
جا اسب خوب و سالم و باارزشی را نشان میکرد، یا مأمورانش خبر از وجود چنین اسبی به او میدادند، زود دستور میداد تا آن اسب را از صاحبش بگیرند و به اصطبل مخصوص شاه بیاورند. اگر صاحبِ اسب با زبان خوش، اسبش را میداد، که هیچ. وگرنه آن را به زور از چنگ او بیرون میآوردند.
کمکم همهی مردم از دست ستم و زورگویی و خودخواهی پادشاه به تنگ آمدند. کار به جایی رسید که هرکس یک اسب خوب و سالم در خانه داشت، آن را در گوشهای پنهان میکرد و از ترس پادشاه و مأموران او، جرأت نداشت آن را از خانه بیرون بیاورد.
روزی از روزها، پادشاه با عدهای از دربایان و سردارانش به شکار رفته بود. آنها آنقدر با اسبهای خود به این طرف و آن طرف تاختند که آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد. در این وقت پادشاه یکدفعه احساس کرد که تنها شده و همراهانش را گم کرده است. با نگرانی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، اما هیچ اثری از افرادش نبود. در این وقت چشمش به خانههای
3- دکل
4- صفحه ماهیگیری
5- ریسمان جهتدهنده به بادبان
6- پارو
7- قایق اسکورت
8- میله چوبی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 478صفحه 17