرفت و توطئهاى که از طرف «ساواک» براى برهم زدن مجلس ترتیب داده شده بود، بدینگونه خنثى شد...
جریان مدرسۀ فیضیه
بعدازظهر آن روز (دوم فروردین 1342 ـ 25 شوال 1382) مجلس سوگوارى در مدرسۀ فیضیه برقرار بود و از آنجا که مدرسۀ مزبور، در کنار صحن مطهر و در میدان آستانه قرار دارد ـ که قهراً محل گذر و رفت و آمد زوار و مسافران مى باشد مجلس مزبور با ازدحام کم نظیرى تشکیل شده بود...
کامیونهاى نظامى مملو از سربازان مسلح که از روز پیش به قم آورده شده بود، با بوق زدنها و گازدادن هاى ممتد و پیاپى و ایجاد صداهایى گوشخراش و سرسام آور وارد شهر شد و در میدان آستانه، مقابل مدرسۀ فیضیه ایستاد... در این هنگام آقاى انصارى ـگویندۀ معروف قم بر عرصۀ منبر قرار گرفت و راجعبه زندگى حضرت امام صادق(ع) و کوشش هاى دائم و دامنه دار آن حضرت در آگاه ساختن مردم به حقایق قرآن و مکتب تشیع و کارشکنى هاى شدید مخالفان و معاندان در مقابل آن حضرت داد سخن داد که یکباره صداى پرمهیب صلوات در فضاى مدرسه پیچید و سخن او را قطع کرد! او بى اعتنا به این صلوات بى مورد، خواست به سخنان خود ادامه دهد که بار دیگر صداى رعدآساى صلوات او را از سخن گفتن بازداشت!... یک جوان پرشور که نزدیک منبر نشسته بود، مردى را دید که در کنارش نشسته، مرتب صدا به صلوات بلند مى کند، به گمان آنکه تمام این بساط زیر سر همین یک نفر است به او حمله کرد و مشت محکمى به دهان او کوبید که یکباره صدها مشت از چپ و راست بر سر و صورت آن سید روحانى فرود آمد! عمامه از سرش افتاد و... با زحمت، خود را از آن صحنه بیرون کشید!
مردم که متوجه روى دادن حادثه اى در پاى منبر شده بودند... مى کوشیدند خود را به محل حادثه نزدیک کنند، لیکن آقاى انصارى که سخت کوشش داشت آرامش مجلس به هم نخورد... اظهار داشت «آى مردم! آى مسلمان هایى که از صدها فرسنگ راه به این شهر مقدس آمده اید، به شهر و دیار خود که بازگشتید به همه برسانید که دیگر به روحانیت، اجازه ذکر مصیبت براى رئیس مذهب جعفرى هم نمىدهند... به محض آنکه آقاى انصارى قدم از منبر پایین گذاشت، یکى از دژخیمان شاه از جا پرید و میکروفن را گرفت و عربده سرداد: «به روح پرفتوح اعلیحضرت فقید رضاشاه کبیر»! بلندگو قطع شد و صدایى از میان جمعیت برخاست که: خفه شو!
مجلس بر هم ریخت، داد و فریاد، حمله و فرار، حرکات دیوانه وار و وحشتانگیز، عربدۀ مستانه، صداى دلخراش بگیر، بگیر، بزن، بزن! و ... مردم را بکلى کلافه و حیرت زده کرده بود!... هجوم مردم به سوى درب خروجى مدرسه به اندازه اى شدید بود که حرکت به کندى و زحمت صورت مى گرفت و خارج شدن را دشوار مى کرد... دیرى نپایید که مدرسه از جمعیت خالى شد! فقط روحانیان و عده اى از مردم باقى ماندند با مشتى دژخیمان خون آشام شاه که همانند درندگان جنگل، مرتب نعره مى زدند و حمله مى کردند و... عربدۀ «جاوید شاه»! مى کشیدند!
ریاست آن گروه برعهدۀ سرهنگ مولوى جلاد (معاون ساواک تهران) بود. او با کشیدن سوتى دژخیمان را گردآورد و فرمان حمله داد. شه پرستان خون آشام که همگى مست بودند، همانند درندگان گرسنه اى که از جنگل بیرون آمده باشند، به هرطرف حمله ور شدند و با چوب هاى مخصوصى که در زیر لباس خود پنهان کرده بودند، به جان روحانیان و طلاب بى دفاع افتادند! روحانیان و محصلین مدرسۀ فیضیه که تا آن لحظه بدون هیچگونه واکنشى، تماشاگر صحنه بودند... با یورش دژخیمانۀ آنان، در مقام دفاع برآمده، نردۀ طبقۀ دوم مدرسه را که با آجر ساخته شده بود خراب کردند و با سنگ و آجر به آنان حمله ور شدند. بارانى از سنگ و پاره آجر از طبقۀ دوم و پشت بام مدرسه به سوى شه پرستان باریدن گرفت... تا آنجا که دژخیمان شاه، مجبور به عقب نشینى شدند...
مزدوران شاه که نتوانستند به دست کماندوهاى خون آشام، مدرسۀ فیضیه را اشغال کنند و به زدن و کشتن روحانیان بپردازند، به ناچار از نیروى امدادى و مأموران شهربانى کمک گرفتند!... پاسبان هاى مسلح و قواى امدادى که در مقابل مدرسۀ فیضیه در حال آماده باش به سر مىبردند... خود را به پشتبام مدرسۀ فیضیه رسانیدند و به سوى روحانیانى که در پشتبام مدرسه سنگر گرفته بودند، آتش گشودند...
هزاران نفر از مردم مسلمان که در میدان آستانه، مقابل مدرسۀ فیضیه گرد آمده بودند و زد و خورد دژخیمان شاه با روحانیان و دخالت مسلحانۀ پلیس را مشاهده مى کردند، یکباره به جوش و خروش آمده، برآن شدند که به یارى روحانیان بشتابند؛ لیکن نیروى نظامى که در مقابل مدرسه به حال آماده باش بود، متوجه قصد مردم شد و در مقام پیشگیرى برآمد. کامیون هاى نظامى در میان صفوف فشردۀ مردم به ویراژ و حمله پرداخت. پلیس شاه نیز با باتون و گاز اشک آور به مردم یورش برد و هرجا که ازدحامى مى دید، گاز اشک آور میان آنان رها مى کرد و با سرنیزه به زدن و متفرق کردن مردم مى پرداخت... مردم بى دفاع، همانند طومارى به هم پیچیده مى شدند و براى نجات از چنگال نیروهاى مهاجم و خونریز دشمن به هر سو مى گریختند.
فیضیه در آتش و خون
شه پرستان خون آشام که در برابر حملات کوبندۀ روحانیان پا به فرار گذاشته بودند به مدرسه بازگشتند و... به حجره ها حمله ور شدند، درها، پنجره ها و شیشه هاى اتاقها را شکستند و با کارد، چاقو، دشنه، پنجه بکس و چوب، به جان روحانیان بى دفاع افتادند!... سپس روحانیان را زیر مشت و لگد، سخت مضروب و مجروح کردند همانند اسراى جنگى آنان را سرصف قرار دادند و با چوب مخصوصى که در دست داشتند بر سرشان مى زدند تا به شبستان مزبور رسانیده، در آنجا آنان را گرد آوردند. لباس هاى روحانیان (عبا، قبا و عمامه) و کتب دینى و علمى را میان حیاط مدرسه انباشته، به آتش کشیدند و در اطراف آن به کفزدن، هورا کشیدن و پایکوبى پرداختند! قرآن کریم را هرجا که یافتند پاره پاره کرده، اوراق مقدس آن را زیر دست و پا ریختند و لگدمال کردند تا بدینوسیله آن را از بین ببرند و کتاب «انقلاب سفید» را جایگزین آن کنند!...
این تراژدى خونین که ده ها کشته و صدها زخمى به همراه داشت حدود ساعت هفت بعدازظهر... پایان پذیرفت... فرداى آن روز (سوم فروردین) درست هنگام یورش وحشیانۀ روز پیش، ناگهان عربدۀ چندش آور «جاوید شاه» صحن مدرسه را لرزانید و بار دیگر شه پرستان به مدرسه ریخته با شدتى به مراتب وحشیان هتر از روز پیش به زدن و کشتن پرداختند و روحانیان و نیز مردم بیگناهى را که در آنجا گردآمده، آدمکشى ها، خونخوارى ها، وحشیگرى ها و جنایات شاهانه را از نزدیک مى دیدند با چاقو و دشنه مورد یورش قرار دادند و عده اى را به خاک و خون کشیدند و آنگاه مدرسه را ترک کردند.
حمامى از خون در مدرسۀ طالبیۀ تبریز
همزمان با به خاک و خون کشیدن روحانیان در مدرسۀ فیضیه، مدرسۀ طالبیۀ تبریز نیز مورد یورش چنگیزى دژخیمان رژیم قرار گرفت. ماجرا از آنجا آغاز شد که چند نفر از مأموران شهربانى و «ساواک» تبریز، به منظور پاره کردن اعلامیۀ امام که بر دیوار مدرسۀ طالبیه زده شده بود به آنجا رفته بودند که با اعتراض و حملۀ طلاب مدرسه روبه رو شدند و زد و خورد شدیدى میان آنان درگرفت که به کشته شدن یکى از مأموران شهربانى به علت سنگى که یکى از طلاب قهرمان به گیجگاه او زده بود، منجر شد و مأموران را مجبور به فرار کرد.
این برخورد قهرمانانۀ چند روحانى بى سلاح مدرسۀ طالبیه، در برابر مشتى دژخیم مسلح و مجهز، باعث تقویت روحى مردم و جامعۀ روحانیت تبریز و وحشت بیش از حد رژیم و باند مزدور او شد و آنان را به درندگى و اعمال تلافى جویانه واداشت. یکباره صدها کماندو، چترباز، درجه دار و ... با اسلحۀ گرم و سرد به مدرسۀ مزبور ریختند و روحانیان مدرسه را هدف گلوله قرار دادند، با چاقو و دشنه سینه شکافتند! و پهلو دریدند، درب و پنجرۀ حجره ها را درهم شکستند و هرچه در سر راه خود دیدند، خرد کردند و یا با خود بردند و آن مرکز علمى را همانند مدرسۀ فیضیه به حمام خون بدل کردند.
کابوس وحشت در سراسر کشور
هنوز از تراژدى خونین فیضیه و طالبیه زمانى نگذشته بود که خبر وحشت زاى آن در سراسر ایران انعکاس یافت... وحشت و اختناقى که به دنبال فاجعۀ خونین فیضیه و طالبیه در میان جامعۀ اسلامى ایران سایه گسترد، کافى بود که دستکم تا نیم قرن، مردم را از حرکت و خروش بازدارد، به سکوت و سکون مرگبار بکشاند، جامعۀ روحانیت را بیش از پیش در لاک خویش فرو برد و به انزوا و تسلیم و رضا و از دست دادن استقلال هزار سالۀ روحانیت شیعه وادارد و ... لیکن رهبرى هاى داهیانه و نقش سازنده و مدبرانۀ امام در آن برهۀ حساس، به اندازهاى ماهرانه و استادانه بود که تمام رشته هاى شاه را پنبه کرد و ملت ایران و نهضت اسلامى را از شکست و از هم پاشیدگى حتمى نجات بخشید.
امام و فاجعه فیضیه
اگر در برابر فاجعۀ سهمناک و خونین فیضیه، امام با رهبرى خلاق و سازندۀ خویش، توطئۀ دامنه دار شاه را خنثى نمى کرد و نهضت را از آن ورطۀ خطرناک نمى رهانید، دیگر از انقلاب و جنبش، دستکم تا نیم قرن دیگر اثرى باقى نمىماند تا کسى بتواند در سایۀ آن، مبارزه را به مراحلى حساستر بکشاند و انقلاب مسلحانه اى را که امروز به وجود آمده است، تدارک ببیند. در حقیقت، فروردین 1342، ماه سرنوشت سازى براى مبارزات رهایى بخش و ضداستعمارى ملت ایران در راه انحلال و خاموشى درازمدت، یا ادامه و جوشش فزایندۀ آن بود و رهبرى داهیانۀ قائد بزرگ، سرنوشت آن را بدرستى تعیین کرد و مشعل نهضت اسلامى را براى همیشه فروزان و پرفروغ ساخت. روش شهامت بار و خردمندانۀ امام خمینى در آن غروب غمبار و وحشتزاى دوم فروردین... به اندازهاى جالب، ثمربخش و انقلابى بود که تنها افرادى که در آن لحظات حساس و بحرانى در قم و در متن جریان بودند، مى توانند عظمت و اهمیت آن را درک کنند.
روحانیان بى پناه و مردم بى دفاع که به طور ناگهانى و غیرمنتظره با چنان فاجعه اى روبهرو گردیده بودند، به خانۀ هر مقام روحانى که پناه مى بردند آن را بسته و خاموش مى دیدند، لیکن آنگاه که به خانۀ امام مى رسیدند، درب منزل را باز و رهبر خود را در صحن حیاط، مقابل درب کوچه با قیافه اى عادى، جذاب و نیروبخش و با یک دنیا عزم و اراده و شهامت مى یافتند... امام خمینى در همان لحظۀ نخستین که خبر یورش به مدرسۀ فیضیه را دریافت، بى درنگ از اندرون خارج شد و به میان مردمى که با یک دنیا وحشت و نگرانى در بیرونى خانۀ او گرد آمده بودند، شتافت و با قیافۀ عادى و آرام خویش، عملاً به آنان دلگرمى و نیرو بخشید.
امام...ناگهان از جا برخاست و گفت: «من باید به فیضیه بروم و ببینم به طلبه هایم چه مىگذرد»!... امام در برابر سوگند دادن هاى پى درپى و خواهش و تمناى مردم، از رفتن به مدرسۀ فیضیه منصرف شد و در جاى خود قرار گرفت، و به منظور تقویت روحى افرادى که در آنجا گردآمده بودند لب به سخن گشود و سخنانى آرامش بخش، انقلابى، نوید دهنده و امیدوار کننده ایراد کرد «... دستگاه جبار با دست زدن به این فاجعه، شکست و نابودى خود را حتمى ساخت، ما پیروز شدیم. ما از خدا مى خواستیم که این دستگاه، ماهیت خود را بروز دهد و خود را رسوا کند...». (نزدیک به این مضامین)
با سخنان سازندۀ امام در غروب غمبار و نفس گیر روز دوم فروردین، دگرگونى در شنوندگان پدید آمد و ترس و وحشتى که بر دلها سایه افکنده بود، جاى خود را به شور و خروش داد! معناى رهبرى حکیمانه در این نکتۀ باریکتر از مو نهفته است که رهبر در شرایط و لحظات حساس، خود را نبازد و بفهمد که باید چه کار کند که ابتکار عمل از دست او خارج نشود؛ و قائد بزرگ در برابر آخرین نقشۀ شاه و یورش به مدرسۀ فیضیه به منظور ایجاد رعب و وحشت عمومى موضع گرفت و با بیرون آمدن از اندرون، نشستن در بیرونى، باز گذاشتن درب خانه بر روى عموم، ایراد سخنرانى، تشجیع و تهییج مردم و... ترس و وحشتى را که شاه درصدد ایجاد آن و بیرون راندن مردم از صحنۀ مبارزه بود، در هم شکست و ماهرانه از عهدۀ آن برآمد و رسالت مقدس خود را در آن شرایط به پایان رسانید.
منبع: نهضت امام خمینى، دفتر اول،سید حمید روحانى، ص365-386
.
انتهای پیام /*