عروسی
یکی بود، یکی نبود. در شهری کوچک و زیبا، آقای شیرینیپز یک قنادی داشت. او هر روز شیرینیهای خوشبو و خوش مزهای درست میکرد. بعد مردم میآمدند و شیرینیهای او را می خریدند.
یک روز، وقتی که آقای شیرینپز، سینی شیرینیها را روی میز گذاشت و رفت تا کمی استراحت کند، اتفاق عجیبی افتاد. همهی شیرینیها غیب شده بودند. این را آقای شیرینیپز، وقتی فهمید که به آشپزخانه برگشت و سینی خالی روی میز خالی روی میز را دید. او با تعجب به دور و بر نگاه کرد. پنجره بسته بود، پس کسی نمیتوانست از پنجره تو بیاید و شیرینیها را ببرد. در هم قفل بود. ناگهان چشمش به خردههای شیرینی افتاد که روی میز ریخته شده بود. خردهشیرینیها روی زمین هم ریخته بودند. آقای شیرینیپز، به دنبال خرده شیرینیها رفت و رسید به دیوار. سوراخ کوچکی توی دیوار بود. آقای شیرینیپز نمیتوانست توی سوراخ را ببیند. روی زمین نشست و به سوراخ نگاه کرد. ناگهان مورچهای از سوراخ بیرون آمد، یک تکه از خردهشیرینیها را برداشت و دوید
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 328صفحه 4