خواب
شب بود و مادربزرگ برایم قصه می گفت.
مادربزرگ گفت:«ماه در آسمان نشسته بود و برای ستارههای کوچولو قصه میگفت ... »
به آسمان نگاه کردم. یک ستارهی کوچولو چشمک میزد.
گفتم:«مادربزرگ! یکی از ستارهها چشمک می زند!»
مادربزرگ گفت:«چون خوابش گرفته و نمیتواند چشمهایش را باز نگهدارد!»
چشمهایم دیگر باز نمیشد، من خوابیدم. مثل ستاره کوچولو!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 391صفحه 18