شوخی
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود.
یک روز قشنگ و آفتابی، میمون به در خانهی سنجاب رفت و گفت: «بیا برویم تمشک بچینیم!»
سنجاب گفت: «اصلاً حوصله ندارم. خیلی دلم گرفته.»
میمون با تعجب پرسید: «دلت گرفته؟ چرا گرفته؟ اصلاً چی را گرفته؟»
سنجاب گفت: «شوخی نکن میمون.» سنجاب توی خانه رفت و در را بست. میمون با عجله پیش فیل رفت و گفت: «باید یک کاری بکنیم. دل سنجاب یک چیزی را گرفته واو را ناراحت کرده!» فیل کمی فکر کرد و گفت:«چی را گرفته؟» میمون گفت:«نمیدانم، فقط میدانم که سنجاب از این کار دلش خیـلی ناراحت است و اصـلاً حوصـله ندارد. فیل گفت: «پس هر طور شده باید به او کمک کنیم تا دلش، چیزی را که گرفته، ول کند.» فیل و میمون پیش خرس رفتند و گفتند: «شاید تو بدانی چه طـوری میتوانیم به سنجاب کمک کنیم.»
وقتی خرس ماجرای دل سنجاب را شنید گفت: «بهتر است پیش او برویم و خودمان ببینیم که دل سنجاب چه چیزی را گرفته.»
میمون و فیل و خرس به خانهی سنجاب رفتند. وقتی سنجاب آنها را دید، خیلی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 246صفحه 4