شکوفه های بغض
جماران!
زخمۀ مرگ ـ
باز هم، کاری است:
بغض بچه های جماران، با هزاران یاد و خاطره و فریاد، هزار پاره می شود- و هر پاره ای، یادآور هزار «ترکش» و تنهایی!
تابوت «احمد» ـ
سر بر شانه های بهاران، موج بر می دارد.
بغض، می شکند
و داغ «امام» ـ تازهی تازه ـ از زخمهای شهر، بیرون می زند.
بهار، بهار غریبی است.
از دست «گریه» هم، کاری ساخته نیست! ...
همین مصیبتهای خوب، اگر نبود، آدم به خدا نمی رسید.
مصیبتی که آدم را به خدا نرساند، هنوز «مصیبت» نیست:
«... و بشر الصابرین-
الذین اذا اصابتهم مصیبه، قالوا:
انا لله و انا الیه راجعون »
اهل «صبر» را بشارت ده. همان هایی که چون مصیبتی به آنان رسید، گفتند: ما مال خدا هستیم، و به او باز میگردیم.
اما غریبی نکنید:
هرکس در یکی از همین روزها ـ می میرد!
راه باز است و جاده دراز ...
از سر راه مرگ کنار بروید. این، کار همیشگی اوست که «سرزده» بیاید.
مردان خدا، با «مرگ»، خودمانی اند!
مرگ را مرانید. مرگ، که غریبه نیست ...
شکوفه های بغض جماران را بنازم ـ
که باز هم، به داد دنیا می رسد، تا «بهار» را از «تنهایی» درآورد!
و همۀ هنر احمد نیز، در همین بود:
هرجا که حس کرد باید بگوید، مردانه ایستاد و فریاد زد ـ
و هر وقت که دید نباید بگوید، حتی همان آه را، هم، برای خویش نگاه داشت!
عرضِ زندگی، طرح تکلیف آدمی است.
مهم این نیست که آدم، کی بیاید و کی برود.
زیبندگی، «زندگی احمد»، عرض آن بود و نه طولش.
«مرگ»، با این که هر روز و هر ساعت می آید، هیچ وقت تکراری نیست.
آدمهای تکراری، به درد مرگ، هم نمی خوردند.
آدمهای دست چندم، هر قدر که طویل باشند، نه از «زندگی» سر در خواهند آورد، و نه از «مرگ»!
در روزگارِ «رستاخیز»ـ
«عرض» انسان را اندازه می کنند، نه «طول» او را.
«الذی خلق الموت والحیات، لیبلوکم ایکم احسن عملاً!...»
خداوند، مرگ و زندگی را بیافرید، تا بنگرد چه کسی از شما زیباتر، دل انگیزتر و مؤثرتر عمل می کند! ...»
و چه هنری، زیباتر از این...
26 اسفند 1373
ابوالقاسم حسینجانی