یار امام و انقلاب
□ داود رضایی
مقدمه
از زمانی که روحانیون فعال در عرصه سیاست و مبارزه با رژیم طاغوت، تصمیم بر انسجام بیشتر فعالیت های خود گرفتند بیش از پنجاه و سه سال می گذرد. آنان در آن روزها و پس از اتفاقات 15 خرداد 1342، بر اهمیت داشتن تشکیلات منسجم تر به اتفاق نظر رسیدند و برای پیشبرد مبارزه و حرکت هدفمند و سازمان یافته تر، تشکیلات جامعه روحانیت مبارز را در سال 52 بنیان نهادند. آنان در سال 56 در حالی که بسیاری از اعضای جامعه روحانیت از سوی رژیم پهلوی با بازداشت، زندان، شکنجه، ممنوع المنبری، تبعیض و مانند آن ها روبرو بودند، با تأکید امام خمینی و به همت شهید مطهری بر انسجام هرچه بیشتر نیروهای مبارز با حکومت شاه به تشکل خود رسمیت دادند. مؤسسین این تشکل شهید بهشتی، شهید مطهری، شهید باهنر، حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی خامنه ای، حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی، حجت الاسلام و المسلمین سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی، حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا مهدوی کنی و حجت الاسلام و المسلمین محمدعلی موحدی کرمانی بودند.گرچه بر اساس شواهد تاریخی بیانیه های این تشکل در زمان قبل از انقلاب با امضای حدود 60 روحانی منتشر می شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی اعضای این جامعه در قوای قضائیه، مقننه و مجریه وارد شدند و مسئولیت های مهمی را بر عهده گرفتند به نحوی که این تشکل در تثبیت نظام نوپای اسلامی فعالیت و نقش گسترده ای داشت. آیت الله مهدوی کنی که از اعضای مؤسس این تشکل روحانی است، در 10 آبان 1360 به عنوان دبیرکل این تشکل انتخاب شد و در کنار مسئولیت های دیگر تا این اواخر همچنان به عنوان دبیرکلی جامعه روحانیت مبارز باقی بود.
پس از پیروزی انقلاب وی سمت های مختلفی را عهده دار بوده است که از جمله: عضویت در حلقه اولیه شورای انقلاب از طرف امام خمینی، سرپرستی کمیته انقلاب اسلامی، عضویت به عنوان فقیه در شورای نگهبان قانون اساسی (دو مرتبه)، نمایندگی امام خمینی در هیأت حل اختلاف مسؤولان نظام و چندین ماموریت مشابه در حوادث مهم دوران انقلاب، وزارت کشور در کابینه های رجایی و باهنر، نخست وزیری پس از ترور محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر، عضویت در ستاد انقلاب فرهنگی به حکم امام خمینی، عضویت در شورای عالی انقلاب فرهنگی، عضویت در شورای بازنگری قانون اساسی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، عضو مجلس خبرگان رهبری، مؤسس، بنیان گذار و دبیر کل جامعه روحانیت مبارز، رئیس دانشگاه امام صادق(ع)، رئیس مجلس خبرگان رهبری.
وی به گفته خودش در سالهای اخیر بیشترین زمان را در دانشگاه امام صادق(ع) سپری می کرد. این دانشگاه که در واقع پیش از انقلاب شعبه مطالعات مدیریت دانشگاه هاروارد در تهران بود ، پس از انقلاب اسلامی ایران در سال 57 و در دوران انقلاب فرهنگی در سال 1361 فعالیت های جدید خود را آغاز کرد. سیستم آموزشی و برنامه درسی این دانشگاه ترکیبی از علوم جدید و علوم حوزوی است.
ریاست مجلس خبرگان رهبری از مهمترین مناصبی بود که آیت الله مهدوی کنی در سالهای آخر عمر خود عهده دار آن بود، مجلسی که بر اساس اصل 107 قانون اساسی، مسئولیت تعیین و نظارت بر رهبری را بر عهده دارد. مسئولیت این مجلس از زمان تأسیس در سال 1361 برعهده آیت الله علی مشکینی بود و پس از فوت او در سال 1386 آیت الله هاشمی رفسنجانی به انتخاب اعضا به ریاست این مجلس انتخاب شد. در سال 1389، در انتخابات هیأت رئیسه مجلس خبرگان، در حالیکه آیت الله هاشمی رفسنجانی از این عرصه کناره گیری کرد، اعضا، آیت الله مهدوی کنی را به عنوان رئیس این مجلس انتخاب کردند.
وی علی رغم توصیه پزشکان، در مراسم بیست و پنجمین سالگرد ارتحال حضرت امام شرکت کرد ولی ساعاتی پس از پایان مراسم دچار عارضه قلبی شد و برای مداوا به بیمارستان بهمن تهران منتقل گردید.
این بیمارستان حدود دو هفته به کانون توجه خبری و حضور شخصیت ها و مقامات مختلف برای عیادت از رئیس مجلس خبرگان رهبری تبدیل شد. سرانجام آیت الله مهدوی کنی در ساعت 9 صبح 29 مهرماه 1393 در بیمارستان رجایی تهران در سن ۸۳ سالگی دار فانی را وداع گفت و طبق وصیتش در آرامگاه حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد. از نکات قابل توجه پس از درگذشت وی خلاء ناشی از نبود او در هدایت و رهبری جریان اصول گرا با توجه به در پیش بودن یازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی و پنجمین دوره مجلس خبرگان است. آنچه در ادامه می آید خلاصه ای از زندگی نامه و همراهی او با نهضت امام خمینی است که به زبان آن مرحوم تنظیم شده است که از نظر خوانندگان گرامی می گذرد.
روایت زندگیِ من
بنده محمد رضا مهدوی کنی متولد سال 1310 هـ . ش هستم. پس از تحصیلات دبستانی، به سال 1324 در چهارده سالگی، به حوزه علمیه وارد شدم و به تحصیل علوم دینی پرداختم. ابتدا به مدرسه سپهسالار ـ شهید مطهری ـ رفتم و چون محیط آنجا را مناسب نیافتم، پس از چند روزی، به مدرسه لرزاده که مؤسس و سرپرست آن مرحوم آقای برهان بود، رفتم و مشغول به تحصیل شدم. تحصیلاتم در این مدرسه، بیش از سه سال بطول نیانجامید. پس از آن، برای ادامه تحصیل، راهی قم شدم. سیزده سال در حوزه علمیه قم به تحصیل پرداختم و پس از آن، به تهران بازگشتم.
فراگیری علوم دینی به سفارش پدرم
مدارس علمی زیادی در دوره رضاخان بسته شد و محدودیت ها و مشکلاتی در زمینه تحصیل طلاب به وجود آمد. این موضوع سبب شد تا شمار روحانیان کاهش یابد و نیاز به روحانی، به شدّت احساس می شد. از این رو، پس از شهریور 1320 که مدارس دینی دگربار آغاز به کار کردند، مرحوم پدرم، با این که اهل علم نبود، ولی بسیار به اهل علم و روحانیت علاقه داشت، دوست می داشت که در خانواده اش، فردی از اهل علم باشد. ایشان بنده را انتخاب کرد و به حوزه علمیه فرستاد تا علوم دینی را فرا بگیرم.
از روز نخست وقف دین شدم
روز اولی که به همراه مرحوم پدرم به مدرسه لرزاده، خدمت مرحوم برهان رفتیم که از شاگردان مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آقای شاهرودی بود و مرد وارسته و ملایی بود که تا رسائل و مکاسب، تدریس می کرد ـ البته از نظر علمی نسبت به علمای بزرگی که در آن زمان در تهران بودند، شاخص نبود ـ ایشان رو کرد به پدرم و گفت: می خواهی فرزندت را وقف دین کنی، یا قصد مادی داری؟ اگر هدف های مادی داری، بهتر است که همین الان دستش را بگیری و بروی!
ا شک در چشمان پدرم حلقه زد و گفت: قصد خدمت به دین است. همان جا تعهد کرد که هزینه تحصیل مرا بپردازد. به همین جهت در تمام مدت تحصیل ـ حتی پس از ازدواج ـ به اندازه توان خود به من کمک می کرد. بنابراین، انگیزه تحصیل من، علاقه شدید پدرم بود به دین و روحانیت ـ و نیز خلأ موجود در آن زمان ـ و من هم پیرو ایشان بودم.
بازگشایی مدارس دینی
مدارس دینی پس از شهریور هزار و سیصد و بیست دوباره فعالیت هایشان را آغاز کردند. در تهران، مدرسه لرزاده، پرتلاش ترین و منظم ترین مدرسه ها بود، آن هم به خاطر حضور مرحوم برهان و مراقبت های شدید ایشان. ایشان به حق وقت می گذاشت و برای تعلیم و تربیت طلاب، دل می سوزاند. می گفت" اینان، فرزندان من هستند." مرحوم برهان نسبت به تربیت و تهذیب طلاب خیلی مقید بود. از همان ابتدا، شرط می کرد که طلبه باید به نوافل و تهجد شب، پای بند باشد.
سفرهای معنوی
مرحوم برهان، برای طلاب جلسات موعظه و روضه خوانی و سینه زنی در مناسبت های گوناگون برگزار می کرد و خودش نیز بسیار علاقه مند بود که طلاب، با معنویت و مرتبط با خدا و ولایت تربیت شوند و برای رسیدن به این هدف بسیار زحمت می کشی. در برخی اوقات در سال طلبه های مدرسه را به طور دسته جمعی به عتبات مقدسه می برد. در این سفر که دو ماه طول کشید، برنامه های ویژه ای برای ما می گذاشت: ده شب به مسجد کوفه ما را می برد که در آن جا بیتوته و اعتکاف می کردیم. در نجف، برنامه اش این بود که هر روز، ما را به دیدار یکی از علما و مراجع می برد. این سفرها، برای ما از نظر معنوی، سفرهای بسیار خوبی بود.
ماجرای تعلیم خط و ملبس شدنم
به خاطر دارم که مرحوم پدرم بسیار علاقه مند بود که من خط بیاموزم و خوش خط باشم. به همین جهت، استادی را در خیابان ناصر خسرو دیده بود که به من خط بیاموزاند. هفته ای دو روز می رفتم پیش وی و تعلیم خط می گرفتم. مرحوم برهان، وقتی متوجه رفت وآمدهای من شد، پرسید: کجا می روی؟ گفتم: می روم تعلیم خط. گفت: برای یک جوان، صلاح نیست در خیابان ها راه بیفتد. با این که آن وقت ها، یعنی پس از شهریور 1320، ظواهر و مظاهر دینی بهتر از زمان رضاشاه، رعایت می شد ـ به خاطر کم شدن فشارهای زمان رضاشاه ـ اما ایشان، به همین مقدار هم راضی نبود، از این روی گفت: من برای شما معلم خط می آورم تا شما را همین جا تعلیم دهد.
آقای برهان بر معمم شدن من اصرار داشتند و من هم از ایشان اطاعت کردم و در روز عید غدیر، در مراسم جشنی که در مدرسه برگزار شد، با عبا و قبایی که ایشان به من عاریت داده بود ـ چون قد آقای برهان کوتاه بود، لباس های ایشان برای من ساز می آمد ـ و با عمامه ای که خود تهیه کرده بودم، ملبس به لباس روحانیت شدم. محدودیت ها و مراقبت های ایشان در تربیت و سازندگی طلبه ها بسیار مؤثر بود.
ادبیات را نزد مرحوم آقای سلماسی خوانده ام. سیوطی و مغنی را نزد مرحوم آقای قاضی(امام جمعه دزفول) که از اساتید دیگرم بود،آموختم.
ورودم به حوزه علمیه و شرکت در درس امام خمینی
سال 1327هـ . ش در هفده سالگی، برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفتم. ابتدا در مدرسه فیضیه و سپس در مدرسه حجتیه سکنی گزیدم. در تهران تا مطول خوانده بودم. از این روی در حوزه قم، از همانجا، شروع کردم به تحصیل. از محضر اساتید بزرگواری چون آقای مجاهدی، آقا شیخ عبدالجواد جبل عاملی، سلطانی طباطبایی، نجفی مرعشی و شهید صدوقی بهره برده ام. در محضر علامه طباطبایی و رفیعی قزوینی فلسفه آموختم. مرحوم شهید مطهری استاد کلام من بود. در محضر آیت الله بروجردی درس خارج فقه خواندم. و 9 سال نیز درس خارج فقه را در محضر امام خمینی طی کردم. در نزد استاد علامه طباطبایی نیز تفسیر ـ که مقدمه تدوین تفسیر المیزان شد ـ را گذراندم.
اساتید تاثیر گذار بر من
از اساتید بزرگوار که از محضرشان استفاده برده ام، غیر از مرحوم برهان، سه تن بیش از همه در شخصیت من اثرگذار بوده اند. مرحوم بروجردی بخاطر ریشه یابی تاریخی مسأله در فقه شیعه و اهل سنت بسیار در من اثر گذار بود .از نظر فلسفه و آشنایی با قرآن و افکار و اندیشه های نو، مرحوم علامه طباطبایی در من بسیار اثر گذارده بود. مرحوم علامه، در فکر و اندیشه حوزویان، تحولی عمیق ایجاد کرد که این تحول، غیر مستقیم، در انقلاب اسلامی نیز مؤثر بود.
در دوره ای که علاّمه طباطبایی در قم مباحث فلسفه را تدریس می کرد از وی به بدی نام می بردند. اما امام راحل ، این تنگناها را احساس کرده بود و از آن روزگار و جوّ حاکم بر آن شکایت داشت و فرمودکه: "خون دلی که پدر پیرتان از این دسته متحجر خورده است، هرگز از فشارها و سختی های دیگران نخورده است... در مدرسه فیضیّه، فرزند خردسالم، مرحوم مصطفی از کوزه ای آب نوشید، کوزه را آب کشیدند. چراکه من فلسفه می گفتم. تردیدی ندارم اگر همین روند ادامه می یافت، وضع روحانیت و حوزه ها، وضع کلیساهای قرون وسطی می شد که خداوند بر مسلمین و روحانیت، منت نهاد و کیان و مجد واقعی حوزه ها را حفظ نمود."(صحیفه امام،ج21، ص279-278)
خاطره ای از علت تعطیلی درس فلسفه علاّمه طباطبایی
هنگامی که مرحوم علامه طباطبایی باید درس فلسفه برای طلاب بگوید درس را در منزل خود و برای تعداد کمی از طلاب و فاضلان شروع کرد و کم کم درس را به داخل حوزه آورد. آن مرحوم، برای این که بتواند درس را ادامه بدهد، از طرح مباحث حساسیت برانگیز، خودداری می ورزید. به خاطر دارم ایشان وقتی به بحث وحدت وجود اسفار رسید، با این که این بحث، بحث دشواری بود، از آن گذشت و گفت بروید و خودتان آن را مطالعه کنید. ایشان اگر با عکس العمل تندی مواجه می شد به طور موقت، عقب نشینی می کرد و سرسختی نشان نمی داد، تا با مانع مهم تری روبه رو نشود و از هدف اصلی باز بماند. به عنوان نمونه عرض کنم: آیت الله بروجردی، سر درس گفته بود: شنیده ام برخی از طلاب، درس هایی می خوانند که نباید بخوانند. در آن ایام از این سخن، دو گونه تفسیر بعمل آمد، عده ای می گفتند منظور آیت الله بروجردی به کسانی است که درس فلسفه می خوانند و گروه دیگر اینگونه تفسیر کردند که منظورشان به کسانی است که در حوزه برای ورود به دانشگاه درس های جدید را می خوانند. ولی مرحوم علامه، با شنیدن این سخن آیت الله بروجردی درس را تعطیل کرد. و علی رغم اصرار طلبه ها قبول نکرد که به درس ادامه بدهد و در جواب می گفت:
چون آقا فرموده اند که نباید درس باشد، ما هم درس نمی گوییم. به خاطر دارم که آیت الله بروجردی، وقتی از قضیّه با خبر شد، به علامه طباطبایی گفت: چرا درس را تعطیل کرده اید؟ علامه در پاسخ گفت: چون شما فرمودید تعطیل کنم، تعطیل کردم. آیت الله بروجردی گفت: منظورم این نبوده که شما درستان را تعطیل کنید، بلکه منظورم این بوده است که چنین درس هایی را هر کسی نگوید و همگانی نباشد. گویا ایشان در پاسخ می گوید: محدودیت از نظر شرکت کنندگان، بیشتر حساسیت برمی انگیزد، ولی سعی می شود مسائل به گونه ای مطرح شوند که ایجاد شبهه نکنند. تفسیر قرآن نیز چنین بود. در آن روزگار، در حوزه قم، درس تفسیر بود، ولی با همان سبک و روش عامیانه و همگانی، نه یک تفسیر علمی و طلبه پرور و آشناکننده با قرآن. مرحوم علاّمه با شگفتی می گفت: مگر می شود انسان سی سال اجتهاد کند و با قرآن که منبع اصلی فقه ماست، آشنایی نداشته باشد؟ علمای ما در گذشته، به گونه مستقیم با قرآن سر و کار داشته اند، تفسیر نوشته اند، آیات الاحکام نوشته اند و...
آشنایی با امام خمینی
ابتدای آشنایی من با حضرت امام، به نخستین مشکل فکری آن زمان من و پاسخ حضرت امام برمی گردد. از آمدن آیت الله بروجردی به قم، چیزی نگذشته بود که آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی، به رحمت خدا رفت. پس از رحلت آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی، سخن از مرجعیت آقای بروجردی بود. رژیم شاه هم در آن روز سیاستش بر این بود که مرجعیت، در ایران باشد، زیرا خود را تنها حکومت شیعه می دانست و می خواست از این راه، توجه شیعیان جهان را به خود جلب کند. البته به این سیاست ـ یعنی بودن نهاد مرجعیت عامه در ایران ـ تا آخر پایبند نماند و در این اواخر، به خاطر تضادی که با منافعش به وجود آمده بود، سیاست عکس آن را دنبال می کرد و تلاش می کرد، مرجعیت عامه در ایران نباشد.
اما در آن دوران، یعنی دوران آقای بروجردی، تلاش می کرد که مرجعیت در ایران باشد. از این روی، پس از رحلت آقا سید ابوالحسن اصفهانی، شاه پیام تسلیت خود را برای آقای بروجردی ارسال داشت و رسانه ها هم، به گونه ای از ایشان تبلیغ می کردند.
البته، مقام علمی و شخصیتی آقای بروجردی، برای بسیاری شناخته شده بود و نیاز به این تبلیغات و مطرح کردن ها نبود. این توجه و گرایش رژیم شاه به ایشان، اگر اثر منفی نداشت، به طور مسلم تأثیر مثبت برای ایشان نداشت. ما به پیروی از مرحوم برهان، از آقای حجت تقلید می کردیم.
به قم که آمدم، طلبه های تهرانی به من گفتند: با وجود حضرت آیت الله بروجردی، جایی برای تقلید از آقای حجت نیست. اینان، مرا در باب تقلید، به تردید افکندند و در این مسأله سرگردان بودم تا این که مرحوم مولایی که از سردمداران طلبه های تهرانی بود و حجره اش در فیضیّه، مرکز گردهم آیی طلاب تهرانی، به من گفت: بهتر است شما این مسأله را از حاج آقا روح الله بپرسی. ایشان برای نماز، به مدرسه فیضیّه می آید. نظر ایشان در این مورد، صائب است.
آقای مولایی هنگام نماز، حضرت امام را به من نشان داد. پس از نماز، خدمت آقا رفتم. عرض کردم: آقا من از آقای حجت تقلید می کنم، به نظر شما، چه کسی اعلم است؟ ایشان نفرمود چه کسی اعلم است، ولی فرمود: شما از آیت الله بروجردی تقلید کنید. من هم، به فرموده ایشان، تقلیدم را از آقای حجت، به آقای بروجردی برگرداندم.
این، نخستین آشنایی بود که پس از آن هم ادامه داشت و بیشتر شد. اتفاقاً با علامه طباطبایی هم، در همان ابتدا، در مدرسه فیضیّه آشنا شدم. یک وقت که ایشان برای نماز به فیضیه آمده بود، آقای سبحانی به من گفت: ایشان را می شناسی؟گفتم: خیر.گفت: ایشان آقا سید محمدحسین قاضی است. خیلی ملاست. خصوصاً فلسفه خیلی خوب می داند. در منزل درس فلسفه می گوید، اگر می خواهی شرکت کن. البته در آن زمان در حدّی نرسیده بودم که بتوانم از درس فلسفه ایشان بهره ببرم، ولی بعدها شرکت کردم.
دلیل عدم موضع گیری امام خمینی در زمان زعامت آیت الله بروجردی
حضرت امام، کشف اسرار را سنین جوانی به رشته تحریر در آورده است. بدون شک، این کتاب، یک اثر سیاسی نیز هست. بنابراین، ایشان از همان جوانی، اهل سیاست بوده و مسائل سیاسی زمان خود را خوب درک می کرده است. و در جریان مسائل سیاسی قرار می گرفته و شنیدیم که با رجال سیاسی حوزوی آن زمان، مانند آقای کاشانی و آقا سید محمدتقی خوانساری، سر و سرّی داشته و… با این حال، تا وقتی که آقای بروجردی در قید حیات بود، در زندگی امام، مسائل سیاسی بروز و ظهوری ندارد.
با این که جریان فدائیان اسلام در آن زمان، یک جریان سیاسی حوزوی بود و بسیاری به موضع گیری له، یا علیه کشیده شدند، ولی از امام، موضع گیری مثبت و یا منفی آشکار نسبت به فدائیان اسلام، دیده نمی شود که امروز هم، شاید برای بسیاری سوال انگیز باشد. بعدها، از امام نقل شد که امام با مشی مبارزه مسلحانه موافق نبوده است. همانند این روش را در مسائل مربوط به حوزه و چگونگی مدیریت آن می بینیم.
با این که حضرت امام، به روش اداره حوزه، انتقادهایی داشت، ولی هیچ گاه، به گونه آشکار، موضع گیری نکرد. امام حریم زعامت و ولایت حوزه تشیع را لازم الاحترام می دانست و چون زعامت و مرجعیت با آقای بروجردی بود، امام به احترام ایشان، اقدامی خلاف نظر ایشان نمی کرد.
حضرت امام نظرات و سلیقه های شخصی خود را در همان حوزه درس خود اعمال می کرد. بعنوان مثال به یاد دارم، یک وقتی آقای بروجردی، گفته بود: خوب است اساتید و مدرسین، هر روز، سر درس، حدیثی را به عنوان موعظه بخوانند. وقتی یکی از شاگردان، این سخن آقای بروجردی را مطرح کرد، امام گفت: اگر ایشان حدیث بفرمایند، ما هم حاضریم در درس ایشان حاضر شویم و استفاده کنیم. لکن امام، سالی دو بار به هنگام تعطیل شدن حوزه موعظه می فرمود. تحلیل من این است که حضرت امام، در دوران زعامت آقای بروجردی و در برخورد با ایشان، براساس همان اعتقادی که به ولایتِ فقیه داشت، عمل می کرد.
ایشان، با وجود فقیهی چون آقای بروجردی در رأس امور حوزه و شیعه، چه در مسائل سیاسی و چه در مسائل حوزوی، احساس وظیفه نمی کردند و اگر هم دیدگاه مخالفی داشت، ابراز نمی کرد. نسبت به فدائیان اسلام، چون آقای بروجردی، روی خوشی به این جمعیت نشان نمی داد و فعالیت های آن گروه را به مصلحت حوزه آن زمان نمی دید، از این روی، امام هم، موضع گیری له یا علیه نمی کرد. البته خود امام هم، مبارزه مسلحانه را که بدون اجازه فقیه جامع الشرایط باشد، درست نمی دانست. ولی آن گاه که پس از رحلت آیت الله بروجردی، زعامت به ایشان منتقل می شود وحضور حاضرین، مسئولیت را به دوش ایشان می گذارد، می بینیم که در تمامی مسائل سیاسی حضور فعال می یابد.
مهاجرت از قم به تهران
تا سال 1340 هـ.. ش در قم بودم و بسیار علاقه مند بودم که در قم بمانم، ولی مشکلات خانوادگی و اصرار پدرم بر آمدن به تهران، مانع از آن شد که در قم ماندگار شوم. از این روی پس از رحلت آیت الله بروجردی، به تهران آمدم.
ورود به مسائل سیاسی
چون پدرم بسیار به مسائل دینی پایبند بود، با کارهای رضاخان، به خصوص کشف حجاب خیلی مخالف بود. اساساً در روستای کَن هم، کارهای رضاخان، از جمله کشف حجاب، مورد انتقاد بود و مردم، نسبت به کشف حجاب، مقاومت می کردند. بنابراین، رژیم پهلوی در خانواده و در روستای ما شدیداً منفور و مطرود بود.
پس از آن که وارد حوزه علمیه قم شدم، در جمع طلاب تهرانی قرار گرفتم که در آن زمان، در مسائل سیاسی شاخص بودند. از این روی، با نخستین حرکت سیاسی حوزوی آن زمان، که مرحوم نواب صفوی در مخالفت با دفنِ جنازه رضاخان در شهر مقدس قم به راه انداخت ـ که موفق هم شد ـ ما هماهنگ بودیم و از هواخواهان ایشان به شمار می رفتیم.
این تفکر سیاسی و ضد دین بودن دستگاه پهلوی، مرا بر آن می داشت تا در هر فرصت مناسبی که پیش می آمد مخالفت خود را ابراز کنم و با کسانی که علیه دستگاه حرکتی انجام می دادند، هماهنگ باشم. همین روحیه سبب شد که بعد از اولین سفر تبلیغی، تبعید شوم.
هیجده سالم بود که به اتفاق یکی از دوستان ـ آقا سیّد جلال حسینی که اهل کحان بود و هم اکنون، به امامت و تبلیغ و ترویج مشغول است ـ و چند نفر از طلاب، به اردستان رفتم. آن سال، دهه فاطمیه، با ایّام نوروز، مصادف شده بود و از سویی، بهائیان، در اردستان خیلی فعال بودند. تصمیم گرفتیم به بهانه دهه فاطمیه، مجالسی را برپا کنیم، خودمان مجلس روضه خوانی گرفتیم. اولین روز، بنا شد آقای سیدجلال حسینی صحبت بکند. عده ای هم جمع شده بودند.
بهائیان، رئیس ژاندارمری را تحریک کرده بودند که مانع برگزاری مجلس روضه خوانی ما بشود. از طرف رئیس ژاندارمری، مأموری آمد و گفت: رئیس ژاندارمری گفته است که فردا باید اینجا را ترک کنید. آقای سید جلال حسینی گفت: رئیس ژاندارمری بیخود کرده که چنین گفته است. فردای آن روز رئیس ژاندارمری آمد. مرا خواست. من رفتم. به من گفت: فوراً اینجا را ترک کن. گفتم: به چه دلیل می گویی اینجا را ترک کنم. بین من و او، بگومگویی شد، سیلی به من زد.
ما را بردند به ژاندارمری. در ژاندارمری، بین آقای سید جلال حسینی و رییس ژاندارمری، بگو مگویی شد و آقای سید جلال، خیلی تند با رئیس ژاندارمری برخورد کرد. این بگومگوها، به خصوص که بخشی از آن در پیش مردم اتفاق افتاده بود، رئیس ژاندارمری را خیلی خشمگین کرده بود، از این روی دست های ما را بستند و بسیار کتک زدند که در این بین از همه بیشتر آقای سید جلال کتک خورد. آقا سید جلال را به اصفهان فرستادند به عنوان زندانی تا محاکمه بشود و مرا هم به قم فرستادند. سه روز سفر ما طول کشید. بین راه، شبی در مدرسه " باب ولی" کاشان گذراندیم.
ورود من با آن وضع، تأثیر بسیاری در طلاب کاشان گذاشت و آنان بسیار صمیمانه از من پذیرایی کردند و فردای آن روز، تمامی طلبه ها تا دم ماشین آمدند به بدرقه و این پذیرایی و استقبال و بدرقه، سبب دلگرمی و نشاط من شد و خستگی راه را از تن من به در کرد. از آن اقامت کوتاه در کاشان خاطرات خوشی دارم و دستاوردهای گرانبها. آن اقامت کوتاه، سبب آشنایی من با آقایان امامی کاشانی، راستی، حلیمی، علم الهدی، خراسانی و چند نفر دیگر از طلاب کاشان شد و این دوستی ها در دوران مبارزات و انقلاب برکت های فراوانی داشته است. وقتی به قم رسیدم، شنیدم که جریان کتک خوردن ما به گوش آیت الله بروجردی رسیده است.
در آن زمان، رزم آرا رئیس ستاد ارتش بود و دکتر اقبال، وزیر کشور. آن روزها سخن از تشکیل مجلس مؤسسان بود. دکتر اقبال، وزیر کشور، برای این موضوع، به نزد آیت الله بروجردی آمده بود. آیت الله بروجردی، جریان کتک خوردن ما و توهین به ما را در اردستان به دکتر اقبال گفته بود و با حالت ناراحتی ابراز داشته بود: چرا ژاندارمری اردستان، به فرزندان من این چنین توهین کرده است؟ باید رسیدگی شود. آن روز، من در منزل آقای بروجردی بودم. مرا به آقای دکتر اقبال معرفی کردند. دکتر اقبال از من پرسید: شما کتک خورده اید؟ گفتم: بله. گفت: رسیدگی می کنم. رسیدگی کردند و به احترام آقای بروجردی، مسئولین اردستان را عوض کردند و رئیس ژاندارمری اردستان را شش ماه تعلیق کردند.
فعالیت من در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت
جریان دیگر سیاسی که من در آن فعالیت داشته ام، مربوط می شود به دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت. در آن زمان، مسأله انتخابات مجلس شورای ملّی مطرح بود. آیت الله کاشانی و آیت الله سید محمدتقی خوانساری، اعلامیه داده بودند بر لزوم شرکت عموم مردم در انتخابات. از این روی، ما طلاب هم فکر و هم عقیده، شرکت فعال داشتیم و مردم را به شرکت در انتخابات فرا می خواندیم.
در فیضیه، اطلاعیه این دو بزرگوار را از دیوار کنده بودند. شب متنی را مبنی بر لزوم شرکت در انتخابات، به فتوای این دو بزرگوار نوشتم و به دیوار زدم و تهدید کردم: اگر کسی آن را پاره کند، تنبیه می شود. در قم آقای تولیت کاندیدای رژیم بود و مرحوم سید مهدی رضوی که مرد متدین و مستقلی بود و می توان گفت کاندیدای روحانیت بود. ما طلاب هم فکر و هم عقیده، از مرحوم سید مهدی رضوی، حمایت می کردیم و به نفع ایشان، در انتخابات تلاش می کردیم.
مواضع سیاسی امام آشکار و امام دستگیر شد
حرکت دیگر سیاسی که تاکنون ادامه داشته، پشتیبانی از امام و حرکت عمیق و بنیانی سیاسی ایشان بوده است. پس از رحلت آیت الله بروجردی، امام، به طور علنی مواضع سیاسی خود را اعلام کرد و شاگردان و دوستداران امام، هر کجا که بودند از این موضع گیری ها حمایت می کردند. من هم به سهم خودم، در محلّی که انجام وظیفه می کردم، مردم را به تقلید از امام فرا می خواندم و از موضع گیری های ایشان حمایت می کردم.
در سال 1340 که از قم به تهران آمدم، در مسجد جلیلی ـ واقع در میدان فردوسی ـ به امامت جماعت و تبلیغ، مشغول شدم و درمدرسه مروی، به تدریس پرداختم. در تهران بودم که حادثه پانزده خرداد رخ داد. خبر دستگیری امام، به ما رسید. پس از تحقیق و اطمینان به درستی خبر، به دوستان مسجد زنگ زدم و جریان را گفتم. از دوستان خواستم که از مغازه داران اطراف مسجد بخواهند که مغازه ها را از باب اعتراض به دستگیری امام ببندند و خودم به مدرسه مروی آمدم و دیدم طلبه ها جمع شده اند. در اینجا بودم که در خیابان های اطراف، بین مردم و نیروهای انتظامی درگیری به وجود آمد و آن قضایای غم انگیز به وقوع پیوست.
راه اندازی پایگاه جدید علیه طاغوت
مسجد جلیلی بعد از این جریان به یکی از پایگاه های مهم تبلیغی علیه طاغوت شد. برای جوانان، برنامه ویژه ای ریختم و سخنران های آگاه و پرشور و انقلابی را دعوت می کردم که برای مردم صحبت کنند و خودم هم سخنرانی داشتم و در سخنرانی، مقیّد بودم به گونه ای از امام خمینی یاد کنم و نام آن بزرگوار را زنده نگه دارم. این کار در آن روزگار مشکل بود و نمی شد در آن جوّ فشار و خفقان شدید حاکم، نام امام را برد، از این روی، برای زنده نگه داشتن یاد و نام امام، به هر طریق حتّی به عنوان بیان مسائل شرعی از رساله، پیش رفتم و این هدف را پیگیری کردم. در بین دو نماز شروع کردم به بیان مسائل شرعی، از عروةالوثقی. مسأله را می خواندم و دیدگاه امام را با تصریح به نام ایشان، هم بیان می کردم. از سازمان امنیت مرا خواستند و گفتند: از این پس حق نداری اسم این آقا را ببری. از آن پس، در هنگام گفتن مسأله اسم امام را نمی بردم، بلکه می گفتم: آقا چنین می فرمایند. باز مرا خواستند و گفتند: نباید بگویی آقا چنین فرمود. از آن پس، می گفتم: استاد ما چنین می فرمایند. باز مرا خواستند و گفتند: این را هم نباید بگویی. چون معلوم است که منظور شما کیست. گفتم: آخر مردم، مقلّد ایشان هستند، باید مسأله دینی خود را بفهمند و… آن مأمور گفت: کاری نکن که جایی بیندازمت که عرب نی بیندازد.
بازداشت های مکررم از سوی رژیم
سخنرانی های مبارزاتی من موجب شد که بار ها بازداشت شوم. آخرین بازداشتم در رمضان سال1353 بود که پس از منبر، دستگیر و سپس به بوکان برای سه سال، تبعید کردند. ولی پس از دو ماه که در بوکان بودم، به تهران احضار و به زندان، منتقل شدم. ابتدا نمی دانستم برای چه مرا به زندان آورده اند. بعد که اطلاع یافتم همزمان با آوردن من به تهران، آقایان طالقانی، لاهوتی و هاشمی رفسنجانی را هم گرفته اند، دانستم که در ارتباط با یک پرونده مشترک باید باشد و محتوای آن پرونده عبارت بود ازکمک مالی به خانواده زندانیان سیاسی و دادن پول برای تهیه اسلحه که البته این دومی، دست کم، نسبت به بنده یک اتهام بود. زیرا من، به مشی مسلحانه عقیده نداشتم، ولی این کار از طریق آقای لاهوتی، انجام گرفته بود که به عکس بنده، ایشان به مشی مسلحانه عقیده داشت و کارهای فرهنگی را انحراف از خط مبارزه می دانست. از آنجا که آقای لاهوتی، با ما در کارهای دیگر مشترک بود، به طور طبیعی، این اتهام، در پرونده ما هم آمده بود.
شکنجه های ساواک
در آن دوره حدود دو ماه در سلول انفرادی بودم. شکنجه بسیار شدم. با انواع شکنجه ها، سعی می کردند از من اقرار بگیرند که موفق نشدند. از دیگر دوستان هم پرونده هم، نتوانستند اقرار بگیرند. از این روی، پس از شکنجه ها که ما را به یک اتاق بردند، بسیار ابراز خوشحالی می کردیم که از چنین امتحانی سربلند به دَرْ آمده ایم. پس از دوران سلول و شکنجه های وحشیانه، ما را به زندان اوین بردند و چهار سال به زندان محکوم شدم. عرض کردم به خاطر آن پرونده و گرفتن اقرار خیلی شکنجه شدم. از جمله شکنجه هایی که می کردند و بسیار دردناک و کشنده بود، آویزان کردن از سقف بود. چشم هایم را بسته بودند و از دو دست، از سقف آویزانم کرده بودند. با کابل می زدند و می چرخاندند. خون از پاهایم زیاد آمده بود. گاهی که
پاهایم به زمین می رسید، احساس می کردم، زیر پاهایم نرم است و پاهایم، با چیزی نرمی تماس می گیرد. بعدها فهمیدم، آن چیز نرم که پاهایم به آن می خورده، خون بوده که از دیگر شکنجه شده ها آنجا ریخته و روی هم انباشته شده و بسته است.در حالی که از سقف آویزان شده بودم و بازجو مرا می چرخاند و می زد، شمارش معکوس می داد و می گفت: چرا خودت را به کشتن می دهی. به زودی قلبت را از کار می اندازم. هرچه زودتر اقرار کن و خودت را از این گرفتاری نجات بده. ولی من در آن حال، این آیه شریفه را می خواندم: ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین. واقعاً این آیه به من آرامش می داد. به یاد دارم، هنگامی که این آیه شریفه را تلاوت می کردم، فردی به نام اسدی ـ که بازجوی من بود ـ می گفت: چی چی می گویی؟ ربنا، ربنا؟گفتم: با خدای خودم هم حق ندارم صحبت کنم؟ این احساس آرامش را هم در سلول وزیر شکنجه داشتم و هم در تبعید. خوشحال بودم از این که برای خدا، سختی می بینم. در همان دوران دستگیری، پاهایم بر اثر شکنجه، به شدت مجروح شده بود و درد می کرد. وارد سلول که شدم، جوانی را دیدم که در سلول نشسته است. او وقتی که حالت مرا دید، این آیه را خواند: ولا یستخفنک الذین لایوقنون این آیه، چنان آرامشی در من ایجاد کرد که همه آن دردها را از یاد بردم. البته خود این شخص، حالش خیلی از من وخیم تر بود. از بس که شکنجه شده بود، گوشت ساق هر دو پایش، ریخته بود و به استخوان رسیده بود. از پوست رانش برای ترمیم پوست پاهایش برداشته بودند و به روی و کف پایش وصله کرده بودند. با این حال، از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود.
شکل گیری و انشعاب روحانیت مبارز
شمار زیادی از شاگردان حضرت امام ـ شاگردان دور اول و دور دوم ـ به تهران آمده بودند و بیشتر هم، جوان بودند. هر کدام، به گونه ای به کارهای فرهنگی تبلیغی می پرداختند. وجود این تعداد از شاگردان حضرت امام و پیرو خط مشی سیاسی ایشان و هم فکر و هم عقیده، خو دبه خود، آنان را به دور هم جمع می کرد. پس از پانزده خرداد، روحانیون تهران، سه دسته شدند: گروهی، که بیشتر از مشایخ بودند، در همان ابتدا همراهی کردند و بعد ادامه ندادند. گروهی، مقدار بیشتری پیش آمدند، ولی آن گاه که عرصه تنگ شد و فشارها و بگیر و ببندها زیادتر، ادامه ندادند. و بالاخره گروهی که بیشتر شاگردان و علاقه مندان امام بودند، با همه سختی ها و دربه دری ها و شکنجه ها، به راه ادامه دادند. البته حرکت، تُند و کُند می شد، ولی ادامه داشت.
این گروه، جلسه های هفتگی داشتند که در منازل افراد گروه تشکیل می شد، تحت پوشش میهمانی. در این جلسه ها، در حدّ توان درباره مسائل سیاسی تصمیم گیری می شد و برای مراسم ها و مناسبت ها، برنامه هایی ریخته می شد و این که در منبرها، چه مطالبی گفته شود. بیشتر اینان، بارها بازداشت شدند و ماه ها در سلول های مخوف به سر بردند و شکنجه شدند.
این پیوند و رفت وآمدهای طبیعی و دوستانه ادامه داشت. هرچه به پیروزی انقلاب اسلامی نزدیک تر می شد، تلاش ها و حرکت، شتاب بیشتری می گرفت. تا این که یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی این ارتباط روحانی، نام جامعه روحانیت مبارز گرفت و بر شمار اعضا نیز افزوده می شد که تا حدود شش ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، شمار آنان نزدیک به هفتاد تن می رسید. اینان، همان کسانی بودند که پای اعلامیه ها را امضا می کردند و ما هم، ملاک عضویت را همین امضاهای شش ماه پیش از پیروزی قرار دادیم وگرنه بعدها، شمار روحانیان پیوسته به جامعه، تا یکصدو هشتاد تن رسید.
از میان آن هفتاد تن، بیست و یک تن، به عنوان شورای مرکزی جامعه روحانیت برگزیده شدند و با همین نام، در صحنه های گوناگون پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، حضور داشتند، افزون بر مسئولیت هایی که هر یک از اعضا، به مقتضای نیاز انقلاب اسلامی، بر عهده گرفتند.
همان گونه که می دانید، چند سال پیش، این جامعه، به دو دسته تقسیم شد: روحانیت و روحانیون. البته مؤسسین مجمع روحانیون، شمار کمی از سران جامعه روحانیت بودند که انشعاب کردند. همانند همین فعالیت ها را شاگردان دیگر حضرت امام، از همان پانزده خرداد به بعد، در قم داشتند و همین ارتباط ها نیز وجود داشت که بعدها جامعه مدرسین نام گرفت. به نظر من، استقامت و دوراندیشی شاگردان امام، چه در تهران و چه در قم و چه در دیگر شهرستان ها بود که حرکت و نهضت عظیم امام خمینی را ادامه داد و در نهایت، تمامی آنان بازوان امام و یاران وفادار انقلاب اسلامی شدند.
فعالیت های فرهنگی پس از انقلاب
از همان ابتدا که از قم به تهران آمدم، این عقیده را داشتم که باید برای جوانان کار فرهنگی بکنم و جوانان را با اسلام آشنا سازم. بر همین اساس، مسجد جلیلی را پایگاهی قرار دادم برای جوانان. برنامه های آنجا مورد توجه جوانان قرار گرفت. برای هرچه قوی تر کردن بنیه های فکری جوانان، از اساتیدی چون شهید مطهری دعوت می کردم برای سخنرانی. خود من هم، علاوه بر منبر، جلسه هایی داشتم که در آنها در مسائل مورد نیاز به ویژه اقتصاد اسلامی به بحث می پرداختم که مسأله روز بود و نیز کلاس های عربی که به بهانه آن، معارف اسلامی تدریس می کردم.
مرکز صادقیه
افزون بر مسجد جلیلی، مرکزی داشتیم به نام صادقیه. این مرکز، منزل آقای سید حسین اتابکی بود که در اختیار ما گذاشته بود. در این مرکز، جوان ها و نوجوان ها، از دختر و پسر، حضور می یافتند و با معارف اسلامی آشنا می شدند. این مرکز، بسیار فعال بود، به ویژه در تابستان ها. در اینجا، افراد بسیار خوبی تربیت شدند. بسیاری از کسانی که اکنون مسئولیتی دارند و در تربیت نسل جوان انقلاب، تلاش می ورزند، برخاسته از آن محیط فرهنگی هستند و در آنجا افکارشان شکل گرفته است.
از جمله کارهای فرهنگی ما پیش از انقلاب،کار مطالعه دسته جمعی بود درباره علوم قرآنی. اعضای این گروه، عبارت بودند از شهید بهشتی، شهید مفتح، آقای موسوی اردبیلی، آقای هاشمی و بنده. اصل طرح و فهرست موضوعات را شهید بهشتی آماده کرده بود. جلسه ها در مکتب امیرالمؤمنین (ع) که مؤسس آن آقای موسوی اردبیلی بود، تشکیل می شد. مطالعات خوبی دوستان انجام داده بودند، هر چند کار به پایان نرسید.
بنده فیش های زیادی داشتم که در جریان تبعید به بوکان، همراه خودم آنها را بردم تا کامل کنم که متأسفانه به هنگام انتقال من از بوکان به تهران، ساواک آنها را با خود برد و دیگر معلوم نشد که چه شدند. می توان گفت دارالعلم مفید در قم، از ثمره ها و دستاوردهای همان جلسه های پر برکت قرآنی است.
این هم فکری ها و همکاری های مستمر، برکت های دیگری هم داشته، از جمله در شورای انقلاب، این افراد هم اندیشه و هم عقیده توانستند نقش فعالی داشته باشند و جلوی بسیاری از انحراف ها را بگیرند.
چرایی عدم حضور در حزب جمهوری اسلامی
من به تحزب و تشکیلات از نوع حزب گرایی هیچ گاه عقیده نداشتم و اصولاً برای روحانیت، این شکلِ کار را نمی پسندم و نیازی هم نمی بینم. من به رابطه مردمی، از طریق مساجد و محافل و مراکز دینی معتقدم. روحانیت باید از طریق مساجد و مراکز با مردم در ارتباط باشند. این ارتباط متقابل بهترین وسیله برای کار جمعی و دینی است.
پیش از پیروزی انقلاب، بدون این تحزب ها، صرفاً با همان رابطه ها و پیوندهای مردمی که داشتیم، بزرگ ترین حرکت را آفریدیم و هرگاه نیاز بود، مردم را به صحنه های گوناگون انقلاب کشاندیم و مردم هم مخلصانه از ما پیروی کردند. ما باید این رابطه را حفظ کنیم و این، نه تنها نیاز به تحزب و تشکل ندارد که چه بسا تحزب، ایجاد فاصله کند.
به همین خاطر، در جریان تشکیل حزب، من عضویت در حزب را نپذیرفتم وگرنه با دوستان، در مسائل اجرایی و سیاسی، همکاری و هم فکری داشتم. اتفاقا، اساسنامه اولیّه حزب، در منزل ما، نوشته شد. ولی من با آن موافق نبودم. بزرگانی چون مرحوم شهید بهشتی، مشکینی، باهنر، جنتی و… در منزل ما، جلسه ای گرفتند و اساسنامه حزب را نوشتند و بنا شد که بعداً در جلسه دیگری که شمار بیشتری شرکت دارند، خوانده شود. خاطره ای از آن جلسه دارم که بد نیست در این جا نقل کنم :
پس از نوشتن اساسنامه، به اتفاق، با ماشین من که رانندگی آن را خود به عهده داشتم، از منزل خارج شدیم به سمت جلسه بعدی که قرار بود در خیابان هفده شهریور برگزار شود. به میدان امام حسین(ع) که رسیدیم، متوجه شدیم پلیس ما را تعقیب می کند. ایست داد. ایستادیم. افسری داخل ماشین ما شد و گفت: باید شما را به کلانتری شش ببریم.
اساسنامه حزب، پشت قاب عکس شاه
از قضا، اساسنامه حزب، در داخل داشپورت ماشین من بود. او آن را درآورد که بخواند.گفتم: چیزی نیست و فوراً از او گرفتم. کلانتری که رفتیم، وارد اتاق رئیس شدیم، کسی نبود. به دوستان گفتم: اساسنامه همراه من است، چه باید کرد؟ به ذهن ما آمد که آن را همان جا، پشت قاب عکس شاه، مخفی کنیم. فوراً این کار را کردیم و من پا شدم اساسنامه را پشت قاب عکس شاه گذاشتم. پس از چند ساعت معطلی و زنگ زدن های فراوان، به این طرف و آن طرف، چون چیزی دستگیرشان نشد، ما را رها کردند.
من عضویت در حزب جمهوری را نپذیرفتم، با این که شهید بهشتی، در همان ابتدا گفت: ما، برای اعضای مرکزی حزب، شش تن را در نظر گرفته ایم، یکی از آنان شما هستید. در جامعه روحانیت هم که بودم بر همین عقیده بودم که روحانیت، باید مستقل باشد و چون بسیاری از دوستان عضو حزب هم بودند، همیشه سفارش می کردم که جامعه روحانیت را در موضع گیری های حزب، دخالت ندهند و بگذارند روحانیت مستقل باشد. کناره گیری من از دبیری جامعه روحانیت، به همین خاطر بود. زیرا می دیدم که دارد شکل حزب به خود می گیرد.
من معتقدم تشکل ها و تحزب ها ما را از مردم دور می کند و آن جنبه مردمی بودن و مقبولیت شرعی روحانیت را از روحانیت می گیرد و بین روحانیت و مردم فاصله می اندازد. زیرا ما هم یک حزب سیاسی شده ایم، مانند دیگر احزاب و سخن ما هم، برای مردم، به همان اندازه ارزش دارد و نه بیشتر و حال آن که روحانی باید برای مردم حجت باشد. افزون بر این، این تشکل ها، محدودیت هایی را نیز به دنبال دارد.
امام سفارش می کرد که روحانیت را وابسته نکنید
من عقیده دارم که روحانیت متعهد، بازوان رهبری است و تا هنگامی که بازوی رهبری است، باید استقلال داشته باشد. بر همین اساس، هرگونه وابستگی به دولت را نیز بنده معتقد نیستم. امام هم، همین عقیده را داشتند. ایشان، به من می فرمودند روحانیون مساجد تهران را نگذارید به اوقاف بروند و سر وکارشان با اوقاف باشد، هرچند اوقاف مال ماست، ولی روحانیت را وابسته نکنید.
تاسیس دانشگاه امام صادق علیه السلام
این تفکر در من از پیش از انقلاب وجود داشت. بسیار علاقه داشتم که در کنار مدارس دولتی و دانشگاه های دولتی، مدارس و دانشگاه های اسلامی هم تاسیس گردد که نسبت به راه اندازی مدرسه اسلامی، هر چند توفیق نیافتم، ولی دوستان را به این کار تشویق کردم و تا حدودی این کار، انجام شد. به فکر افتادیم که پس از پیروزی انقلاب، این دانشگاه ها، با وضعیت موجود، پاسخ گوی نیازهای انقلاب نخواهند بود. انقلاب که پیروز شد، جریان درگیری و تعطیلی دانشگاه ها، پیش آمد و مشکل، بیشتر خود را نشان داد و این تفکر را جا انداخت که همان گونه که در کنار ارتش، سپاه، در کنار شهربانی و ژاندارمری، کمیته، در کنار وزارت کشاورزی، جهاد سازندگی و… دانشگاه اسلامی هم نیاز داریم وگرنه در بسیاری از موارد، با مشکل روبه رو می شویم. در سال 1360 اقدامات اولیه تاسیس آن را فراهم کردیم. برخی از مؤسسین، زمینی را در خیابان ولی عصر(ع) اهدا کردند که برای دانشگاه کوچک بود. تا این که همین مکان فعلی را ـ که یک مرکز غیر دولتی بود ـ انتخاب و مراحل قانونی آن را گذراندیم که به دانشگاه امام صادق(ع) تبدیل شد. مقام معظم رهبری، آیت الله مشکینی، آیت الله امامی، آیت الله امینی، آیت الله منتظری و خود بنده از موسسان آن بودیم. در ابتد، آیت الله نوری هم بود که استعفا داد. آقایان حانیان، معینی، نوید و دکتر اسرافیلیان هم بودند. مقصود ما از جامعه، معنای وسیع تر از دانشگاه بود، تا بتواند کارهای فرهنگی، تبلیغی و اقتصادی هم به عنوان پشتیبان کارهای دانشگاهی فرهنگی داشته باشد. نخست فقط رشته های علوم انسانی مورد توجه قرار گرفت، چون بیشتر با کار ما مرتبط بود و هم مباحث مکتبی در این رشته ها بیشتر وجود دارد ـ الهیات و معارف اسلامی، فقه و اصول، علوم سیاسی، اقتصاد و… مسئولیت اجرایی هم، از سوی مؤسسان، به عهده من گذاشته شد. از ایده های ما این بود که بتوانیم جمع بین حوزه و دانشگاه ایجادکنیم. طلبه هایی تربیت کنیم که هم از مسائل حوزوی آگاه باشد و هم از مسائل دانشگاهی تا این که بتوانیم آنچه را مدعی هستیم اسلام دارد، به گونه صحیح و کاربردی ارائه دهیم. بصورت کلی در این دانشگاه بر آن بودیم که دانشجویی تربیت کنیم تا بتواند به طور مستقیم به منابع دینی دسترسی داشته باشد و هم به علوم روز آشنایی داشته باشد تا بتواند آن اصول ارزشی را در برنامه ریزی ها رعایت کند. یعنی همان کسی که می خواهد برنامه ریز باشد، حافظ ارزش ها نیز باشد. و این تنها از کسی ساخته است که در هر دو زمینه، آگاهی لازم را داشته باشد. دانشگاه امام صادق(ع)، در جهت تربیت چنین نیروهایی گام برمی دارد و تلاش می ورزد.
منابع:
1- برداشتهایی از سیره امام خمینی جلد های1-4، غلامعلی رجایی، نشر عروج، چاپ اول 1377.
2- تاریخ شفاهی مسجد جلیلی ،مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ج1 و 2، تهران ۱۳۸۳.
3- امام خمینی، صحیفه امام (بیانات، پیامها، مصاحبه ها، احکام، اجازات شرعی و نامه ها)، دوره بیست و دو جلدی، تهران: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ اول، پاییز 1378.
4- مجله حوزه، سال 1387.
5- انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک ، کتاب1 و 2، پرونده "آیت الله محمدرضا مهدوی کنی "، تهران : سروش ، ۱۳۷۶ .
منبع: حضور، ش 90، ص 139.
.
انتهای پیام /*