من و بابا
سرور کتبی
دیروز من و بابا به کوه رفتیم. صدای آب از دور می آمد. صدای خوشه های گندم. صدای نسیم. صدای مهربان درختان، وقتی باد برگ هایشان را تکان می داد. بابا گفت:« این صداها، شعر خدا است، گوش کن... خدا دارد شعری می خواند.
روی سنگی نشستیم و به شعر خدا گوش دادیم.
بعضی شعرها سخت هستند. من شعرهای سخت را نمی فهمم.
اما شعر خدا ساده بود. من شعر خدا را فهمیدم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 269صفحه 22