نجات
یکی بود، یکی نبود. یک روز گرم و آفتابی، وقتی که کلاغ توی لانهاش نشسته بود، روی زمین چیز براقی دید. پر زد و پایین آمد. یک آینه روی زمین بود. کلاغ، هیچ وقت آینه ندیده بود. سرش را جلو برد و توی آینه را نگاه کرد. آن وقت چشمش به یک کلاغ سیاه افتاد که به او نگاه میکرد. با نوک به آینه زد، اما نتوانست کلاغ را از توی آینه بیرون بیاورد. خرگوش از آنجا می گذشت. کلاغ گفت:"بیا نگاه کن! یک کلاغ این تو گیر کرده و نمیتواند بیرون بیاید." خرگوش جلو رفت و توی آینه را نگاه کرد و گفتکگ این که کلاغنیست. یک خرگوش است." کلاغ گفت:" نه کلاغ است. خرگوش گفت:" نه جانم !خرگوش است. موش سر و صدای آنها را شنید و جلو آمد و گفت:" کی کلاغ است؟ کی خرگوش است؟" کلاغ و خرگوش ، آینه را به موش نشان دادند و گفتند:" کسی که توی این گیر افتاده و نمیتواند بیرون بیاید." موش به آینه نگاه کرد و گفت:" نه خرگوش است، نه کلاغ! این یک موش است!" کلاغ و خرگوش سرشان را جلو آوردند و توی آینه را نگاه کردند. یک کلاغ، یک خرگوش و یک موش توی آینه دیدند و با تعجب به هم نگاه کردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 333صفحه 4