با حضرت دوست در خلوت خورشید
رویاهای سبزمان را در سرزمینی می یافتیم که هیچ نمی توانستیم خواندن معانی و بیانش را بیابیم، هر چند از خاطراتمان در کوچه های خاکی «فرجام» بصورت گنگ می گذشتیم. از آن لحظه ای که آقا و سید همراه با گرمی نیمروز و خسته از تلاش در عصر روزانه به خانه بر می گشت. از پشت پنجره اتاق کاهگلی خویش وقتی سیمای عرق ریزش را ورانداز می کردیم با بصیرت کودکانه خود تلاش سخت روزانه معاش روزها را در خاطرات و چین و چروک صورتش می دیدیم.
و چشمانمان که هاله ای از ابهام بود به سؤالها که می ریخت در ذرات چشم و گوش نگاهمان و از «سید» که می پرسیدیم، اوضاع شهر را که می گفت، گرما و شرجی محیط منزل کوچک پدری از یادمان می رفت و در خلوت خاطره ها از خاک باران خورده، رشدی دوباره می یافتیم. تا اینکه بدانیم از کجا روییده ایم؟! و این همه، در روزهای گرم خرداد بود و خرداد 42 بود.
این رویش نو چگونه رشدی بود! و چراهایمان را کسی پاسخ نگفت و هیأت خسته «سید» که از کار روزانه با تلاش سخت می آمد همه پرسش هایمان را بی پاسخ می گذاشت.
آنچنان که اندیشۀ رویش را با خود به تاریک خانه محبوس کودکی ذهن می بردیم و با پاره ای از تکه های یخ، شب را با خاطره و ستاره هایش به قله های کودکی ذهن می سپردیم و خلوت ما نه خلوتی بود که خلوت دوست باشد، بل، خلوتی بود که بی دوست می آموختیم که در جستجوی دوست باید بود.
و بعدها خواستیم تا زنجیر حقارت خاطرات بی دوست بودن را بشکنیم و تمثیل و شباهتهای دوست را بجوییم و مگر می شد که بر آن اندیشه شد و از دوست یاد نکرد و نقب های تیرۀ گذشته بی حضورش را به سرزمین لمیده بر تاریکی زمان خویش نادیده انگاشت و بی هراس از دشنه و دشت از آن عبور کرد و سنگ فرشهای نازک ذهن را با میله و آهن که محبس و حصار همیشۀ زندگی است را از او و برای دوست نگفت؟!
حال با تورق «خلوت خورشید» به معنی روزگار گذشته خویش پیوندی همیشه داده ایم و صدای ورق های بال کبوتر آزادی را بر ذرات درب خانۀ دوست وقتی گشوده می بینیم، بر ورق سفید زمان با چشم لمس می خوانیم و با دل عقل می شناسیم.
با برگ اول، رنگ درب خانه دوست را که معنی همیشه او را در وقار «سید» زمانه بیداری دیده ایم ورق می زنیم. و «توقفش» و «مکان زادگاهش» و «خشت» و «چوب» و «آیینه» و «آب» و «کتاب» و «خلوت» و «حدیث» و «نیاز» و «تمنای» دوست را بر برگ برگ این دفتر، جاودانه کرده ایم و این تمنا به همت «واحد هنری» مؤسسه تنظیم شد و ورق خورد و سنگینی حسرت و نداشتن برگ های لحظه های خلوت یار را بر عزیزان مشتاق مژده داد که «خلوت خورشید» طلوعی از ورق های زندگی دوست باشد.
هیأت رحلی کار، سیمای حاکمیت سفیدی و نور، ترکیب «رنگ» و «خشت» و «لباده» و «عبا» و «کرباس» و «سادگی حیات»، همه از ذرات ذات گفته اند و این خلوص و خلوت، جلوتی است که بی جمال دوست نیست و هر برگش پیک حیات «یار» شد و حضور همارۀ عشق است.
سهراب هادی
منبع: حضور، ش 10، ص 233.
.
انتهای پیام /*