خانه ی بخت
مرجان کشاورزی آزاد
قناری روزی که عروس شد به شهر آمد. او زرد و کوچولو و قشنگ بود. هر کس او را میدید میگفت:« وای چه قناری قشنگی! چه پر و بال زردی! چه چهچه زیبایی!» و قناری قند توی دلش آب میشد. خانهی بخت قناری، یک قفس بود روی یک ایوان نزدیک یک خیابان. عروس خانم و جفتش صبح تا غروب برای هم چهچه میزدند و آواز میخواندند. آنها خوش حال بودند. تا روزی که جفت قناری، آهه،آهه... سرفه کرد و دیگر نتوانست آواز بخواند. عروس خانم بیشتر از همیشه چهچه زد و آواز خواند تا دل جفتش را شاد کند. اما خیلی زود سرفهها به سراغ او هم آمدند. و چهچه قناریها، لا به لای دود ماشینها قان قان موتورها و صدای آژیرها، تمام شد. قناریها ساکت و آرام گوشهی قفس نشستند و ارزنها را شمردند، صبح تا غروب ارزن میشمردند تا روز به شب برسد.شب میخوابیدند و روز دوباره ارزنها
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 452صفحه 4