خانه ‏ای تنها، در بیابان کوشک

 باید از خود دل برید و به وصال رسید و من در روزی غم ‏انگیز و حزن ‏آلود که آسمان از درد درون خبر می ‏دهد و ابرها متراکم، سر در گریبان خویش فرو برده و هوای گریه در سر دارند قصد دیدار می ‏کنم. پرندگان جهان آواز غم می ‏خوانند و خاک این مهربان و صمیمی و آسمان این همیشه نجیب، بهت  زده پذیرای ما هستند با سینه ‏ای دردآلود و قلبی مالامال از آه و افسوس و چشمانی اشکبار به 45 کیلومتری شهر مقدس قم می ‏رسم. بیابان کوشک نصرت جز بیابان و کویر که با تو از دفاع فراق می ‏گوید چیز دیگری به چشم نمی ‏رسد.

به دنبال نشانی می ‏گردم، اما از هیچ کس و هیچ چیز خبری نیست. هر چه بیشتر می ‏گردم کمتر نشانی می ‏یابم. در روبرو تنها چشم اندازی از کوه و بیابان بر پردۀ دیدگانم نقش می ‏بندد و من تنها به یاد می ‏آورم مهربانی این خاک را ... هوا آفتابی است، گویا خورشید امروز از مرتفع ‏ترین قله می ‏خواهد منظرۀ غم ‏آلود وداع یادگار پیر جماران را با مردم نظاره کند. ابرها طاقت نمی ‏آورند، بغض خویش را می ‏شکنند و گریه می ‏کنند و من با اشک آسمان فرصتی می ‏یابم تا به درون خود بیندیشم. به بالاتر ره می ‏سپارم. در منطقه ‏ای بوی روحپرور بذر و دانه را استشمام می ‏کنم و بعد از آن فقط بوی خاک را، کویر را، بیابان را و آسمان را ...

خدایا، حاج احمد آقا خمینی، در این کویر برهوت به انجام چه کاری دل داده بود؟ و باز جلوتر می ‏روم. هنوز 5 کیلومتر را پشت سر نگذاشته ‏ام که خانه ‏ای ساده و محقر با دیوارهای گلی خیر مقدم می ‏گوید. یکبار دیگر دوروبرم را ورانداز می ‏کنم. درست رسیده ‏ام، چرا که دوستی می ‏گفت در این بیابان تنها یک خانه است و آن هم مأمن حاج آقا احمد بوده است دو مرد یکی پیر و دیگری جوان به استقبال می ‏آیند و مرا به داخل خانه فرا می ‏خوانند. گریه ‏ام می ‏گیرد. سادگی و صمیمیت خانه ما را متحیر و منقلب می ‏سازد. نمدها و چند تکه موکت بر زمین نقش عشق زده است. بوی حاج احمد را احساس می ‏کنیم. بوسه ‏ای بر در و دیوار می ‏نشانم و گشتی در خانه می ‏زنم. لوازم مختصری در خانه است و یخچال کوچکی که یادگار امام راحل (ره) است و باز هم گریه امانم را می ‏برد. تسبیح قهوه ‏ای حاج آقا، کتابهای قدیمی که یادگار پدر هستند، تختی کهنه و چوبی، و صندوقچه ‏ای که رنگ و روی آن از قدمت دیرینه ‏اش حرف می ‏زند، در اتاقی جای گرفته است. جایی که حاج احمد به راز و نیایش شبانه دل می ‏داده است. در و دیوار خانه سرشار از خاطرات و رازهایی است که تا قرن ‏های قرن نیز نامکشوف خواهد ماند و من می ‏اندیشم که چه انسان ‏های بزرگی که دل به این دنیا نمی ‏بندند و به دنبال چیز دیگری هستند.

چند عکس به یادگار می ‏گیریم و با چشمانی خیس و ماتم زده بیرون می ‏آییم.

خدایا، اینجا بر حاج احمد چه می ‏گذشته است؟ او در این برهوت به دنبال چه چیزی بوده است؟ او از کویر چه می ‏خواسته است؟ این مرد بزرگ با چه نیتی به این دور افتاده ‏ترین می ‏آمده است؟ و من مثل همیشه به دنبال پاسخ! چون همیشه هر چه قدر بیشتر جستجو می ‏کنم، کمتر نشانی می ‏یابم و تنها در می ‏یابم که این خانه در وسط این بیابان پذیرای مردی بوده است که روزها و شبهای بسیاری را در آنجا می ‏گذرانیده است ... شبهایی پر از گلهای دعا و نماز و نیایش.

حالا به پای حرفهای «مصیب» می ‏نشینیم که این خانه را او برای حاج آقا احمد ساخته است.

خیلی غمگین و ناراحت حرف می ‏زند. چهره ‏اش از سالها همراهی حکایت می ‏کند و در ابتدا می ‏گوید:

من زمانی کارگر حرم امام «ره» بودم و به درخواست حاج احمد به اینجا آمدم و این خانه را برای ایشان ساختم و از همان روزهای اول خود ایشان به اینجا می ‏آمدند و به ما سر می ‏زدند گویی ایشان در اینجا به دنبال گمشده ‏ای بودند.

حاج مصیب ادامه می ‏دهد:

از رفتار نیک و سجایای اخلاقی ایشان هر چه بگویم، کم گفته ‏ام. وی در اینجا نماز جماعت می ‏خواندند، دعا می ‏کردند، به تلاوت قرآن می ‏پرداختند و گاهی هم با دوستان به مباحثه دل می ‏دادند و گاهی این مباحثه ‏ها چندین ساعت نیز به درازا می ‏کشید، ایشان هرگاه که به جماران می ‏آمدند می ‏گفتند: مرا دعا کنید سید احمد به همه اطرافیان توجه داشتند سال اول که اینجا را ساخته بودیم هنوز برق نداشتیم حاج احمد فانوس کوچکی را روشن می ‏کرد و همه دور هم می ‏نشستیم. او بسیار خاکی و متواضع بود. گاهی روی خاک دراز می ‏کشید و چندین ساعت به آسمان زل می ‏زد. وی ادامه می ‏دهد:

یخچال کوچکی را که می ‏بینید یادگار پدرش بود و ایشان همیشه از من می ‏خواستند که مواظب این یخچال باشم.

«محمد رضا متقی» نیز که اهل یکی از روستاهای نزدیک این منطقه است و چند سال در خدمت حاج سید احمد خمینی بوده است می ‏گوید:

ایشان خیلی ساده زندگی می ‏کردند و گویی خاک برای ایشان قداست خاصی می ‏داشت. همیشه به ما مهربانی و محبت می ‏کردند و در چند ماه پیش ایشان 45 روز تمام در اینجا ماندند و زندگی کردند. گاهی ما اینجا فوتبال بازی می ‏کردیم و حاج آقا احمد، سوت به دست، بازی بچه ‏ها را داوری می ‏کرد.

چشمان «مصیب» و «محمد رضا» هر دو اشکبار است. گویی دیگر حرفی برای گفتن ندارند و اشک دلشان اینرا باز می ‏گوید.

با دلی بجای مانده در این خانۀ کوچک اما باصفا و روحانی از این دو دوست عزیز خداحافظی می ‏کنیم و به سوی تهران ره می ‏سپاریم.

در گوشه ‏ای از بیابان ماشین توقف می ‏کند، از ماشین بیرون می ‏آیم و به خاک فکر می ‏کنم که امروز آبرودار نجیبی است و شاید نجابت این خاک رهنمای این فرزند برومند امام راحل«ره» به این بیابان بوده است.

به تهران ره می ‏سپارم یاد حرفهای «مصیب» می ‏افتم که می ‏گفت: حاج آقا احمد هر وقت به اینجا می ‏آمدند به روستاهای دور و نزدیک منطقه می ‏رفتند و با مردم به گفتگو می ‏نشستند. به آنها یاری می ‏رساندند از مشکلات آنها آگاهی پیدا می ‏کردند و به همین جهت اهالی این روستاها عشق عجیبی به ایشان داشتند...

حاج آقا احمد به خیلی از فقرا و خانواده شهدا و فرزندان آنها سر می ‏زدند ... ذکر و فکر آقا فقط بچه ‏های محروم و فرزندان شهدا بود ...

 می ‏شود مثل یک درخت نجیب

با خدا دست داد سبز و بلند

بنشین روبروی پنجره ‏ها

دل بر این دردهای کهنه مبند

 و من هنوز به خاک و غمهایم فکر می ‏کنم:

سرمایۀ احساس من مشتی دو بیتی است

عمری ست می ‏بالم به این غم ‏های کوچک

با آنکه بیهوده ‏ست، اما می ‏سپارم

زخم بزرگم را به مرهم های کوچک

 مهدی صدیقیان

 منبع: حضور، ش 10، ص 228.

. انتهای پیام /*