
قصههای مزرعه
3) تا این که یک روز صدای خنده و شادی در همهی دشت پیچید.
1) گاو مادر در انتظار به دنیا آمدن گوسالهاش بود.
2) برای همین هم دوستانش او را تنها نمیگذاشتند و مراقبش بودند.
4) و گوساله کوچولو به دنیا آمد. او خیلی شبیه مادرش بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 59صفحه 20