پرتال امام خمینی(س)/یادداشت ۸۳۳: در کتاب روزی که مسیح را دیدم، روایت نوجوانی را نقل می کند که با برادرش می خواهند خود را به نماز جماعت برسانند و اما ماجرا به شرح زیر است:

کفش زیاد بود ولی آنکه من دنبالش می گشتم، نبود! بابا گفت:‎ ‎‌«خوب چی شد؟ نپسندیدی؟» ‌

‌‌سرم را تکان دادم و آرام گفتم: «نه، آن کفشی که می خواهم، ‌‎ نیست!» ‌

‌‌بابا آدم کم حوصله ای نبود ولی انگار کم کم داشت عصبانی ‌‎ ‎‌می شد. این چندمین مغازۀ کفش فروشی بود که می رفتیم و من هیچ‌‎ ‎‌کفشی را نمی پسندیدم. بابا حق داشت عصبانی شود؛ خسته شده ‌‎ ‎‌بود! ولی من هم حق داشتم. حالا که بعد از دو سال می خواستم ‌‎ ‎‌کفش نو بخرم، باید آن را خوبِ خوب می پسندیدم! هم بابا حق ‌‎ ‎‌داشت و هم من!‌

‌‌بابا لبخندی زد و گفت: «مردم دنیا را معامله می کنند، اینقدر ‌‎ ‎‌سخت نمی گیرند! وِل کن دیگر! هِی بالایش را نگاه می کند: هِی ‌‎ ‎‌پایینش را نگاه می کند! چرا اینهمه قضیه را سخت گرفته ای؟» ‌

‌‌بدون اینکه فکر بکنم، با عصبانیّت گفتم: «خوب، حال که بعد ‌‎ ‎‌از دو سال می خواهم کفش بخرم، باید دقّت بکنم ‌‎ دیگر!» ‌

‌‌نمی دانم از روی ناراحتی بود یا شیطنت که ادامه دادم: «هر روز ‌‎ ‎‌که کفش نمی خریم؛ باید کفشی انتخاب کنیم که لااقل بتواند دو ‌‎ ‎‌سال توی پایم دوام بیاورد!» ‌

‌‌پدر سرخ شده بود! دست توی جیبش کرد و سیگاری درآورد و ‌‎ ‎‌گوشۀ لبش گذاشت. لحظه ای ایستاد؛ کبریت درآورد و سیگار را ‌‎ ‎‌روشن کرد. لازم نبود چیزی بگوید؛ فهمیدم که خیلی ناراحت شده ‌‎ ‎‌است. زیاد سیگار نمی کشید؛ شاید به این دلیل که پولش را نداشت! ‌‎ ‎‌امّا وقتی که خیلی ناراحت می شد، دیگر نمی توانست جلوی خودش ‌‎ ‎‌را بگیرد. از گفتن آن حرفها ناراحت شدم. نمی خواستم ناراحتش ‌‎ ‎‌بکنم. می دانستم کاسبی اش خوب نیست و نمی تواند پول در بیاورد. ‌‎ ‎‌وضع خودش بدتر از من بود! سه سال بود که آن کفشهای پاره را ‌‎ ‎‌می پوشید. خیلی بد شد. آن جمله بی اختیار به زبانم آمد! ‌

‌‌بابا دیگر چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. وارد مغازۀ ‌‎ ‎‌دیگری شدیم. بابا خیلی ناراحت بود. انگار پیشِ من احساس ‌‎ ‎‌شرمندگی می کرد. از دست خودم ناراحت شدم. نباید فقیری ‌‎ ‎‌خانواده مان را به رُخَش می کشیدم. دیگر ذوق زده نبودم. ‌‎ ‎‌می خواستم هر جور شده جبران کنم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: ‌‎ ‎

‌‎«بابا جان. من هیچ کدام از اینها را نمی پسندم! کفشهای شما هم ‌‎ ‎‌خوب نیست. وضعش بدتر از کفشهای من است. بهتر نیست به ‌‎ ‎‌جای اینکه برای من کفشی بخریم، برای شما کفش تهیّه کنیم؟»‌

‌‌دستش را مهربانانه به سرم کشید و گفت: «پسرم خدا بزرگ ‌‎ ‎‌است! فعلاً نوبت شماست. به همین زودیها پول جمع می کنم و ‌‎ ‎‌برای خودم هم می خرم! تو نگران من نباش! سرِ فرصت برای ‌‎ ‎‌خودت یک کفش انتخاب کن.» ‌

‌‌دیگر دل و دماغِ گشتن توی مغازه ها را نداشتم. کفشی را ‌‎ ‎‌انتخاب کردم و همان را خریدیم و به سمت خانه برگشتیم. ‌

‌‌***‌

خوشحال بودم. به آسمان نگاه کردم. صافِ صاف بود. حتّی ‌‎ ‎‌یک لکّه ابر هم در آن دیده نمی شد. خورشید در سمت مغرب پایین ‌‎ ‎‌رفته بود و تنها کمی از سرخی آن دیده می شد. با خودم فکر کردم: ‌‎ ‎‌«وقتی آسمان صاف است، غروب آفتاب و سرخی سمت مغرب پس ‌‎ ‎‌از غروب هم تماشایی است!» ‌

‌‌داداش احمد گفت: «پس حواست کجاست؟ توی آسمان ‌‎ ‎‌دنبال چی می گردی؟ جلوی پایت را نگاه کن!» و دستم را گرفت و ‌‎ ‎‌نگهم داشت. کاری که اگر یک دقیقه دیرتر انجام داده بود توی ‌‎گودالی می افتادم که وسط پیاده رو ایجاد شده بود. ‌

‌‌راه زیادی رفته بودیم. داشتم خسته می شدم. گفتم: «داداش!‎ ‎‌اگر به یک مسجد نزدیکتر می رفتیم، بهتر نبود!» ‌

‌‌داداش احمد گفت: «زود باش؛ تندتر بیا. الآن آقا می آید و نماز ‌‎ ‎‌شروع می شود! دیگر داریم می رسیم». ‌

‌‌دوباره گفتم: «آخر قبلاً که مسجد نزدیکتری می رفتیم!» ‌

‌‌داداش احمد پاسخ داد: «ولی این مسجد، یک مسجد دیگری ‌‎ ‎‌است. یعنی مسجد نیست ولی از مسجد هم باصفاتر است! نماز ‌‎ ‎‌خواندن در آن صفای بیشتری دارد!» ‌

‌‌پرسیدم: «یعنی چه جوری است؟ خیلی بزرگ است؟» ‌

‌‌داداش احمد خندید و گفت: «نه داداش! منظورم بزرگ و ‌‎ ‎‌کوچکی آن نیست. امام جماعت آن حاج آقا روح الله خمینی است ‌‎ ‎‌اینجایی که می رویم هم منزل اوست. بعد از نماز هم صحبتهای ‌‎ ‎‌اخلاقی می کند. حالا تندتر بیا!» ‌

‌‌داداش احمد چند وقتی بود که برای خواندن درس طلبگی به ‌‎ ‎‌حوزۀ علمیه می رفت. می خواست روحانی شود. بیشتر شبها را در ‌‎ ‎‌مدرسۀ علمیّه شان می ماند. بعضی شبها هم که به خانه می آمد، مرا ‌‎ ‎‌بر می داشت و برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفتیم. ‌

‌کفشهای نواَم را پوشیده بودم. کمی پایم را می زد. نمی توانستم ‌‎ ‎‌تند راه بروم ولی به برادرم چیزی نگفتم. دیگر تا رسیدن به خانۀ آقا ‌‎ ‎‌حرفی نزدم. ‌

‌‌خانۀ آقا شلوغ بود. کفشهای زیادی جلوی در ریخته شده بود و ‌‎ ‎‌عملاً راهی برای عبور وجود نداشت. باید روی کفشها پا ‌‎ ‎‌می گذاشتیم و رد می شدیم. داداش احمد کفشهایش را درآورد و در ‌‎ ‎‌گوشه ای گذاشت. من هم کفشهایم را درآوردم و با دودلی در دست ‌‎ ‎‌گرفتم. داداش احمد گفت: «کفشهایت را یک گوشه بگذار و بیا ‌‎ ‎‌برویم که الآن اتاقها پُر می شود. گفتم: «نمی شود کفشهایم را هم ‌‎ ‎‌به داخل بیاورم؟» ‌

‌‌داداش احمد خندید و گفت: «نترس داداش؛ اینجا دزد ندارد؛ ‌‎ ‎‌کفشهایت را نمی دزدند! آنها را در گوشه ای بگذار و بیا!» و بدون ‌‎ ‎‌معطّلی به داخل رفت. ‌

‌‌می ترسیدم کفشهایم زیر پاها له شوند! باید دست کم دو سال ‌‎ ‎‌دیگر همراه هم می بودیم! اگر می دانستم اینقدر شلوغ است، ‌‎ ‎‌کفشهای کهنه ام را می پوشیدم. خواستم کفشهایم را با خودم به ‌‎ ‎‌داخل ببرم ولی ترسیدم بگویند: «عجب پسر ندید بدیدی است! ‌‎ ‎‌کفشهایش را هم توی اتاق آورده است.» ‌

‌‌‎

کفشهایم را گوشه ای گذاشتم و داخل شدم. ولی دلم پیشِ ‌‎ ‎‌کفشها بود! کناتر داداش احمد نشستم و هر چند لحظه یک بار ‌‎ ‎‌بر می گشتم و به جلوی در نگاه می کردم. ‌

‌‌چند دقیقه نگذشته بود که صدای جمعیّتی توجّهم را جلب کرد. ‌‎ ‎‌گروهی مشغول فرستادن صلوات بودند. آنهایی که جلوی در ‌‎ ‎‌ایستاده و منتظر آمدن آقا بودند، همراه با او داخل اتاق می شدند. ‌‎ ‎‌برای یک لحظه دلم فرو ریخت. الآن بود که کفشهایم زیر پاهای ‌‎ ‎‌آنهمه جمعیت از بین برود! با شتاب بلند شدم و هراسان خودم را به ‌‎ ‎‌کنار در رساندم. ‌

‌‌آقا آن سوی کفشها ایستاده بود و قدم به جلو نمی گذاشت. بقیّه ‌‎ ‎‌هم ایستاده بودند. می خواستم بیرون بدوم و کفشهایم را در دست ‌‎ ‎‌بگیرم ولی نگاهم که به چهرۀ آقا افتاد سر جای خودم ایستادم. چهرۀ ‌‎ ‎‌نورانی آقا مجذوبم کرده بود. قدرت هر عملی از من گرفته شده بود. ‌‎ ‎‌همان طور آقا را نگاه می کردم. جمعیت پشت سر هم صلوات ‌‎ ‎‌می فرستادند. آقا از جای خودش تکان نمی خورد. عاقبت به کفشها ‌‎ ‎‌اشاره کرد و گفت: «چرا کفشهای مردم اینطور روی هم ریخته شده ‌‎ ‎‌است؟ چرا اینجا جایی برای کفشها درست نکرده اید؟ من پا روی ‌‎ ‎‌کفش کسی نمی گذارم! اول کفشها را مرتب و راه باز کنید، تا ما ‌‎داخل شویم!» ‌

کفشهایم نجات یافته بودند! چند نفر مشغول مرتّب کردن ‌‎ ‎‌کفشها و باز کردن راه عبور شدند. وقتی راه باز شد، آقا به داخل آمد و ‌‎ ‎‌من هم به دنبالش راه افتادم ‌

‌‌وقتی به نماز ایستادیم، احساس کردم در آسمان پرواز می کنم. ‌‎ ‎‌هیچ وقت آنطور از نماز خودم لذّت نبرده بودم. ‌‌‎ ‎

برشی از کتاب روزی که مسیح را دیدم؛ ص ۴۰-۴۵

. انتهای پیام /*