
توپ رفت بالا و بالا و بالاتر، از
همیشه بیشتر. همان طور که بالا
میرفت، به سر و صورتش چند دانه باران
خورد. چرخید و چرخید و با دانههای باران
آمد پایین. این بار یک راست افتاد توی
باغچهی خانهی پسر کوچولو. پسر کوچولو
که خیلی وقت بود پشت پنجره منتظر
توپ ایستاده بود، تا توپ را دید دوید توی
حیاط. توپ را بغل کرد و گفت: «چه قدر دیر آمدی!
اما با باران آمدی. دستت درد نکند.
بعد از باران آفتاب میشود و من و تو یک
بازی حسابی میکنیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 37صفحه 6