مرگ اندیشی در ادبیات گذشته، معاصر، انقلاب
□ محمد رضا سنگری
خلاصه مقاله
این نوشتار پس از اشاره به تاریخچه ی مرگ اندیشی در آثار شاعرانی همچون فردوسی، خیام و ... مرگ در قلمرو عرفان مورد بررسی قرار گرفته و سپس شکل نگرش شاعران و نویسندگان عصر مشروطه و معاصر مورد بررسی قرار گرفته است.
مرگ در ادبیات انقلاب اسلامی مبحث دیگری است که با ذکر نمونه های بی شمار مورد تحلیل قرار گرفته است. جهره ی مرگ در شعر این دوره چهره ای تلخ و کدر نیست که فیض عظیم شهادت است. مرگ حماسه رنگ و شکوهمند، عارفانه و عاشقانه، اندوهناک اما عظیم و حرکت آفرین و مرگی که با الگوهای عاشورایی و فرهنگ حسینی همراه است ....
مرگ، این راست ترین راستی زندگی،[1] دغدغه ی همیشه ی انسان بوده، در اساطیر کهن، تلاش در گریز از مرگ، تکاپوی همۀ قهرمانان و روح عمده ی حماسه هاست. در گیل گمش - قدیمی ترین حماسه ی بر جای مانده از حماسه های سومری - مرگ مهم ترین دغدغه ی خاطر گیل گمش باشد و تمام تکاپوی قهرمان حماسه، یافتن راز مرگ است. در ایلیاد و ادیسه ی هومر، سرود نیبلونگن (Nibelugen) حماسه ی آلمانی، کمدی الهی دانته، بهشت گمشده ی جان میلتون و شاهنامه ی فردوسی، همه جا، مسأله ی مرگ، تشویش ذهن قهرمانان و حماسه آفرینان است.[2] در شاهنامه در آغاز داستان رستم و سهراب، مرگ و مرگ اندیشی محور ماجراست و حماسه پرداز بزرگ - فردوسی - با زمینه سازی روانی یا براعت استهلال، ما را برای پذیرش فاجعه ی تلخ مرگ سهراب آماده می کند:
اگر تندبادی برآید زکنج به خاک افکند نارسیده ترنج
ستم کاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست زداد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اند تو را راه نیست[3]
در دوره ی نخستین تکوین شعر فارسی - دوره ی خراسانی - حتی در اندک سروده های به جای مانده از شاعران، موضوع مرگ را می توان رصد کرد. در این میان، خیام بیش از دیگران، مرگ و آن سوی مرگ را در رباعیات فلسفی و شک آمیز خویش مطرح کرده است. چرا می میریم؟ آن سوی این مرگ چیست؟ در برابر واقعیت مرگ چه باید کرد؟ و آنگاه تأمل در مقابل عالمی که هر نقطه آن نشان از زیبارویی است و خاک آن، مردمک چشم لاله عذاری و سرنوشت ناگزیر و اندوه باری که چشم به راه است و آن خاک کوی کوزه گران شدن و ...
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است[4]
این نگاه از سر تحیر و شگفتن به مرگ، خار خار خاطر همه ی خردورزان بوده است و در ادبیات منثور و منظوم ما جای جای، به ویژه هنگام رویدادهای بزرگ مانند زلزله، سیل، هجوم اقوام و جنگهای بزرگ یا بیماریهای مرگبار چهره نموده است.
دعوت به مرگ – مرگ شرافتمندانه - در قلمرو حماسه ها و از همه بارزتر شاهنامه ی فردوسی فراوان دیده می شود. سیاوش سرفراز از آتش می گذرد اما نیرنگ و دروغ را برنمی تابد، رستم ننگ بند بر دست نهادن را از تن نمی نهد و مرگ همه ی ارزشهای خویش را در آن می بیند[5] و همه ی قهرمانان و پهلوانان نیز پایبند چنین آیین و شیوه ای هستند. در همین روزگار حنظله ی باد غیسی می گوید:
مهتری گر به کارم شیر در است شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی[6]
مرگ در قلمرو عرفان
در نگاه عارفانه که ریشه در نگرش و باور و ژرف دین دارد، مرگ پایان زندگی نیست، لایه ی عمیق تر زیستن است. رسیدن به فرا خنایی که همه ی جلوه های پنهان، تبسم خواهند زد و افقهای نامشکوف در مقابل نگاه انسان خواهد نشست. مرگ پیوستن انسان به اهل خویش است. هنر این است که قبل از مرگ بمیریم (موتوا قبل اَنْ تموتوا) تا زنگی از ما بروید. حلاج، عارف شوریده و شگفت همه ی اعصار، می گوید:
اقتلونی یا شقاتم!
چیست در قتلم؟ حیاتم
و مماتم در حیاتم
و حیاتم در مماتم[7]
و مولوی، ملهم از این سخن حلاج می گوید:
اقتلونی یا شقاتی لائماً
اِنَ فی قتلی حیاتی دائماً
اِنَ موتی فی حیاتی یافتی
کم اُفارق موطنی حتی متی[8]
هر کس حقیقت مرگ را در یابد، نه تنها دلهره و هراس جانش بال و پر نمی گشاید که شوقمند و شکفته، مرگ را جستجو خواهد کرد و در متن مرگ، صد بار وجود و زندگی تازه را دریافت خواهد کرد.
چون که اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود[9]
و در نگاهی عمیق تر و دقیق تر، مرگ را بزم و نرگستان می بیند:
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من[10]
مرگ در راه محبوب، از همه چیز گذشتن و هستی خویش به قربانگاه محبوب آوردن، روح عرفان است. عارف، مرگ پروانه گون گرد شمع دوست را کمال می بیند. هر که در این راه گام گذارد باید بداند راه «خونی»[11]، کوچه هایش سرشکن[12] و نهایتش سر بریدگی[13] است. تابلوی زیبای چنین مرگی را در بردار شدن حلاج می تواند یافت. عطار نیشابوری، بخشی از این تابلو را که پس از قطع دستها، حلاج، خون دستها را بر چهره می ساید به زیبایی ترسیم کرده است:
گفت: چون گلگونه ی مرد است خون
روی خود گلگونه تر کردم کنون
تا نباشم زرد، در چشم کسی
سرخ رویی بایدم اینجا بسی
هر که را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس، یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست
مردِ خونی چون نهد سر سوی دار
شیر مردی ش آن زمان آید به کار[14]
تعبیرها از مرگ آنقدر در عرفان متنوع و گوناگون است که چشم اندازهایی دلپذیر را مقابل نگاه انسان می گشاید. در تعبیر عرفا «مرگ سرخ» کشته شدن به تیغ محبوب است؛ تیغی که باید رقص کنان[15] حنجره به آن سپرد. در مفهومی وسیع تر مرگ سرخ، خود را قلم گرفتن است، از «من» گذشتن و به «او» رسیدن است. «حاتم اصم – رحمة الله علیه - گفت: هر که در این طریق در آید، می باید چهار «مرگ» بر خود گیرد «مرگ سفید» و آن گرسنگی است. «مرگ سیاه» و آن بر ایذای مردم صبر کردن است. «مرگ سرخ» که آن مخالفت نفس و «مرگ سبز» که او پاره به هم دوختن است.»[16]
مرگ را آغاز حیاتی نو دانستن، پشتوانه ی آرامش درون است. اگر مرگ را پل[17] ببینیم، آنگاه مرگ پایان نیست، گذرگاهی است که کرانه ای را به کرانه ای دیگر می رساند، ابزاری است که دوست را به دوست[18] می پیوندد و نردبانی است که به آن سوی جهان، به آفاقی فراخ و فراتر از هر آنچه تصور کنیم می رساند. چنین نگاهی به مرگ، ترس زدا و آرامش آفرین است و «اطمینانی» به انسان می بخشد که دیگر از ترس مرگ نمیرد! و اندیشه ی مرگ، هر لحظه ی حیاتش را تلخ و دلهره آور نسازد. انگاره ی عارفانه از مرگ یعنی از روزنه ی خاک چشم به حیات دوختن و مرگ را نه پایان که آغاز دانستن است. چنین نگاهی تدارک زیستنی بزرگ را در پی خواهد داشت چرا که عارف با این تحلیل از اینجا «زاد» آنجا برمی گیرد و برای حضور ناگزیر قیامت به تصحیح روابط خویش با خود، جهان، خدا و خلق می پردازد و به راستی حلاوت زیستن را تنها کسانی درمی یابند که گره مرگ را با سرانگشت معرفتی این چنین گشوده باشند.
مرگ در ادبیات مشروطه و معاصر
دوران جدید در ادبیات ما که از مشروطه آغاز می شود، لبریز از اندیشه های تازه ای است که از دو سو فضای فکری و ادبی را تحت تأثیر قرار می دهند. آشنایی و شیفتگی در برابر اندیشه های غرب، و گردباد تفکر مادی گرایانه ی شرق که با شتابی شگفت پایگاههای روشنفکری را فتح می کرد به خلق آثاری انجامید که در آنها مظاهری نو از تفکر تموج داشت. وطن پرستی، قانون گرایی، دین ستیزی، دفاع از آزادی، مبارزه با استبداد، تردید در باورهای دیرپای مذهبی و ... ره آورد حضور و ظهور اندیشه های غربی و شرقی در جامعه ی ماست.
تأثیر تفکرات کافکا، سال بلو، نیچه و پیشتر از آن، ترجمه های گوناگونی که تردید، تشویش، ابهام و یأس نسبت به حیات را در روح روشنفکران بر می انگیخت زمینه ی خودکشی هایی چند را رقم زد. تقی رفعت، روح عاصی نواندیش، خودکشی کرد. رضا کمال شهرزاد نویسندۀ نمایشنامه ی شهرزاد در 1316 دست به خودکشی زد و 14 سال بعد صادق هدایت - از شاخص ترین چهره های داستان نویسی ایران – خودکشی کرد. مسأله ی مرگ، دغدغه و دل مشغولی بسیاری از نویسندگان معاصر است. مرگی که گاه پوچ و مسخره و گاه زنی اثیری، افسونگر و زیباست که به تعبیر بوف کور با چشمانی «مثل گوی الماس سیاهی که در اشک اندوخته باشند»[19] مقابل انسان قرار می گیرد.
شاید در آثار هیچ نویسنده ای همچون صادق هدایت، مسأله ی مرگ مطرح نشده باشد. او در «زنده به گور» از خودکشی می ترسد؛ نگران زنده ماندن پس از خودکشی است و فریاد می زند همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم. این گفته ی او فریاد درون بسیاری از روشنفکران است «که مرگ چه لغت بیمناک و شور انگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد. خنده ها را از لب ها می زداید، شادمانی را از دلها می برد؛ تیرگی، افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذارند ... تو [مرگ] سروش فرخندۀ شادمانی هستی، اما در آستانه ی تو شیون می کشند. تو فرستاده سوگواری نیستی، تو درمان دلهای پژمرده می باشی، تو دریچۀ امید به روی نا امیدان باز می کنی، تو از کاروان خسته و درماندۀ زندگان مهمان نوازی کرده ، آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی. تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاودانی داری.»[20]
و یک هفته پیش از مرگش به کاباره ای به نام «کاباره ی نیستی» می رود و در آنجا که فضایی چون گورستان دارد می گوید «من از اینجا خوشم می آید که با مرگ و نابودی شوخی دارند، نه شوخی مرگ آلود، شوخی با خود مرگ ... پوچ و بی سر و ته ... مثل خود مردن»[21]
در شعر شاعران این دوره نیز در جای جا ی تصویری از مرگ افتاده است. در شعر مشروطه مرگ در راه وطن، مرگ در راه آزادی و مرگ در راه دفاع از اندیشه در سروده ها دیده می شود و این مرگ طلبی مبتنی بر آرمان دینی نیست، یا دست کم، کمتر می توان رنگ و بوی مذهبی بدان داد. در کنار این مرگ که در آن شکوه و عظمتی حماسه گون احساس می شود، مرگی از آن دست که در نگاه هدایت دیده می شود نیز وجود دارد. نگاه شک آلود به هستی، تردید نسبت به جهان دیگر، بدبینی و بدفهمی از دین و در کنار آن کژروی های زمانه و فضای جهل زده و غفلت آلود اجتماع، شاعر را به آنجا می رساند که بگوید:
خلقت من در جهان یک وصله ی ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
یارب از ایجاد خلق و من چه ات منظور بود؟
... ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت
ای فلک گر من نمی زادی اجاقت کور بود؟
راست گویم نیست جز این علت تکوین من
قالبی لازم برای ساحت یک گور بود[22]
این تلقی، رقیقتر و رمانتیک تر، با رنگی از اندوه در سروده ی شاعران دهه ی 30 تا 50 (سالهای حاکمیت پهلوی) به وفور یافت می شود. نمونه هایی از آن را در آثار شاعران شاخص این سالها چون اخوان ثالث، حسن هنرمندی، نادر نادرپور، فریدون مشیری، فریدون توکلی، فروغ فرخزاد و ... می توان یافت.
در مجموعه ی آخر شاهنامه، مرگ در نگاه اخوان دشمنی است که از دوست به او التجا می بریم:
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای، اما با که باید گفت این ؟
من دوستی دارم
که با دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری ...
حسن هنرمندی در مجموعه ی «هراس» تصویر درون هراس زده اش را نسبت به مرگ چنین ترسیم می کند:
شبها چو گرگ در پس دیوار روزها
آرام خفته اند و دهان باز کرده اند
بر مرگ من که زمزمه ی صبح روشنم
آهنگهای شوم کهن ساز کرده اند
می ترسم از شتاب تو، ای شام زودرس
می ترسم از درنگ تو ای صبح دیر یا ب
می ترسم از درنگ
می ترسم از شتاب
نادر نادرپور در مجموعه ی چشمها و دستها می گوید:
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت و سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
و در مجموعه ی «دختر جام» همین نگاه و باور نسبت به مرگ دیده می شود:
بر چنگ من نمانده سرودی
کز مرگ و غم نشانی ندارد
چنگم شکسته به که همه عمر
یک بانگ شادمانه ندارد
فریدون توکلی در مجموعه ی «رها» می گوید:
گمراه و بی پناه
در کور سوی اختر لرزان. بخت خویش
سرگشته در سیاهی شب می روم به راه
راه دیار مرگ
راه جهان راز
راهی که هیچ رفته ای از آن نگشته باز
و در مجموعه ی «نافه» در دور دست مرگ را می بیند که با تابوت، منتظر او ایستاده است:
به چه کارم من و زین بیش درنگم چیست؟
ره صلحم چه و ره توشه ی جنگم چیست؟
غم نامم چه و اندیشه ی ننگم چیست
به چه کارم که نمی دانم
....
مرگ استاده که هان این تو و این تابوت
و فریدون مشیری در مجموعه ی «تشنه طوفان» در شعری با عنوان «کابوس» می گوید:
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار،
که این مرگ است و بر در می زند مشت!
بیا ای همزبان جاودانی؛
در شعر شاعران قبل از انقلاب، جز چنین تلقی و تصوری از مرگ، مرگ در راه آرمان و اندیشه در زبانی نمادین گاه در شعر شاعران دیده می شود. مضامین نسبتاً موفق در شعر روشنفکران چپ و شاعران مذهبی و نیز شاعران آزادیخواه در باب فداکاری، جانبازی و استقبال از مرگ را می توان یافت. این سروده ها گاه آمیخته با لحنی شعارگونه است. در همین دوره سوسوی سروده های مذهبی که ملهم از عاشورا و کربلا، مرگ سرخ را فریاد می زند و گریز از مرگ سیاه را توصیه می کنند به چشم می خورد. این بیت از خوشدل تهرانی، مشهورترین و فراگیرترین سروده ای است که زمزمه می شود:
بزرگ فلسفه نهضت حسین این است
بزرگ فلسفه ی قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است
جو متحول جامعه ی روشنفکری، حتی گاه شاعران رمانتیک را به سرودن سروده هایی با همین مضامین می کشاند که البته از آن که جریان وجودی آنان باشد نوعی «ژست روشنفکرانه» یا همسویی ناگزیر با جریان غالب شعر، به ویژه در محیطهای دانشگاهی است.
مرگ در ادبیات انقلاب اسلامی
انقلاب اسلامی، زیستنی دیگر به جامعه آموخت. تحول در بینش، روش و منش ادبیاتی را همراه آورد که در گذشته ی ادبی مان بی سابقه است. درونمایه ی شعر این دوره را در هیچ دوره ای از ادبیات گذشته نمی توان یافت؛ چرا که در تاریخ گذشته ی ما حادثه ای چنین با این جهان بینی و نگاه به اسلام و مضامین فرهنگ اسلامی تحقق نیافته بود. اگر بپذیریم هر تحول اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، ادبیاتی همرنگ خویش را خواهد پرورد، به دلیل بی بدیل بودن انقلاب نباید انتظار داشت جریان ادبی همچون گذشته در متن انقلاب دیده شود، هر چند انقلاب و ادبیا تش ریشه در ادبیاتی کهن و شگرف دارد که آبشخور اصلی آن فرهنگ عظیم اسلام است.
در انقلاب اسلامی مضامین قرآنی، شور شیعی و بارزتر از هر چیز، فرهنگ عاشورا، در تار و پود جامعه دمیده شد. شهادت، گذشت از همه ی هستی، با الهام از آیینی که 72 آیینه به دست انسان سپرده بود حیات و تپشی نو به جامعه بخشید. همین باور، صحنه هایی را در طی 15 سال مبارزه و شکوهمندتر و حماسی تر از آن، در هشت سال پایداری و دفاع رقم زد که شاعر و نویسنده که عمدتاً خود شاهد و حاضر در این صحنه ها بود نمی توانست ساده از کنار آن بگذرد.
بی پروایی از مرگ، بیش از هر چیز در سیمای مردی تجلی داشت که سرفراز آزمون سه دهه مبارزه بود. مردی که می گفت دوست دارم در میان شما باشم و بمیرم و با صدایی که محبوب جان و روح یک ملت بود فریاد می زد: «بسیج مدرسه ی عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته های رفیع آن اذان شهادت و رشادت سر داده اند.»
این برانگیختگی، بیداری و رستاخیز عارفانه و عاشورا یی، نسلی را پرورد که به شوق در میدانهای مین می دوید، در آتش و بارش آهن و مرگ پیش می رفت و نارنجک به کمر بسته، نرمای استخوان و گوشت را به خشونت زنجیرهای تانک می سپرد و خاکستر خویش را به دوست تقدیم می کرد.23 این شهادتها و رشادتها، شاعران را به سروده هایی می رساند که طنین مرگی عارفانه، عاشقانه و عاشورا یی را در شعر خویش دارند.
اضلاع مرگ در شعر انقلاب
مرگ در سروده هایی که توصیف شهادت شهیدان است چند بعد دارد:
1 - حماسه رنگ و شکوهمند: مرگی بزرگ و جان سپردنی شرافتمندانه و سترگ، تصویر روشن شهیدان شاهد میدان است.
2 - عارفانه و عاشقانه: معرفت و محبت انگیزاننده و رقم زننده ی شهادتی است که در جبهه ها هر روز شکل می گیرد.
3 - اندوهناک اما عظیم و حرکت آفرین: مرگ در سروده ها، اندوهناک و حماسی است اندوهی که خزیدن در خویش و فرسودن تدریجی در پی داشته باشد نیست. سوگ با شور عاشقانه و معرفت بالذه همراه و هم نفس است.
4 - با الگوهای عاشورا یی و فرهنگ حسینی همراه است.
5 - شهید نه تصویر عارفان مقتول را می یابد نه کشته شدگان راه رهایی خلق در فرهنگ های مادی و مارکسیستی را. عارفان مقتول و مقتولان عارف بیش و پیش از آن که برای نجات جامعه جان باخته باشند قربانیان هویدا کردن اسرارند و بی پروایی عشق ورزیدن به یار. اما مرگ در ادبیات انقلاب نه رهایی فردی است نه قربانی شدن برای رهایی و آگاهی اجتماعی تلفیقی از عشق، آگاهی، خود رهایی و جامعه سازی و «تکلیف»، شهید را می سازد که بی او حیات و تپش و حرکت جامعه به مرگ می انجامد. یکی از اسرار مرگ ناپذیری شهید و به تعبیر قرآن «احیا» بودن شهیدان آن است که شهید پس از شهادت تکثیر می شود و حیات او در حیات «حقیقت و حقیقت گرایان» تبلور و تجسم می یابد.
مرور نمونه ها در شعر انقلاب
در شعر انقلاب به ویژه سروده ها دفاع مقدس، مرگ (شهادت) هم شکوهمند و هم حماسه گونه و عارفانه و جامعه ساز است و هم حسرت آفرین! اندوه شاعر به دلیل عدم ادراک شهیدان تقریباً در تمام سروده های دیده می شود تصویر شهادت را در چند سروده مرور می کنیم.
ای کتبیه ی شکیب، مرد روز ناگزیر
ای تمام لحظه هات، شعرهای دلپذیر
دست و پا جدا شدی، پر زدی، رها شدی
وای من اسیر دل، وای این دل اسیر
ابوالقاسم حسینی (ژرفا)
روزی هزار مرتبه تکرار می شویم
فردا دوباره صبح می آید از این مسیر
چشم انتظار لحظه ی دیدار می شویم
سلمان هراتی
و اندوهی که در این سروده در پیشواز پیکر مطهر شهیدان مفقود الاثر دیده می شود:
می آیی ای دلاورم اما سرت کجاست؟
آن دست های گمشده در سنگرت کجاست؟
در شعله زار صاعقه ی باغ لاله خیز
آن رنگ و بوی و روی چو گل پرپرت کجاست!
سربند «یا حسین» تو کان روز گرمجوش
با دست خویش بست بر سر مادرت کجاست!
آن ساق پای خسته که چون ساقه های عرش
افتاده بود از کف «مین» در بر ت کجاست؟
چشمی که بوسه گاه پدر بود همچو مهر
در خاک ریز معرکه ی سنگرت کجاست؟
چون سرو ایستاده به سنگر شدی کنون
ای استخوان سوخته خاکسترت کجاست؟
عباس باقری
این سروده مرثیه ای است حماسی. شاعر از مادری که پیشانی بند فرزند را بر سر فرزندش بسته یاد می کند. اندوه ساقها ی از دست رفته دارد اما ساقها یی که استوار همچون ساقه های عرش بود و استخوان هایی را می سراید که متعلق به قامت سروگونه ای بودند که در سنگر ایستاده بود. یعنی در شعر هم حماسه می یابیم هم اندوهی تنیده در تار و پود شعر. شاعر آشنای انقلاب و جبهه - زنده یاد سلمان هراتی می گوید:
این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد!
به همراهم گفتم
ما با کدام کاروان
به مقصد می رسیم؟
گفت:
کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند
و به نیت برنگشتن می رود
و در تصویری تماشایی تر، شهیدان را رودی از ستاره می بیند در ظلمات هولناک روزگار، و ماندگان بی دغدغه ی شهادت و حتی خود را زمستانی بی طراوت برگ:
بیرون این معیّن محدود
رودی از ستاره جاریست
رودی از شهید
با سکوت همصدا شو
تا بشنوی
پشت آسمان چه می گذرد
ما زمستانیم
بی طراوت حتی برگ
آنان
در همیشه ای از بهار ایستاده اند
بی برگ
و این تصویر بدیع از شهید و شاعر در شعر مصطفی علی پور:
آه،
اقیانوسی ناآرام
در چشم هایم بر می خیزد؛
برمی خیزم
و خاکستر شهیدان
از شانه های من می ریزد
و اندوه شاعر در پس کاروان مردان سبز که از آتش گذشتند، در آتش نفس تازه کردند و به آیین افرا رسیدند:
چه مردان سبزی
چه مردان سبزی به محراب معنا رسیدند
و من سقف بینایی ام را
چراغ کبوتر نیفروخت
و من باغ دانایی ام
میوه ای مهربان را نیاموخت
و من تا چراغان معنای یک گل
دلم را نبردم
دل من گره گیر من ماند
و «مرداب امروز» پای مرا بست
چه مردان سبزی
چه مردان سبزی به «دریای فردا» رسیدند!
محمد رضا عبد الملکیان
و در رباعی ها که کوتاه و رسا، رجز گونه و حماسی در دوره ی درخشش خویش بیش از هر چیز تصویرهای شهید را ترسیم می کردند. مرگی شکوهمند و اندوهناک به روشنی دیده می شود:
خونین پر و بالیم خدایا بپذیر
هر چند شکسته ایم ما را بپذیر
سر در قدم تو باختن چیزی نیست
این هدیۀ کوچکی است از ما بپذیر
وحید امیری
من همسفر شراب از زرد به سرخ
من همره اضطرات از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ
قیصر امین پور
و این رباعی که در هیأتی شعارگونه فرهنگ عصر جنگ را ترسیم می کند:
پیکار علیه ظالمان پیشه ی ماست
و اندر ره دوست مردن اندیشه ی ماست
هرگز ندهیم تن به ذلت هرگز
در خون زلال کربلا ریشه ی ماست
محمد رضا سهرابی نژاد
و این رباعی ماندگار و شگفت از سید حسن حسینی:
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
و تصویر اندوهناک اما حماسی شهید و بازتاب شهادت او در جامعه:
محله مان به یمن رفتن تو روسپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای
عبدالجبار کاکایی
و ماندگاری شهید در تاریخ، جامعه و بیداری و حرکتی که هماره به جامعه تزریق می کند:
آن شب که از کرانه ی باران عبور کرد
خورشید در پگاه نگاهش ظهور کرد
چون زورق از تبار خروشان موج بود
خود را از این کرانه ی خاموش دور کرد
شوریده وار از گذر خاطرم گذشت
این کوچه را دوباره پر از شعر و شور کرد
نامش گذشت از دل ابری پریشناک
یا آذرخش در شب ذهنم خطور کرد
محمد رضا محمدی نیکو
و بازتاب شهادت های مظلومانه در جامعه و شاعران تماشاگر و نویسندگان و ناظران بی درد:
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت در اندوه نهان، هیچ نگفت
پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت
سوخت از داغ پسرهای جوان هیچ نگفت
دختر کوچک همسایه ی ما پر زد و رفت
دل آیینه شکست و پس از آن هیچ نگفت
وقتی از شش جهت آوار و تبر می بارید
مردی از خنجر نامرد جهان هیچ نگفت
وطنم زخمی شمشیر دو صد حادثه گشت
باز با این همه، چون شیر ژیان هیچ نگفت
آن طرف تر پس دیوار بلند تردید
شاعری بود که با طبع روان هیچ نگفت
اندوه حماسی، تصویر رفتنی ماندگار، غم جان گداز ماندن، ترسیم عظمت جامعه ای که «مرگ» را با باوری دیگر آسان می کنند و دلواپسی کم رنگ شدن این حماسه ها یا فراموشی میراث گران سنگ شهیدان در شعر شاعران تموج و حضوری چشمگیر دارد. این سروده ی درخشان شاید گویاترین تابلو از همه ی این مسائل باشد:
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
در خیابان
رودی از رنگین کمان
آواز می خواند
آسمان، دف می زند
با هفت دست سبز و پنهانی
مردگان و زندگانش گرم همخوانی
کاش برگردند یک شب
آسمان مردان خاکی پوش
صبح رویانی که در باران آتش چهره می شستند
کاش برگردند
دستمال خونشان را
روی فرق چاک چاک خاک بگذارند
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
زخمهای بی صدا گل می دهد
تن های بی سر، گل
دست ها گل می دهد
پای برادر، گل!
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
بچه های «آه مادر کاش وقت نامه خواندن بود»
بچه های «همسرم بدرود»
بچه های «کاش بودی، کاش می دیدی»
بچه های «تا قیامت بر نمی گردیم»...
انتهای جاده ی ایثار
بچه های کربلای چار
این زمان اما
دست بر زخم دلم مگذار
زخمها جانی بگیرد کاش
کاش طوفانی بگیرد کاش
کاش...
علیرضا قزوه
و این سروده که پایان بخش این مقاله است با همان زبان شکوهمند، اندوه رنگ و شکوه آمیز از خویش، با شهیدی نوجوان یا خاکستر تن سوخته ی شهید، سخن می گوید.
یادگار از توهین سوخته جانی است مرا
شعله از توست اگر گرم زبانی است مرا
به تماشای تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد که اینگونه توانی است مرا
نه ز خون گریه ی آن زخم، گریزی است تو را
نه از این گریه ی یکریز، امانی است مرا
باورم نیست نگاه تو و این خاموشی؟
باز بر گردش چشم تو گمانی است مرا
چه زنم لاف رفاقت؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلی هیچ نشانی است مرا
گو بسوزد تنه ی خشک مرا غم که به کف
برگ و باری نبود دیر زمانی است مرا
عرق شرم دلم بود که از چشم ریخت!
ورنه بر کشته ی تو گریه روا نیست مرا
ساعد باقری
در نگاهی کلی، مرگ و به بیانی رساتر – شهادت - در شعر انقلاب با آمیزه ای از چند عنصر مطرح می شود؛ عشق (عرفان)، حماسه، سوگ، سازندگی و حرکت آفرینی و در نهایت آیینه ای که شاعر در آن حقارت و واپس ماندگی خویش را تحلیل و تصویر می کند و چنین انگاره و نگاهی در مجموع ادبیات گذشته ی ما همانند و بدیل ندارد. هنگامی که سروده های موفق در این زمینه را می خوانیم در برزخی از شور و سوگ رها می شویم، اندوهی پنهانی در ما ریشه می دواند و هیجانی گستاخ از پشت قلبما ن سر بر می آورد. به همین دلیل، عمیق ترین نگاه به مرگ را تنها در ادبیات عصر انقلاب باید جستجو کرد.
* * *
منبع: مجموعه مقالات کنگره بررسی تأثیر امام خمینی و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصر (ادبیات انقلاب، انقلاب ادبیات)، ج 1، ص 145.
پی نوشتها
[1] - چشمه ی روشن، دکتر غلامحسین یوسفی، 1374، نشر علمی، بخش نقد و تحلیل شعر هاشم جاوید
[2] - انواع ادبی، دکتر سیروس سُمیسا، انتشارات فردوسی، چاپ دوم، 1373، فصل دوم حماسه، ص 47 - 129
[3] - شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 2، ص 169
[4] - رباعیات خیام، نشر مرکز، چاپ دوم، 1376، ص 18
[5] - مگر بند کز بند عاری بود شکستی بود زشت کاری بود
[6] - پیشاهنگاه شعر پارسی، دکتر محمد دبیر سیاقی، شرکت سهامی کتابهای جیبی، تهران، 1370، ص 3
[7] - اشعار حلاج، حسین ابن منصور حلاج، بیژن الهی، انجمن فلسفه ایران، ص 21
[8] - مثنوی معنوی، مولانا جلال الدین، دفتر اول، به تصحیح محمد رمضانی، کلاله خاور، ص 76
[10] - دفتر سوم مثنوی، ص 198
[11] - عشق از اول سر کش و «خونی» بود تا گریزد هر که بیرونی بود
مولانا
[12] - ای که از کوچۀ معشوقه ی ما می گذری بر حذر باش که سر می شکند دیوار ش حافظ
[13] - دلبر جان ربای عشق آمد سر بر و سر نمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز زان که داند که سر بود غماز
سنایی، حدیقة الحقیقة
[14] - منظق الطیر، عطار نیشابوری، به تصحیح محمد جواد مشکور، تهران، ص 150
[15] - زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
حافظ
[16] - روضة الراحین، درویش علی بوزجا نی، به کوشش دکتر حشمت مؤید، ص 28
[17] - امام حسین(ع) در روز عاشورا خطاب به یارانش فرمود: صبراً بنی الکرام فالموت الافنطره تعبُربکم عَنِ البُووس و الغراء الی الجنان الواسعه و النعم الدائمه، شکیبا باشید بزرگواران! مرگ جز پلی نیست که شما را از رنجها و دشواری ها به بهشتهای گسترده و نعمتهای جاودانه می رساند.
[18] - بلال در بستر مرگ افتاده بود، همسرش می گریست. پرسید چرا گریه؟ گفت: چرا نگریم که «مرگ» در انتظار توست. بلال گفت مرگ موصل الجیب الی الجیب است .
[19] - بوف کور، صادق هدایت، چاپ ششم، امیر کبیر، ص 24
[20] - آشنایی با صادق هدایت، م. ب. فرزانه، تهران، نشر مرکز 1372، ص 304
[22] - سدۀ میلاد میرزاده عشقی، سید هادی حائری، نشر مرکز، چاپ اول 1373، ص 324 - 325
.
انتهای پیام /*