
شب را همین جا می مانیم ، داداش ؟
- معلوم نیست .
- من می گویم بهتر است به شهر و به خانه شُریح برویم .
- چه می گویی ؟! همه جا دنبال ما هستند . مگر نگهبانها را ندیدی!
- من می ترسم ، محمد!
زن از پشت دیوار سرک کشید . . در تاریکی باغ ، دو بچه کنار هم ، تکیه داده به دیوار نشسته بودند . پسر کوچکتر خود را به دیگری چسبانده بود و با ترس به اطراف نگاه می کرد . پسر بزرگتر به هلال ماه چشم دوخته بود و برادر کوچکتر پشت سر هم سؤآل می کرد .
زن مشک را به درختی تکیه داد و دیوار را دور زد .
ابراهیم که او را دیده بود ، فریاد زد :« مُ . . .حَ . . . محمد . او . . .آنجا . . . »
محمد تا سیاهی را دید ، دست ابراهیم را گرفت و گفت : « بلند شو ، بدو! » و خود به آن طرف دیوار پرید . تا خواست بالا برود ، زن خود را به او رساند . گوشۀ پیراهن او را چسبید و با مهربانی گفت : « بچه ها فرار نکنید! من کاری به شما ندارم! »
ابراهیم در حالی که می لرزید و اشک می ریخت ، از او می خواست که رهایش کند . زن دستی به سر ابراهیم کشید و او را در آغوش گرفت و دلداری داد . محمد جلو آمد و پرسید : « تو که هستی ؟ »
زن با مهربانی نگاهی به او کرد . چشمانش در تاریکی می درخشید . پرسید : « شما طفلان مسلم هستید ؟ »
مناطق سردسیر ، زندگی می کنند . مارها آرواره ی قوی و بزرگی برای بلعیدن طعمه ی خود دارند .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 319صفحه 35