آینه پری
محمدرضا شمس
یک آینه بود که یک پری داشت. اسم پری، آینه پری بود. آینه پری خیلی قشنگ بود. خیلی ناز بود. موهایش سیاه بود. لپ هایش قرمز بود. بال هایش سفید و نقره ای بود. هر کس توی آینه نگاه میکرد، مثل آینه پری میشد. قشنگ می شد، ناز می شد. آینه پری را یک جادوگر دزدیده بود و توی آینه زندانی کرده بود. جادوگر، هر روز به سراغ آینه می آمد و میگفت:" آینه، آینه ، من قشنگترم یا تو؟" و آینه میگفت:" نه تو قشنگ هستی و نه من! آینه پری از همه قشنگ تر است." جادوگر میخندید و می گفت:"حالا که زندانی من است!" یک روز نمی دانم چه بلایی سر جادوگر آمده بود، با شوهرش دعوا کرده بود، غذایش سوخته بود، بچه اش نمره ی کم گرفته بود، پلیس جریمهاش کرده بود ... خلاصه خیلی عصبانی بود. با سر وصورت نشسته و موی پریشان آمد پیش آینه و به او گفت:" آینه، آینه من قشنگ ترم یا تو؟" آینه ی بی چاره ، بی خبر از همه جا گفت:" نه تو قشنگی، نه من. آینه پری از همه قشنگتر است." جادوگر گفت:" چی؟ آینه پری قشنگ تر است؟ الان نشانت میدهم..." بعد چنان جیغی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 363صفحه 4