دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید
قصه های پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
توی خانه ای که به اندازه ی یک کف دست بود،
چهار تا بچه بودند و یک عروسک.
اولی گفت:« عروسکه!»
دومی گفت:« با نمکه!»
سومی گفت:« بریم باهاش بازی کنیم.»
چهارمی گفت:« خوشگله! نازه! کوچکه!»
پنجمی گفت:« آی بازی بازی بازی»
چه بچه های نازی!
عروسکم! مامان جونم!
با اون ها بازی می کنم
می خندم و می خوندم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 283صفحه 27