چکیده: قریب به دویست سال است که امواج تجدد به سرزمین های اسلامی رسیده و اندیشه های تجدد گرایانه در عرصه های مختلف اندیشه، فرهنگ، اجتماع و اقتصاد دنیای اسلام نفوذ پیدا کرده است.در تقابل با این اندیشه ها، گرایش های مختلفی در جهان اسلام پدید آمده که از آن به «بنیاد گرایی »، «تجدد گرایی» و «سنّت گرایی» یاد می کنند. در این مقاله، اسلام سنّتی در مقایسه با گرایشهای بنیادگرا و تجددگرا مورد بحث قرار گرفته، فضای معنایی مفهوم اسلام سنّتی، ابعاد و وجوه مختلف آن و تمایزات و اشتراکات آن در عرصه های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی با دو گرایش مذکور تبیین شده است.
دو قرن پیش، اگر کسی می خواست اسلام را بررسی کند خواه از اهالی مغرب زمین یا از معتقدان چینی آیین کنفوسیوس و یا هندویی از سرزمین هند با سنّتی واحد مواجه بود.مکاتب عدیده کلامی، فقهی، فکری، تفسیری را مطالعه کرد حتی فرقه هایی را که از بدنه اصلی جامعه جدا شده بودند.سوای این با راست کیشی (orthodoxy) و بدعت (heterodoxy) در دین نیز روبرو می شد. با این حال، تمام آنچه او می توانست از شطحیات (utterances) راز آمیز صوفی ای مقدس تا احکام فقهی عالمی دینی و از آرای کلامی فقیهی حنبلی در شهر دمشق تا ادعاهای ناموزن برخی از انواع افراطی تشیع بفهمد.همگی تا اندازه ای به سنّت اسلامی تعلق داشت.این سنّت، همچون درختی بود که منشای الهی داشت.ریشه هایش در قرآن و حدیث بود و شاخه هایش بدنه سنّتی را شکل می داد که از آن ریشه ها روییده و در طی چهارده قرن در میان قریب به یک چهارم ساکنان زمین بالیده بود.با این وجود، نزدیک به دویست سال قبل، امواج تجدد گرایی به سواحل دارالاسلام رسید.به تدریج تمام آن را در خود گرفت.نفوذ عقاید و جنبش های تجدد گرا را می توان از اواخر قرن دوازدهم تا هجدهم و اوایل قرن سیزدهم تا نوزدهم در برخی از حوزه ها همچون علوم نظامی، اختر شناسی و پزشکی در بخش هایی از جهان اسلام دید. بعد از این است که گرایش های تجدد گرایانه در حقوِ، تعلیم و تربیت، اندیشه های اجتماعی ـ سیاسی و قدری دیرتر در فلسفه و هنر و سرانجام در خود دین یافت می شود.
برای کسی که فهمیده باشد، ماهیت تجددگرایی مبتنی و منشاء گرفته از گرایش های انسان مدارانه و دنیوی شدن (secularizing) نوزایش اروپایی است، پی بردن به رویارویی مؤلفه های سنّتی و مدرن در جهان اسلام آسان خواهد بود.فقط در طی چند دهه گذشته است که پدیده ای نو ظهور کرده است.پدیده ای که نه تنها تمایز گذاری دقیق بین اسلام سنّتی و تجدد گرایی را ایجاب می کند، بلکه لازم است بین اسلام سنّتی و طیفی از احساس، عمل و گاهی اندیشه که در سنّت دانش پژوهی و روزنامه نگاری غربی به عنوان اسلام «بنیادگرا» یا احیا گرا، شناخته شده نیز فرِ بگذارد.در اینجا نیازی به گفتن نیست که ظهور جنبش های احیاگرا به قرن دوازدهم تا هجدهم مربوط می شود.اما بنیاد گرایی اخیر که اجازه دهید بگویم با وهابیت و مکتب دیوباند هندی (Deoband school of India) ترکیب شده است بیشتر شکلی بی سر و ته از اسلام سنّتی در تضاد با بسیاری از مظاهر سنّت اسلامی بوده و شدیداً ظاهرگرا و در عین حال راست کیش است تا اینکه شکلی منحرف از هنجار سنّتی باشد.با وجود این واقعیت که چنین جنبش هایی به نام اصلاح، اسلام سنّتی را بسیار ضعیف و بی خاصیت کرده اند، هنوز هم آنها را می توان بر حسب دوگانگی سنّتی و مدرن فهمید.هرچند که این جنبش ها در دانش پژوهی غربی به زیان احیا گران واقعاً سنّتی اسلام، مورد تأکید مضاعف واقع شده اند.در زبان های اروپایی، نوشته های زیادی درباره شخصیت هایی چون جمال الدین اسد آبادی مشهور به افغانی، یا محمد بن عبدالوهاب وجود دارد تا درباره افرادی چون شیخ العلوی یا عبدالغدیر الجزایری که به دلیل جنبه های معنوی و دینی اش مورد توجه بوده است تا صرفاً به عنوان یک رهبر سیاسی.
امروزه نه تنها گرایش تجددگرا در تضاد با سنّتی است، بلکه مجموعه ای کامل از جنبش هایی وجود دارد که دم از احیای اسلام در تضاد با تجددگرایی و تمدن غربی می زنند، تمدنی که برای چندین قرن همچون بستری بوده که تجدد گرایی در آن پرورش یافته و بالیده است.دقیقاً در این برهه از تاریخ است که تشخیص جنبش هایی که «بنیاد گرایی نوین » یا به تسامح «بنیادگرایی اسلامی » نام گرفته اند از اسلام سنّتی چیزی که اغلب با هم خلط می شود، سرنوشت ساز است.اگرچه هر کس که آثار موجود در باب سرشت سنّتی اسلام را خوانده باشد و آنها را با آثاری که مورد حمایت «بنیاد گرایان» کنونی است، مقایسه نماید، فوراً می تواند به تمایزات اساسی موجود بین آنها نه تنها در محتوا، بلکه همچنین در شرایطی که در آن پدید آمده اند، پی برد.
نیازی به گفتن نیست که آنچه به «بنیاد گرایی » موسوم شده، شامل طیف وسیعی است که اجزای آن به تفسیر سنّتی اسلام نزدیک است.اما نیروی اصلی از آن جنبش هایی است که هم اینک «بنیاد گرایی » نامیده می شوند و به طرزی اساسی با اسلام سنّتی به نحوی که در اینجا تمایز دقیق بین آنها ایجاب می کند، متفاوت است.هرچند حوزه های محدودی هم هست که برخی از انواع «بنیاد گرایی» در آن با برخی از ابعاد اسلام سنّتی توافق دارند.قبل از بیان این گونه تمایزات اساسی، ضروری است کلامی چند درباره اصطلاح «سنّت» آنگونه که در اینجا و در سایر نوشته های ما مورد استفاده واقع شده، گفته شود.
اصطلاح سنّت، آنگونه که توسط «سنّت گرایان » مورد استفاده واقع شده، هم ناظر بر پیام قدسی است آنطور که برای انسان از طریق وحی مکشوف شده و هم ناظر بر بسط و انتشار آن پیام در تاریخ بنی نوع بشر است و این جریان انکشاف و بسط امر قدسی، به نحوی مقدر شده که هم ناظر بر پیوستگی افقی با مبدأ باشد و هم بر ارتباط عمودی که هر جنبشی از حیات سنّت را به واقعیت برتر فرا تاریخی پیوند می دهد.به هر حال، سنّت به این معنا، همان الدین، در وسیعترین معنای آن است که مشتمل بر تمام ابعاد و شعبات دین است.السنه یا آنچه که بر اساس الگوهای مقدس به سنّت تبدیل شده آنگونه که معمولاً از این کلمه فهمیده می شود، به معنای السلسله یا زنجیره ای است که هر دوره، مرحله یا سطح از حیات و اندیشه در جهان سنّتی را به مبدأ پیوند می دهد، همان گونه که به وضوح در تصوف دیده می شود.بنابراین، سنّت همانند درختی است که ریشه هایش از طریق وحی به ذات احدیت می رسد و از این مبدأ است که تنه و شاخه هایش در طول سالیان بالیده می شود.دین قلب درخت سنّت می باشد.مایه حیات این درخت، لطف الهی یا برکت است که همراه با وحی سرچشمه می گیرد و تداوم حیات درخت را امکان پذیر می سازد.سنّت ناظر بر حقیقت قدسی، مسلّم و ازلی است ؛ علاوه بر این به معنای خرد جاودانه (perenial wisdom) و کاربرد مداوم اصول تغییر ناپذیر این خرد در شرایط گوناگون زمانی و مکانی نیز هست.حیات دنیوی سنّت می تواند پایان یابد و تمدن های سنّتی رو به افول گذارند.
اما این افول همانند وجود مکاتب فکری رقیب که همیشه در تمدن های سنّتی بوده است ؛ هنوز هم در درون چهارچوبه سنّت صورت می گیرد.معارض سنّت (counter-tradition)، چیزی است که صریحاً مخالف سنّت است و بحثی می باشد که بعداً به آن باز خواهیم گشت و البته مخالف مدرنیسم نیز هست بدون اینکه وجودش در واقع نیازمند کاربرد اصطلاحی، همانند سنّت باشد.اگر سنّت گرایان بر تضاد کامل سنّت و تجدد گرایی، پافشاری می کنند.دقیقاً به این دلیل است که ماهیت مدرنیسم در حوزه های دینی و ماورای الطبیعی، تصویر مبهمی به وجود می آورد که در درون آن حقایق نیم بند به عنوان عین حقیقت ظاهر می شود و کلیت مظاهر سنّت از این طریق مخدوش می شود.
اهمیت اسلام سنّتی را می توان در پرتو گرایش آن نسبت به جنبه های مختلف خود اسلام نیز فهمید.البته اسلام سنّتی، قرآن کریم را به مثابه کلام خداوند، چه از نظر محتوا و چه از نظر صورت می پذیرد.قرآن، تجسم زمینی کلام ازلی خداوند است، مخلوِ چیزی نبوده و منشای دنیوی نیز ندارد.بعلاوه اسلام سنّتی، تفسیرهای سنّتی قرآن را نیز قبول دارد.تفسیرهایی که دامنه اش از تفسیرهای زبانی و تاریخی تا تفسیرهای عقلی و ماورای الطبیعی گسترده است.در حقیقت، اسلام سنّتی متن مقدس (کلام خداوند) را نه فقط بر مبنای معنای ادبی و ظاهری کلام به تنهایی تفسیر می کند بلکه در تفسیرش بر سنّت دیرپایی که آغازش به شخص پیامبر اکرم (ص ) می رسد و همچنین بر تفسیرهایی که از طریق شفاهی (سینه به سینه ) منتقل شده و یا به صورت مکتوب وجود دارد، نیز متکی است.
رشته بعدی تفاسیری که مورد توجه اسلام سنّتی است دربرگیرنده آثار حسن بصری و امام صادِق (ع ) تا تفاسیری است که از سوی مراجع سنّتی تا به امروز تألیف شده است. مکتب سنّتی، تا آنجا که به حدیث مربوط می شود، مجموعه مورد قبول صحاح سته در جهان اهل سنّت و کتب اربعه شیعه را قبول دارد.
در مورد این مجموعه مکتب سنّتی به نقدهایی که توسط منتقدین مدرن درباره حدیث جعلی صورت گرفته، توجه می کند.اما ابداً نمی خواهد مفروضاتی را که نقد مدرن بر آن مبتنی است، بپذیرد.یعنی منکر نفوذ امر قدسی به درون نظم دنیوی از طریق وحی شده یا واقعیت انتقال شفاهی و امکان معرفت، توسط پیامبر بر مبنای دسترسی مستقیم به منبع همه معرفت ها را انکار کند.از این گذشته اسلام سنّتی به این دلیل منکر حدیث نمی شود که با مفهوم علیت تاریخی جهان مدرن و معنای رقیق شده وحی که حتی به درون اندیشه دینی غرب در دوران مدرن نفوذ کرده است، مطابقت ندارد.اسلام سنّتی بر روش های دقیق علم حدیث که در طول قرون متمادی توسعه یافته، مبتنی است.بلکه همچنین بر استمرار تاریخی سنّت و برکت که حافظ حقیقت در درون سنّت، تا مادامی که سنّت است نیز تأکید دارد.همچنین، اسلام سنّتی آغوش خود را بر روی همه ارزیابی های انتقادی در مورد مجموعه های حدیث باز می گذارد.مادامی که انتقاد بر این فرض مبتنی نباشد که آنچه هم اینک هست، اگر نشانه ای در اسناد مکتوب نداشته باشد، در واقع نیست.
دیدگاه سنّتی همیشه اصل مشهور فلسفه اسلامی را یادآور می شود که عدم الوجدان لا یدُلُّ علی عدم الوجود، ناآگاهی از چیزی دلیل نبود آن نیست. اسلام سنّتی، به طور کامل از شریعت به عنوان قانون الهی دفاع می کند، شریعت آنگونه که در طول قرون متمادی شناخته و تفسیر شده و در مکاتب کلاسیک فقهی متبلور و متجسم شده است.بعلاوه اسلام سنّتی، امکان ارائه دیدگاه های تازه بر اساس اصول استنباط احکام (اجتهاد) و همچنین استفاده از ابزارهای دیگر اجرای قانون در شرایط مستحدث را می پذیرد.اما این امر همیشه باید بر اساس اصول اجتهاد سنّتی همانند قیاس، اجماع و استحسان باشد.
علاوه بر این، از نظر اسلام سنّتی، کل اخلاِ منبعث از قرآن و حدیث و به نحوی ملموستر از شریعت است. اسلام سنّتی تصوف یا طریقت را به مثابه حوزه درونی یا کانون وحی اسلامی در نظر دارد.بدون اینکه منکر وضعیت زوال و فسادی باشد که در طی قرون در برخی از نحله های آن پدید آمده و یا منکر ضرورت حفظ حقایق تصوف، فقط برای کسانی باشد که صلاحیت دریافت آن را دارند.
نگرش اسلام سنّتی به تصوف نشان می دهد که تصوف قرن ها پیش از پیدایش جنبش های تجددخواه و پاکدینی (puritanical movement) در قرن ۱۲ ـ ۱۸ رایج بوده است.به این معنی که تصوف ابزاری برای نیل به قدسیت (sanctity) برای کسانی بوده که خواهان ملاقات با پروردگارشان در هر زمان و مکانی بوده اند، نه اینکه تصوف، همچون آموزه هایی باشد که باید توسط اعضای جامعه پیروی شود.از این گذشته، دفاع از تصوف بر اساس پذیرش واقعیت آن به نحوی که در حلقه های گوناگون صوفی نمایان شده و همچنین با ملاحظه تنوع موجود در درون این حلقه ها صورت می گیرد.نه اینکه بر مبنای تعیین هویت تصوف با نحله یا مکتبی خاص باشد و یا اینکه مکتب سنّتی نسبت به تضادی که بین برخی از تجلیات جنبه های ظاهری و باطنی اسلام وجود دارد، بی اعتنا باشد.در حقیقت این تضاد به عنوان یک ضرورت در پرتو ماهیت وحی اسلامی و شرایط انسانی که وحی به او ابلاغ شده است، فهمیده می شود.از این رهگذر مکتب سنّتی بیان کننده دیدگاه بزرگانی همچون غزالی در جهان اهل سنّت و شیخ بهاء الدین عاملی در جهان تشیع است کسانی که استاد علوم ظاهر و باطن بوده و از هر دو بعد اسلام دفاع کرده و گفته اند که چرا علوم باطنی مشتمل بر علوم ظاهری است و علوم ظاهری مستثنی از علوم باطنی و مشتمل بر آن نیست.
البته، این مطلب بدین معنا نیست که همه صاحب نظران سنّتی در تمام مکاتب فکری سنّتی متبحر بوده و یا اینکه تمام مبانی و آموزه های این مکاتب را می پذیرفته اند.در جهان سنّتی نیز پیروان کلام با فلسفه مخالفت می کردند و فلاسفه یک مکتب با فلاسفه مکتب دیگر مخالف بوده اند.اما نکته این است که تمام این مخالفت ها در درون جهان سنّتی صورت می گرفت.سنّت گرایان تنها از یک مکتب به بهای کنار گذاشتن سایر مکاتب دفاع نمی کنند.بلکه بر ارزشمندی کل سنّت فکری اسلام در همه تجلیات آن، تأکید می گذارند.تجلیاتی که هریک از وحی اسلامی سرچشمه گرفته اند.از این گذشته، مکاتب سنّتی حکمت، فلسفه و علم اسلامی، در پرتو جهان بینی اسلامی ارزیابی می شوند.این مکاتب در حقیقت به عنوان کلید فهم جهان فکری اسلامند تا اینکه به عنوان سطوحی در مراحل پیشرفت این یا آن مکتب فلسفی یا علمی غربی بوده و به دلیل سهمی که در ساختن تفکر مدرن غربی داشته اند برای بسیاری از اندیشه گران ارزشمند تلقی شوند.
اسلام سنّتی، تا آنجا که به حوزه هنر مربوط می شود بر اسلامی بودن هنر، رابطه آن با جنبه درونی وحی اسلامی و تبلور ذخایر معنوی دین به صورت آشکار و قابل دسترس در آن تأکید دارد.سنّت گرایان، بر این حقیقت اصرار داردند که دین نه تنها حقیقت (truth) بلکه حضور را نیز در خود دارد و بعلاوه، برکتی که از هنر اسلامی نشأت می گیرد به اندازه خود شریعت برای بقای دین ضروری است. از این گذشته سنّت گرایان اذعان دارند که برخی از اشکال هنر اسلامی در برخی جاها رو به افول گذاشته و جنبه محوری برخی از اشکال هنر سنّتی، نسبت به اشکال دیگر آن، بیشتر است.اما تحت هیچ شرایطی نمی توان نسبت به تأثیر اشکال مختلف هنر بر روح انسانی، بی تفاوت بود.به آسانی نمی توان اهمیت هنر اسلامی را با تأکید صرف بر جنبه های اخلاقی دین، نادیده انگاشت.در وحی اسلامی، نه فقط قواعد عمل انسان ها بلکه اصول معینی که بر مبنای آن باید اشیاء ساخته شوند، نیز آمده است.هنر اسلامی، ارتباط مستقیم با معنویت اسلامی دارد.سنّت گرایان هوادار سرسخت هنر سنّتی در مقابل تمام زشتی هایی هستند که امروزه به شکل معماری و صنایع و مانند آن و به نام دلسوزی برای بشر و اهتمام به رفاه مادی جامعه، جهان اسلام را پوشانده است.در هیچ قلمروی اختلاف بین دیدگاه های سنّت گرا، تجدد گرا و همچنین «بنیاد گرا» روشنتر از حوزه های سیاست، اقتصاد و حیات اجتماعی نیست.تا آنجا که به حیات اجتماعی مرتبط می شود دیدگاه سنّتی بر شرعی بودن واحدها و نهادهایی همچون خانواده، روستا و محله های شهری و به طور کلی بر ساختار اجتماعی مبتنی بر پیوندهای دینی تأکید دارد.در اقتصاد، واقع گرایی هرگز قربانی آرمان گرایی مبهم نمی شود، بلکه امکان حصول فضیلت هایی چون سخت کوشی، درست کاری و قناعت از طریق فشار و اجبار خارجی در آن متصور نیست.
اقتصاد همواره به عنوان امری که با اخلاِ آمیخته است، در پرتو وضعیتی انسانی در نظر گرفته می شود که حافظ سلامت روابط انسانی شخصی و اعتماد میان افراد باشد، چنانکه در بازار سنّتی قبل از پیدایش سازمان های بزرگ که حجم عظیم آنها مانع روابط انسانی مستقیم می شود قابل مشاهده است.
در قلمرو سیاست دیدگاه سنّتی همواره بر واقع گرایی مبتنی بر هنجارهای اسلامی تأکید دارد و در جهان اهل سنّت، اینکه خلافت کلاسیک و در غیاب آن سایر نهادهای سیاسی همچون سلطنت در طول قرنها در پرتو آموزه های شریعت و نیازهای اجتماع پدید آمده، امری پذیرفته شده است.اما این دیدگاه به هیچ عنوان در پی ویران سازی بقایای نهادهای سیاسی اسلامی سنّتی، که تحت کنترل محدودیت های سنّتی قرار دارند، به امید انتصاب عمر و ابوبکری دیگر و در عین حال ایجاد نوعی دیکتاتوری نیست.افزون بر این، چنین دیکتاتورهایی معمولاً از حیث ظاهر مبتنی بر اشکال خارجی نهادهای سیاسی برگرفته شده از انقلاب فرانسه و سایر قیام های تاریخ اروپا هستند، اگرچه به صورت شکل اصیل اسلامی حکومت نمایان شده باشند.
در جهان تشیع دیدگاه سنّتی کماکان بر اینکه اقتدار نهایی متعلق به امام دوازدهم (ع ) است و در غیاب وی هیچ شکلی از حکومت نمی تواند کامل باشد، اصرار می ورزد.در هر دو جهان، دیدگاه سنّتی همواره از سقوط امت از کمال اولیه اش آگاه است.یعنی از خطر ویرانی نهادهای اسلامی سنّتی و جایگزینی آن با نهادهای دارای خاستگاه مدرن و غربی و از ضرورت ایجاد نظمی اسلامی تر و احیای جامعه ای از درون با تحکیم ایمان در قلوب مردان و زنان مسلمان تا از طریق اجبار خارجی، آگاهی دارد.
تصویر سنّتی احیای اجتماعی ـ سیاسی، تصویری از مُجَدِّد است که در طی قرن ها با مقدسین و اندیشه گران بزرگی چون عبدالقادر گیلانی، غزالی، شیخ ابوالحسن شاذیلی و شیخ احمد هندی ارائه شده است و نه با نام «اصلاح گرانی » که از قرن ۱۲ ـ ۱۸ بر روی صحنه ظاهر شدند. برای فهم بهتر اسلام لازم است این نگرش ها با هم مقایسه شده و با نگرش های کسانی که «بنیاد گرا» یا متجدد نامیده می شوند، مقابله شود.در این برهه از تاریخ، نکته ای را که باید به خاطر داشت، این است که در همه تمدن ها و مذاهب، باید، نه تنها بین سنّتی و مدرن، بلکه بین سنّت اصیل و سنّت کاذب (pseudo-tradition) که معمولاً معارض سنّت است و آنچه که از نظر ظاهر برخی از خصوصیاتی را که شبیه سنّتی است به نمایش می گذارد، تمییز قایل شویم.تا جایی که به جهان اسلام مربوط می شود.زمانی این تمایزات، به وضوح آشکار می شود که بتوان بین دیدگاه سنّتی آنگونه که در اینجا تعریف شد و دیدگاه شبه سنّتی که اغلب با این یا آن شکل از «بنیاد گرایی » شناخته می شود، تمییز قایل شد.بنیادگرایی، آنجا که مدعی بازگرداندن اسلام به وضعیت خلوص اولیه اش می شود.در حقیقت، چیزی خلق می کند که با اسلام سنّتی تفاوت بسیار دارد، اسلامی که توسط پیامبر (ص ) آورده شده و همچون درختی شاداب در طی چهارده قرن از زمان هجرت وی به مدینه، به حیات ادامه داده است.
تمایزات بین دیدگاه سنّتی و ضد سنّتی یا شبه سنّتی در اسلام، زمانی واضح تر می شود که دیدگاه سنّتی با آنچه «بنیاد گرا» نام گرفته، در برخی حوزه ها مقایسه شود.
دیدگاه سنّت گرا و آنچه بنیاد گرا نام گرفته، در قبول سنّت و حدیث و همچنین در تأکیدشان بر شریعت، با هم تلاشی می کنند اما، حتی در اینجا هم اختلافات بسیار عمیق است.همان گونه که ذکر شد سنّت، همواره بر تفسیرهای خردمندانه و سنّت دیرپای تفسیر قرآنی در فهم معنای آیات کتاب مقدس تأکید دارد.در حالی که بسیاری از جنبش های «بنیاد گرا» به آسانی، آیه ای از قرآن را برداشته و معنایی مطابق با اهداف و مقاصد خودشان به آن می دهند.معنایی که اغلب بیگانه با کل سنّت تفسیری قرآن است.تا آنجا که به شریعت مربوط می شود، سنّت، برخلاف بسیاری از بنیاد گرایی های رایج، به جای تأکید صرف بر اجبار مبتنی بر ترس از اقتدار انسانی تا ترس از خداوند بر ایمان یا تعلق درونی به اجرای قانون الهی و محیط سنّتی داوری همواره با مدارا بر اساس نقایص اجتماع انسانی تکیه می کند.
خارج از این حوزه، تمایزات بین دیدگاه سنّتی و ضد سنّتی در اسلام، حتی از این هم آشکارتر است.اغلب جنبش های «بنیاد گرای » کنونی در حالی که مدرنیسم را محکوم می کنند، برخی از وجوه اساسی آن را می پذیرند.این امر، در پذیرش کامل و آشکار علم و تکنولوژی مدرن به وضوح دیده می شود.در بسیاری از این جنبش ها حتی تلاش می شود با رجوع به احکام قرآنی مبنایی برای سلطه بشر مدرن بر طبیعت و نابودی اش به وسیله او یافت شود.انگار، انسانی که در قرآن مورد خطاب واقع شده، به جای خلیفه الله جانشین خداوند بر روی زمین و عبدالله بنده تمام عیار خداوند مصرف کننده مدرن است.
آنها برای اینکه نشان دهند چگونه علوم اسلامی برخلاف مسیحیت در زمینه سازی و پیدایش علوم غربی نقش داشته، وارد مباحث ملال آوری شده و کاملاً فراموش کرده اند که ماهیت و خصلت علم اسلامی، به کلی با علم مدرن متفاوت است.نگرش آنها به علم و فن آوری همانندی زیادی با تجدد گرایان دارد آنگونه که در مرحله عمل در نگرش کشورهای اسلامی نسبت به اشکال مدرن حکومت در مقایسه با کشورهایی که مدعی داشتن این یا آن شکل از حکومت اسلامی هستند، دیده می شود.تقریباً هیچ تفاوتی در شیوه ای که آنها می کوشند از طریق آن فن آوری مدرن غربی از رایانه تا تلویزیون را بپذیرند، وجود ندارد.بدون اینکه، هیچ تأملی در پیامدهای این اختراعات بر ذهن و روح مسلمانان کرده باشند. این نگرش مشترک، در حقیقت در حوزه دانش به طور کلی دیده می شود.فرآیند دنیوی شدن دانش که از رنسانس در غرب برخلاف تمام تعالیم اسلامی سنّتی درباره علم (العلم) رخ داد، نه تنها توسط تجدد گرایان به عنوان نشانه پیشرفت مورد قبول واقع شده، بلکه به شدت مورد توجه کسانی که «بنیادگرا» خوانده می شوند، نیز هست.
بنیاد گرایان، از طریق یکی دانستن صرف اشکال دانش مدرن با علم (العلم ) مدعی پیروی دستورات اسلام در حمایت از علم مدرنند و به ندرت از خود می پرسند که منظور پیامبر اکرم (ص )، آنگاه که پیروانش را به طلب دانش از گهواره تا گور فرا می خواند، کدام نوع علم است.همین طور آنها برای تأمل در الزامات حدیث مشهور که گاهی به علی ابن ابی طالب نسبت داده می شود درنگ نمی کنند.حدیثی که درباره دانش می گوید...«من علمنی حرفاً فقد صیرنی عبدا» هرکس به من نکته ای بیاموزد، مرا بنده خود ساخته است.
آیا می توان احتمال داد که چنین «واژه » ای مأخوذ از فرهنگ اصطلاحات شیمی یا برگرفته از زبان رایانه باشد؟ در پرسش کلی از فرآیند دنیوی شدن دانش در غرب و قبول محصول این فرآیند در بسیاری از بخش های جهان معاصر اسلامی است که ماهیت واقعی آنچه اندیشه «بنیاد گرا» نام گرفته، آشکار می شود.نه در صحبت از برخی راه حل هایی که برای مسأله اسلامی کردن معرفت توسط هواداران دو اردوگاه تجدد گرا و بنیاد گرا ارائه شده است.
همان گونه که قبلاً یاد آوری شد، تمدن سنّتی اسلامی با تأکیدش بر زیبایی که با هر یک از ابعاد زندگی انسان، از قرائت قرآن تا ساخت وسایل پخت و پز (قابلمه و ماهی تابه ) آمیخته است، مشخص می شود.فضای هنری اسلامی سنّتی، هم در هنرهای تجسمی و هم در هنرهای غنایی، همواره زیبا بوده است.برای اسلام سنّتی زیبایی همچون مکمل حقیقت است. بر طبق حدیث مشهور «الله جمیلٌ و یحب الجمال » خداوند، آنکه حقیقت (الحق ) است، زیبا است و زیبایی را دوست دارد.از این گذشته، معیارهای هنر اسلامی از نظر معنوی به وحی اسلامی و معنویتی که از آن نشأت می گیرد، مرتبط است.زیبایی، نمایان کننده جنبه ای از حضور در دین به عنوان دکترینِ نمایانگر حقیقت است.
با این همه، بزرگترین شاهکار هنر اسلامی، چقدر برای بنیاد گرایان و تجدد گرایان کم اهمیت است و چقدر دیدگاهشان درباره اهمیت روحانی هنر اسلامی به هم نزدیک است.اگر اردوگاهی، هم اینک مساجدی شبیه کارخانه منتها با چیزی شبیه به گنبد یا مناره که صرفاً نشان دهنده کارکرد ساختمان آن است، می سازد، اردوگاه دیگر بر این است که هیچ تمایزی بین نماز گذاردن مسلمانان در زیباترین مساجد عهد مغول یا عثمانی و یک کارخانه مدرن نیست.انگار که مسلمانان همگی، قبلاً مقدس بوده و نیاز به مهیا ساختن شرایط برای انجام تشریفاتی که عمل در قالب آن همچون ابزاری برای جریان یافتن برکت (فیض ) محمدی به فرد و جامعه ظاهر می شود، نیست.
درواقع نگرش به هنر در وسیع ترین معنای آن، فی نفسه، برای آشکار ساختن ماهیت واقعی آنچه اسلام بنیاد گرا یا احیا گرا خوانده شده در ارتباط با مدرنیسم و همچنان اسلام سنّتی کافی است.اسلامی که همواره بوده و تا آخر الزمان نیز خواهد بود. با این همه، در هیچ جا، لعاب اسلامی بودن که پوشش بسیاری از جنبش های مدعی احیای اسلام است، نازکتر از حوزه سیاست نیست در این حوزه سرانجام به این مطلب می رسیم که حادترین عقاید سیاسی که در اروپا از زمان انقلاب فرانسه پدید آمده اند، به طور کامل اقتباس شده، منتها همواره به عنوان عقاید اسلامی در نابترین و خالص ترین شکل آن عرضه شده اند و این در حالی است که فریادها برای بازگشت به مبدأ اسلام، به پیام خالص قرآن و تعالیم پیامبر (ص ) و امتناع از هرچه چیزی که غربی و مدرن است، بلند است.
بنابراین، از انقلاب، جمهوری خواهی و حتی جنگ طبقاتی به نام اسلامی خالص و خیالی در دوران خلوص اولیه اش، قبل از حکومت بنی امیه، دفاع می شود.بدون اینکه زحمت پژوهش چنین اصطلاحاتی در قرآن یا حدیث، به خود داده شود یا در باب اینکه چرا جنبشی را که ادعا می شود اسلامی است و تا این اندازه به آن احساس نیاز می شود یا اینکه چرا حمله به نهادهای سنّتی اسلامی تا این اندازه بر حسب تصادف با حملات چپ در جهان مدرن، منطبق شده است، زحمت پژوهش در منابع را بر خود هموار کنند.
در مورد ایدئولوژی، این مطلب تا آنجا که اقتباس افکار مدرن به نام دین مورد توجه است کاملاً گویا است.در حقیقت در تمام زبانها در سرزمین های اسلامی هم اینک این واژه و بسیاری از واژگان دیگر، به کار می رود و بسیاری نیز بر اینکه اسلام یک ایدئولوژی است، تأکید دارند.راستی اگر چنین چیزی صحت دارد، پس چرا هیچ کلمه ای برای بیان آن در زبان های فارسی و عربی و یا زبان های سایر مردم مسلمان وجود ندارد؟ آیا عقیده یا اصول العقاید که گاهی، معادل ایدئولوژی به کار می رود، ابداً ربطی به آن دارد؟ اگر اسلام، راه و رسم کامل زندگی است پس چرا برای بیان ماهیت خود، نه برای غربیان بلکه حتی برای پیروان خودش، باید مفهوم قرن نوزدهمی اروپا را اقتباس کند.حقیقت امر این است که اسلام سنّتی از پذیرش اسلام به مثابه ایدئولوژی، امتناع می کند.فهم دین به مثابه ایدئولوژی فقط از زمانی باب شده است که نظم سنّتی در برابر جهان مدرن به زانو درآمده است. چیزی که پیامدهای مهمی برای خود دین نه تنها در صحبت از جامعه ای که به نام ایدئولوژی مذهبی اداره می شود بلکه از جامعه ای که بر طبق دستور شریعت آنگونه که به طور سنّتی فهمیده می شود، داشته است. ناتوانی در فرِ گذاشتن بین این دو شیوه ناتوانی در درک آشکارترین وجه تمایز بین اسلام سنّتی و اسلام بنیاد گرا است.در حقیقت، چنین چیزی بیان کننده ناتوانی در درک ماهیت نیروهایی است که در جهان اسلام نقش آفرینی می کنند. در باب مقایسه اسلام سنّتی و با تفسیرهای تجدد گرا و بنیاد گرا، مباحث بیشتری را می توان طرح کرد.اگرچه در میان بنیاد گرایان، کسانی را می توان یافت که با اردوگاه سنّتی قرابت بیشتری دارند، تجدد گرایان، به کلی با سنّت مخالف بوده و مظهر معارض سنّت بوده اند.نتیجتاً کافی است اضافه کنیم که مکتب سنّتی مخالف دستیابی به قدرت دنیایی و هرگونه تسلیم در برابر امور دنیوی به نام اسلام است و هرگز آیه قرآنی را که می فرماید «سرای باقی برای شما از سرای فانی بهتر است » از خاطر نمی برد.
اسلام سنّتی ضمن پذیرش اینکه اسلام حوزه دین را از حوزه دنیا، جدا نمی داند از قربانی کردن ارزش ها برای رسیدن به هدف امتناع می ورزد و استفاده از هرگونه دسیسه چینی مناسب سیاسی از منابع کاملاً ضد اسلامی برای دستیابی به قدرت به نام اسلام را نامشروع می داند. به هر صورت، اسلام سنّتی سر خوشی ناشی از خشم و نفرت را همچون مستی ناشی از الکل می داند، نه اینکه آن را به عنوان نفرت به جای سُکر آور جایگزینی مشروع برای نیاز به حل معضلات فکری، اخلاقی و اجتماعی که جهان اسلام امروزه با آن مواجهه است، بداند.اسلام سنّتی، به رغم مدرنیسم و بنیاد گرایی نوظهور کماکان حیات دارد نه تنها به صورت جنبش های هنری و فکری گذشته اش بلکه در زندگی روزانه اندیشه گران و مقدسینی که هنوز هم، پایبند پیروی از راه پیامبرند، و همچنین در زندگی، هنرمندان و صنعت گرانی که به خلق آثار تجسمی و قابل دسترسی مشغولند که واسطه ای برای فیض در وحی قرآنی است و در زندگی جمع کثیری از مسلمانانی که قلب روح و جسمشان نشان دهنده تعالیم سنّتی اسلام است.حتی می توان گفت که نوعی احیای اسلام سنّتی در حوزه های معنوی، فکری و هنری در طی چند دهه گذشته را شاهدیم.احیایی که برای هیجان آفرینی اغلب رسانه های خبری و فقدان درک بسیاری از اندیشه گرانی که به جهان معاصر اسلامی توجه دارند، به میزان وسیع مغفول واقع شده است.درواقع اسلام سنّتی تا همیشه تاریخ خواهد ماند چرا که هیچ درختی غیر آن نیست که ریشه هایش در وحی قرآنی فرو رفته باشند و شاخ و برگهایش طی قرنها قبل از آنکه بسیاری از مسلمانان آن سنّت اصیل را نه تنها با ضد سنّت، بلکه با معارض سنّت آمیخته باشند کلیت اسلام را شکل داده است.معارض سنّتی درک دقیق ماهیت آن دشوارتر است چرا که «شیطان میمون خداوند است ».اما این در هم آمیختگی هر قدر هم که بزرگ باشد، چندان مهم نیست.حقیقت از خود دفاع می کند، زیرا چیزی شکل در می آورد و در عین حال باعث انکار آن می شود، نهایتاً همانند تاریکی اول صبح قبل از آنکه خورشید سربزند، از میان خواهد رفت.
.
انتهای پیام /*