
کنید تا من غذایم را تمام کنم.» سرش را بلند کرد و گفت:« صبر کنید تا من کمی بخوابم.» و آن قدر سرگرم بازی بود که اصلاً صدای مادرش را نشنید. خیلی نگران بود. برای همین هم فکری کرد و گفت:« بچه ها! یک بازی خوب!» گوش هایش تیز شد و گفت:« چی را بخوریم؟!» پرسید:« کجا بخوابیم؟» خندید و گفت :« غذاهایی که در غار گذاشته ام بخورید و در جای گرم نرمی که برایتان آماده کرده ام بخوابید!» گفت:« پس بازی چه می شود؟» گفت:« بازی ما، مسابقه تا رسیدن به غار است! هرکس زودتر برسد، برنده است!» این طوری شد که ، ، به سرعت به طرف غار دویدند. و خیالش راحت راحت شد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 315صفحه 19