مجله نوجوان 61 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 61 صفحه 28

گفتگوی خودمانی نوشته : تدلاول ترجمه : محسن رخش خورشید صدای باران مثل صدای دست زدن بود آخرین برای که دیدمش اشاره: این مقاله را تدلاول سرپرست یک گروه نوازندگان نابینا نوشته است . گروه او سالها است که درکشورهای مختلف به اجرای برنامه می پردازند. اوایل سال 1995 روزهای بسیار پرمشغله ای داشتم . قرار بود در جشنواره بزرگ بانکوک کنسرت برگزار کنیم و به طور شبانه روزی تمرین می کردیم . دویست توازنده از اقشار گوناگون جامعه را دور هم جمع کرده بودم و تصمیم داشتم آنها را به بهترین حالت ممکن در کنار هم قرار دهم. دلم می خواست گروهم بدرخشد و این برایم خیلی مهم بود . روزی از این روزهای پر گیرودار، خانمی جوان به طرفم آمد و بازویم را گرفت و گفت به من گفته اند قرار است کنسرت بزرگی اجراکنید و سرتان شلوغ است . می خواهم از شما خواهش کنم به صدای دختر من گوش کنید . او خیلی آواز خواندن را دوست دارد و می تواند به پنج زبان بخواند. لطفا به صدایش گوش کنید . می ترسم خیلی دیر شود! قبول کردم که دخترک را ببینم . درهمان دیدار اول به دلم نشست . حدودا ده ساله بود . صورت بسیار رنگ پریده ای داشت و گونه هایش به شکل عجیبی متورم بود . صدایش واضح نبود و حرفهایش را به خوبی نمی فهمیدم خودش را فون معرفی کرد . از او خواستم بخواند و او خواند. چشمهایش را بست و شروع به خواندن کرد و من زیبایی محض را با گوشهایی خودم شنیدم. صدایی که از حنجره این دختر بیرون می آمد مرا مسحور و میخ کوب کرد . انگار صدایش از دنیایی دیگر از بهشت می آمد. وقتی به خود آمدم دیدم که همه اعضای گروه دورمان حلقه زده اند وگوش می دهند. فون آوازهای به زبان تایلندی ، چینی ، ژاپنی ، لائوسی و انگلیسی خواند و ما را بیشتر از قبل متحیر و شگفت زده کرد . وقتی آوازش تمام شد چند لحظه سکوت کامل بر سالن حکمفرما شد و بعد یکباره همه باهم دست زدیم. مادر من در سالن حضور داشت . او اشکهایش را پاک کرد و به من گفت صدایش خیر ه کننده است . تقریبا درچشمان همه ما اشک حلقه زده بود. دخترک در حالیکه لبخند می زد گفت سلام من فون هستم و خیلی دلم می خواهد در گروه شما باشم و آواز بخوان دوست دارم با شما دوست باشم و در کنارتان چیزهای زیادی یاد بگیرم امیدوارم مرا بپذیرید. فون به گروه ما راه پیدا کرد و خیلی زود خودش را در دل همه جا داد. بیشتر دوستان او اعضای نابینای گروه بودند آنها چهره نازیبای او را نمی دیدند. فقط مهربانی و معصومیتش را حس می کردند و صدای بینهایت زیبایش را می شنیدند . فون شعر هم می گفت و چقدر هم خوب از عهده اش برمی آمد. باورش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 61صفحه 28