***

 

خاک بود و غربت و عطش

خاک بود و التقای زخم گل ماه پله پله می نشست

قطره قطره می چکید

در تنم هزار شب نشسته بود نه ظهور ساده ای که روشنم کند

نه نسیم خواهشی که وسعتم دهد

وحشتی غریب بود

کوه را گریستم

زخم را به رودخانه ریختم

اسب را صدا زدم صبح شد

وزید باد

دوست، مثل یک بغل طراوت از غبار جاده ها رسید

در برابر هجوم سایه قد کشید

سمت سبز را اشاره کرد

بی درنگ آسمان پرنده را درخت او عشق را به خویش راه داد

لحظه ای مرا پناه داد

خلوتم به موج ره گشود

ریشه ام به آفتاب راه یافت

مثل نقطه ای قشنگ منتشر شدم

 

مصطفی علیپور

***

. انتهای پیام /*