|
||||||
گفت وگو با خانم دکتر فاطمه طباطبایی
عروس حضرت امام خمینی(س)
خانم دکتر فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام خمینی(س)؛ همو که اشعار معروف امام درباره ایشان سروده شد، همو که چهره طبع لطیف امام را از پرده برون افکند، امروز با درجه دکترای عرفان و تألیف مقالات وکتبی در زمینه عرفان تحت عناوین«یک ساغر از هزار» و «صدای سخن عشق»، مسئولیت گروه عرفان پژوهشکده امام را بر عهده دارد. خاطرات او از امام که همیشه شیرین بوده، این بار پیرامون همراز و همراه امام، خانم خدیجه ثقفی، بیان شده است. فرصت را مغتنم شمردهایم و پای صحبت صمیمی ایشان نشستهایم.
اولين باري که خانم را ديديد چه زماني بود؟
فکر ميکنم سال 48 بود. ما با آقا جون و مامانم و برادر کوچکم رفتيم عراق، آنجا وارد خانه آقاي صدر شده بوديم. سه ـ چهار روز که مانده بوديم، با خالهام رفتيم فرات و سهله و کوفه که مثلاً هم ديداري داشته باشيم و هم زيارت کنيم. در کنار رود فرات داشتيم قدم ميزديم، دو تا خانم ديديم از دور ميآيند. خانم وارسته و آراستهاي بودند. عبا و پوشيه داشتند وقتي نزديک رسيدند، مامانم و خالهام سلام کردند، احوالپرسي کردند. من نشناختم به من معرفي کردند و گفتند خانم آقاي خميني هستند. آنها شناختند، من نديده بودم نشناختم، بعد کمي با هم قدم زديم و خانم گفتند شما کجا و اينجا کجا؟ گفتيم: ما آمديم زيارت، گفتند من هم حوصلهام سر ميرود عصري با حاج اقليم آمده بوديم قدم بزنيم (حاج اقليم مادر خانم بزرگ که هر دو از مستخدمين خانه بودند، آن وقت از ايران رفته بود، سه سالي رفته بود پيش ايشان مانده بود و از آنجا رفته بود مکه حاجي شده بود) گفتيم: ما ميخواهيم برويم سهله خانم گفتند: من سهله رفتهام ولي باشد با هم بر ميگرديم.رفتيم مقبره يونس نبي(ع) ما نماز ظهر و عصر نخوانده بود، رفتيم آنجا نماز بخوانيم، خانم سجاده خودشان را براي من پهن کردند و گفتند: بيا تو سجاده من نماز بخوان. من با سجاده خانم نماز خواندم. خيلي از خانم خوشم آمد، خيلي به نظرم آراسته و موقر، خيلي مودب ضمناً حواسشان خيلي به همه زواياي کار جمع بود.
با هم بعد از نماز رفتيم سوار درشکه شديم که ميگفتند عربانه با عربانه رفتيم مسجد سهله، غروب رسيدم مسجد سهله.در راه که ميآمديم خيلي فضا قشنگ بود از کنار شط رد ميشديم، خانم گفت: اينجا را احمد جان سال پيش آمده بود، به من گفت که خانم اينجا خيلي فضاي قشنگي است، يک وقت اينجا حوصلهات سر ميرود و دلت ميگيرد از غربت و تنهايي، اين مسير را برو، قدم بزن، مسير خوبي است، من نگاه کردم ديدم مسير بدي نيست، چون صحبت احمد هم شده بود و من يک چيزي ميدانستم که قصد خواستگاري از من دارند، اين حرف از احمد هم که شد بيشتر گوشم تيز شد که راجع به احمد بود، گفتم که معلوم ميشود که هم خوش ذوق است و هم با محبت است و هم با توجه است که يک چنين جايي را پيدا کرده و به خانم ميگويد: بياييد اينجا و قدم بزنيد. به نظرم آمد که نکته قشنگي بود، من قصد ازدواج نداشتم. تصميم داشتم که نه بگويم، قصد داشتم درس بخوانم و سنم هم کم بود، 15 سالم بود. آنجا خانم را ديدم خيلي از خانم خوشم آمد که بعداً هم فکر ميکردم که ميخواهم جواب نه بدهم احساس ميکردم اين خانم حيف است، يعني اگر مادر شوهر هر کس بشود، خيلي آن عروس بايد خوشبخت باشد چون به نظرم خيلي همه آن شرايطي که من فکر ميکردم يک خانم خوب بايد داشته باشد ديدم در وجود خانم بود، هم خوش تيپ بودند، هم آراسته بودند، هم متدين و مؤدب، ويژگيهايي که به نظرم ميرسيد که يک خانم داشته باشد، ايشان داشتند همان جلسه اول خيلي خوشم آمد.
يک مقداري از نظر زماني بياييد جلوتر، فکر ميکنيد که تبعيد چه تغييري در وجود ايشان ايجاد کرده بود.
من که قبلاً نديده بودم ونميدانستم چه جوري بودند، با خانم زندگي نکرده بودم تا وقتي که براي عقد ما ايران آمدند، فقط يک مدت کوتاهي يک ماهي و شايد 2، 3 دفعهاي ايشان را ديدم. بعد که براي عروسي من ايران آمدند، يک مدت کوتاهي بودند و بازگشتند، وقتي ما رفتيم عراق که حسن آقا آنجا يکسالش شد، وقتي من براي اولين بار رفتم عراق مرداد، يا دو سه ماه گذشته بود که ايشان يکسالش شده بود. حسن آقا قم به دنيا آمدند و خانم هم براي تولدشان آمده بودند ايران. اين که من خيلي روحيه قبل خانم را نميدانم که بعد از تبعيد چه اتفاقي افتاده بود.
اما اين را از خودشان شنيدم که سرنوشت من انگار با غربت نوشته شده بوده، بخاطر اين که دختر کم سني بودم و جوان و با نشاط بودم از تهران آمدم قم، از پدر، مادر، خواهر، برادر همه دور افتادم، آمدم قم. شهر قم آن زمان خيلي فرق داشت با قم امروزي شرايط شهري کم بود و خانم هم که در محيط ، محيط تهران و آن هم در خانواده مرفهي زندگي خوبي داشتند. ايشان خانه پدرشان زندگي نکردند که آشنا باشند با زندگي آخوندي، خانه پدر بزرگشان بودند که خيلي مرفه بودند. خوب از آن محيط آمدند قم، محيط خيلي خيلي خشک، آدمهاي اکثراً متعصب و امام هم سعي ميکردند که شرايط همسر يک روحاني را حفظ کنند چون آقا مقيد بودند که زيّ طلبگي را حفظ کنند، چون خانواده آقا هم خيلي متجدد زندگي ميکردند اما آقا دوست نداشتند که آن سبک باشد، ميخواستند يک زندگي طلبگي صرف داشته باشند و اين با روحيه خانم هم سازگار نبوده. منهاي اين، غربت هم بوده که در قم با کسي آشنا نبودند اما چون خودشان خيلي معاشرتي بودند، زود رفيق پيدا ميکردند، خودشان را با شرايط زود وفق ميدادند، اين که غصه بخورند که شرايط مناسب نيست و وفق مراد نيست اين طور نبودند. خيلي زود به اوضاع مسلط ميشدند و شرايط متناسبي که خودشان ميخواستند تغيير ميدادند و خودشان را وفق ميدادند، تا آمدند در قم دوست پيدا کردند، همفکر پيدا کردند، بچهها به دنيا آمده بودند و داشتند بزرگ ميشدند.
باز سرنوشت، ايشان را به اينجا کشاند که تبعيد کردندو دوباره رفتند عراق، حالا باز قم رشدي کرده بود، اما نجف از جهت مسائل شهرياش خيلي عقبتر از قم بود. آمدند نجف باز در غربت که گفتند غربت بچههايم هم اضافه شد. آن موقع غربت پدر و مادر و خواهر و برادر بوده حالا بچهها هم اضافه شده بود. جالب بود ميگفتند: ما از اين غربت که سختمان بود، خواستگاري که براي دخترها ميآمد، ميگفتيم ما به بيرون از قم دختر نميدهيم، ميگفتند: ما دخترمان را به شهرستاني نميدهيم، دخترها را قم دادند، ولي خودشان از قم رفتند بيرون اين را براي من تعريف ميکردند که انگار سرنوشت من براي غربت بوده.
برنامه ايشان روزها در نجف چه بود؟
خانم نجف که رفته بودند اول شروع کرده بودند کتاب خواندن، کتابهاي عربي. دوست داشتند عربي ياد بگيرند، ميگفتند تمام کتابهاي بچهها، حسين و مريم که دبستان ميرفتند کتابهاي آنها را ميخواندند. يک دختري هم که همسايهشان بود، عربي بلد بود، ميگفتند ميآمد و با ايشان عربي ميخواندند، رمانهاي کوچک را ميخواندند. البته قبلش هم درسهاي کلاسيک را، جامع المقدمات را پيش امام خوانده بودند. اما نجف که ميروند دوست دارند که عربي روز را ياد بگيرند، شروع ميکنند کتاب و رمان خواندن، کار خانه را خانم خيلي مرتب و منظم تحت يک مديريت قوي سرپرستي ميکرد، قبلاً هميشه يک کارگر داشتند و اين را براي من تعريف کردند که آقا چون خيلي متدين بودند، خيلي کارها را هم تدينش اجازه ميداد که انجام بدهد، مثلاً فکر ميکردند با من که ازدواج کردند، شأن من اين است که کارگر داشته باشم. اگر در برخي مسائل خانه سخت ميگرفت و معتقد بود که نبايد آن خرجها بشود اما براي کارگر هيچوقت سختي نگرفت، هميشه کارگر داشتم. بنابراين کار خانه و آشپزي هميشه با کارگر بود اما يک مديريت قوي داشتند، اما کارگري که ميآمد چند روز آن کاري را که کارگر بايد انجام دهد، تماماً به او ميآموخت، يعني يک مدير قوي. کارگر هم متوجه ميشد که کارهايش را بايد سر نظم انجام دهد و ميگفتند: محبت به کارگر اين است که به وظيفهاش آشنا کنم که از پيش تو رفت جاي ديگر بتواند بماند، در نتيجه کارگر کار ميکرد اما مديريت ايشان خيلي قوي بود و اين به نظر من خيلي جالب بود. بعد از انقلاب هم ميديدم که خانم در عين اين که هر کسي کنار امام محو ميشد، اما در خانه هميشه خانم مدير بودند يعني در سايه امام محو نبودند، ضمن اين که به نظر من بسيار صبور وخيلي پر تحمل بودند زندگي پر فراز و نشيبي داشتند همه را تحمل ميکردند، اما مديريتشان لطمه نخورد.
بيشتر روابطشان در نجف با کدام يک از خانمها بود؟
وقتي که من رفتم، دوستان بيشتر طلبههاي جوان بودند که از ايران رفته بودند که آنها خيلي براي خانم احترام قائل بودند آنها هم که احساس دلتنگي ميکردند، ميگفتند: تا ميآييم پيش خانم خانم را ميبينيم روحيهمان عوض ميشود، واقعاً هم در خانه خانم به روي آنها باز بود، آنجا رسم نبود که تلفن کنند، خبر کنند چه ساعتي ميآيند، مثلاً صبح 2 ساعت به ظهر شرايط آماده بود که کسي بيايد. هر کسي 10 صبح که ميشد در ميزد و ميآمد پيش خانم و ايشان احترام ميکردند. اينها کساني بودند که ميگفتند وقتي دلمان تنگ ميشود ميآييم نيم ساعتي پيش خانم مينشينيم دلمان باز ميشود و شارژ ميشويم و ميرويم. اين ها کساني بودند که به طور غير رسمي با خانم رفت و آمد داشتند و مکرر ميآمدند، ولي از خانوادههاي علما يا مراجع عراق، من زياد يادم نميآيد، خانواده آقاي شاهرودي را فکر ميکنم رفت و آمد داشتند، آشيخ نصرالله خلخالي بود که خانوادهاش با خانم رفت و آمد داشتند، خانواده آقاي سيد محمدباقر صدر خالهام بود که رفت و آمد داشتند و از وقتي من رفتم بيشتر شده بود. خانواده آقاي بجنوردي، آيت الله شيرازي، خانواده آقاي قوچاني بودند، خانم علامه اميني و عروسشان با خانم رفت و آمد داشتند.
شما در وقتي که مرحوم حاج آقا مصطفي به رحمت خدا رفتند در نجف بوديد؟
من نجف بودم و اتفاقاً اين طور هم شد که صبح ما خواب بوديم، امام يک ضربه به در زدند و آمدند بالا و گفتند: احمد، پا شو از منزل مصطفي زنگ زدند، کمک خواستند. احمد بلند شد و لباس پوشيد و من گفتم شايد معصومه خانم احتياج به کمک دارد، چون شب پيش معصومه خانم دل درد کرده بود .گفتم: شايد ايشان کار دارد. احمد بلند شد و با عجله رفت خانه حاج آقا مصطفي، من هم دلم شور افتاد، گفتم من هم بروم شايد معصومه خانم احتياج به کمک داشته باشد. آن موقع حسن آقا کوچک بود، من يواش حسن را که خواب بود برداشتم و بردم پايين گذاشتم بغل رختخواب خانم. ساعت 6ـ 7 صبح بود، به آقا گفتم آقا من هم رفتم که ببينم چي هست، من که رسيدم خانه حاج آقا مصطفي، پشت در ديدم احمد آقا روي پله ايستاده و يک ماشين کوچکي هم جلوي خانه حاج آقا مصطفي بود، چون کوچه باريک بود و هر ماشيني آنجا قرار نميگرفت حاج آقا مصطفي تو ماشين بود، ولي احمد ناراحت و پريشان و گريه ميکرد، گفتم احمد چي شده است، گفت: داداش. همين را از او شنيدم سوار ماشين شد آنها رفتند، من رفتم داخل خانه، معصومه خانم بود و مريم، پرسيدم چي شده قضيه را گفتند که صبح که صغري رفته خاکشير برده، ايشان دمر روي متکا افتاده بوده، چون عادت داشت مينشست و يک بالش روي پايش ميگذاشت و دولا ميشد و مطالعه ميکرد صغري (کارگر) صدا کرده، وقتي جواب نداده آمده گفته: معصومه خانم بلند شويد که آقا حالشان خوب نيست. وقتي معصومه خانم رفته بالا، ديده که صورتشان کبود شده، همان موقع کسي را فرستاده گفته برو خانه آقا بگو. خلاصه طول کشيد، من نشستم پيش معصومه خانم، ديدم بعد از مدتي خانم وارد شدند، حالا ما فکر ميکرديم که بعداً کسي به خانم خبر ميدهد، خانم آمدند ما هم رفتيم جلو که بگوييم خانم نگران نباشيد، ديدم ايشان وارد شدند و شروع کردند به گريه کردن. گفتيم: خانم چيزي نيست، گفت: چي چيزي نيست، فوت کرد، فوت کرد مصطفي و زدند تو صورت و سرشان. گفتم: خانم چي شده؟ گفتند: من بيمارستان بودم، گفتم: شما رفتيد بيمارستان؟! گفتند: بله، شما که بچه را گذاشتيد و رفتيد، من بيدار شدم و به آقا گفتم چطور حسن اينجا خوابيده، آقا گفت که جريان اين طور است من هم پا شدم و آمدم به طرف خانه مصطفي. اينجا که رسيدم ديدم ماشين از کوچه رفت بيرون دنبال ماشين پياده راه افتادم، نجف هم دو تا بيمارستان بيشتر ندارد که يکي درمانگاه است و معلوم بود که دست راست که پيچيد کجا ميخواهد برود، من دنبال ماشين راه افتادم، رسيدم دم بيمارستان ماشين رفت داخل، خواستم بروم نگهبان گفت: خانم نميشود، گفتم: آقا من ميخواهم بروم دنبال اين مريض. گفت خانم: آن که مرده بود آوردنش، نميدانست که من چه نسبتي با او دارم همان جا نشستم کنار کوچه، بي اختيار شروع کردم به گريه کردن، نگهبان دلش برايم سوخت آمد و گفت: چه نسبتي باهاش داري؟ گفتم: پسرم بود آقا، گفت: پس برو داخل، در را باز کرد من رفتم داخل ديدم دکترها گفتند: تمام کرده و حالا از آنجا دارم بر ميگردم.
خانم که آمد من فهميدم که حسن ،خانه تنها پيش امام مانده و بيدار ميشود گريهاش ميگيرد و صبحانه ميخواهد. با عجله برگشتم خانه، آن موقع حسن 6 سالش بود. آمدم پيش امام، آمدم و مشغول کاري شدم که حسن را روبراه کنم و دوباره برگردم خانه معصومه خانم. همين کار را هم کردم ديدم امام هم نشسته بودند و متأثر. آقا هنوز نميدانستند. من هم که رسيدم نگفتم چي شده. ولي بعد احمد آمد، آقا سايهاش را ديدند، آقا در اتاق بودند، احمد از ايوان بالا از طرف دفتر آمد، از در حياط وارد نشد نميتوانست به آقا بگويد، روي پشت بام ايستاده بود، آقا سايهاش را روي شيشه ديدند، فهميدند که احمد آنجا ايستاده و فهميدند که بايد چيزي باشد. صدا کردند: احمد، احمد گفت: بله آقا، گفتند: مصطفي فوت شد؟ احمد زد به گريه،امام همانطور که نشسته بودند و دستانشان هم رو پايشان بود، گفتند انا لله و انا اليه راجعون، بعد احمد رسيد به من، گفت: ميگويند بايد کالبد شکافي بشود، مشکوک است. شروع کرد حرف زدن. عدهاي از آقايان هم آمدند که من ديگر حسن را برداشتم و رفتم خانه معصومه خانم، نزديک ظهر شد که آقا آمدند خانه معصومه خانم که خانم را ببينند و معصومه خانم را ببينند. وقتي وارد شدند، خوب خانه حاج آقا مصطفي هم خيلي کوچک بود، خانم آمدند بيرون و گفتند: ديدي آقا چه شد؟! من ديگر نميتوانم صبر کنم من ديگر نميتوانم تحمل کنم، آقا آمدند جلو و گفتند: ميدانم، خانم خيلي سخت است، ميفهمم، اما براي خدا صبر کن، به حساب خدا بگذار. خانم گفتند: آقا من چقدر بکشم نميتوانم تحمل کنم. آقا آمدند و نشستند و شروع کردند با خانم صحبت کردن با معصومه خانم و مريم، بعد به مريم گفتند: من خيلي بچهتر از شما بودم که پدر و مادرم را از دست دادم، ميفهمم ولي به حساب خدا بگذاريد، خدا کمکتان ميکند.
من آن موقع اعصابم از اين جور چيزها خيلي ناراحت ميشد، خيلي مرگ و مير روي اعصابم اثر ميگذاشت خانم گفتند: فاطي اينجا حالش بد ميشه، شما آقا به فاطي بگوييد که بيايد خانه، اينجا نماند، آقا که ميخواستند بلند شوند، گفتند: فاطمه خانم اينجا نمانيد بياييد منزل، گفتم چشم و من با آقا آمدم خانه، من خانه امام بودم، يعني در واقع من مراقب آقا ميبودم چون کارگر حسابي هم نداشتند و من بايد ناهارشان را درست ميکردم و پذيرايي ميکردم و افراد ميآمدند و ميرفتند. من اتاق بالا نشسته بودم ديدم جماعتي آمدند، احمد آمد گفت: آقا! دوستان و شاگردان داداش خيلي بيتابند، خيلي اظهار ناراحتي ميکنند اينها بيايند شما را ببينند و شما بهشان دلداري بدهيد، آقا گفتند: باشد بيايند، من خيلي تعجب کردم، گفتم اين جوانها بايد به پدر تسليت بگويند در حاليکه اينها احساس ميکنند بايد از آقا دلداري بگيرند، من اتاق بالا نشسته بودم، مشرف بود به حياط همه آمدند و در حياط نشستند، فقط هر کدام از اينها تا وارد ميشدند با صداي بلند گريه ميکردند ولي آقا خيلي محکم نشسته بودند تا آنها مفصل گريههايشان را کردند. بعد آقا شروع کردند صحبت کردن که صحبتهاي آقا نوشته شده و موجود است. بعد که تمام شد، آقا آمدند به اتاقي که من نشسته بودم .وقتي وارد شدند گفتند که من خيلي متأثرم براي شما. گفتم: چرا؟ گفتند: خيلي بد از شما پذيرايي شد، شما مهمان ما بوديد و اين طور اينجا اذيت شديد، و ما نتوانستيم خوب پذيرايي کنيم ولي ما چقدر ضعيف هستيم در اين مسائل، بعد قصه آن عارفي را نام برد که به نظرم آقاي ملکي بايد باشد که روز عيد بوده و همه دور هم بودند که اين آقا صداي فريادي ميشنود ميرود بيرون بر ميگردد و ميگويد چيزي نبود، بعد ناهار ميدهد و عيد که برگزار ميشود مهمانها که از در ميروند بيرون، به دو نفر از شاگردانش ميگويد شما بمانيد من به شما احتياج دارم کمک من کنيد، بعد از اينکه همه ميروند به اين دو نفر ميگويد فرزند من در حوض افتاده و خفه شده و من نميخواستم عيد اينها خراب بشود. امام اين را ذکر کردند و گفتند آنها اين جوري بودند ولي ما چقدر ضعيف هستيم که شما را ناراحت ميکنيم و اين اتفاق افتاده و در اين خانه به شما بد ميگذرد.
از اموري که در زندگي خانم طبيعتاً تأثير بزرگي داشته و در زندگي همه مردم ايران تأثير داشته، بحث انقلاب است، خانم کي از نجف آمدند، کي وارد پاريس شدند، مراحلشان چطور بود. از پاريس کي به ايران آمدند؟
آقا وقتي رفتند پاريس، البته اول رفتند کويت و برگشتند و گفتند شرايط ما اصلاً معلوم نيست در نتيجه ما نميدانيم که بگوييم شما چکار کنيد، ما چند تا زن بوديم که نجف مانديم، مرد نداشتيم مرد خانوادة ما حسين آقا بود، چون احمد که با امام رفته بود، در خانه معصومه خانم بود و مريم، فريده خانم از قم آمده بود و آنجا مانده بود که برود مکه، خانم و من و حسن که 6 سالش بود، ما چند نفر در خانه بوديم. وقتي هم امام رفتند، گفتند: ما هيچ نميدانيم که آينده چه ميشود، در نتيجه خودتان هستيد عاقل و بالغ هستيد، تصميم بگيريد که چه کار کنيد، يعني احمد به من گفت که من دارم ميروم و هيچ نميدانم شما بعداً ميماني يا ما ميمانيم، ميتواني بعداً به ما ملحق شوي يا نه، همديگر را ميبينيم يا نميبينيم، در هر صورت خودت تصميم بگير خواستي عراق بماني، عراق بمان، خواستي ايران بروي، برو ايران، هر چه پيش آمد، خودت تصميم بگير.
آن لحظهاي که از خانه ميرفتند شما احتمال ميداديد ديدار آخر باشد؟
يادم نميآيد ولي اينقدر هيجان زياد بود که اصلاً نميدانستيم چه ميشود، چه اتفاقي ميافتد، نميتوانستيم خيلي آينده را ترسيم کنيم، فقط شب سنگين و سختي بود. آن شب ديديم امام بلند شد طبق برنامه هر شب نماز شبش را خواند و صبح بلند شدند از خانه رفتند بيرون. بعد از رفتن امام و احمد، من سرم را از در حياط کردم بيرون تا رفتن امام را ببينم، ديدم آقا سوار ماشين شده احمد هم سوار شد، وقتي آنها رفتند و ما آمديم خانه انگار هيچ کس جرأت نميکرد با هيچ کس حرف بزند يعني تو خودمان بوديم، از هم نميپرسيديم که چه ميشود چه کار کنيم. نميدانم چه فضايي بود که راجع به اين موضوع صحبت نميکرديم ولي فردا شب که امام را به کويت راه ندادند و امام برگشتند خيلي فکر ميکرديم که آقا ميخواهند چه کار کنند، دوباره برميگردند نجف؟ آن وقت آقا رفته باشند و دوباره برگردند خيلي بد بود از آن طرف هم خانمها ميآمدند، و چون به ما گفته بودند تا ما جايي مستقر نشديم شما به هيچ کس نگوييد ما نيستیم ما روز را بايد رُل بازي ميکرديم که آقا در خانه است.
از کجا فهميديد که کويت راه ندادند؟
امام صبح زود رفتند، نزديک غروب يکي آمد دم در و گفت کمي آبگوشت براي آقا بگذاريد. من شب ميآيم و ميبرم. تا اين خبر را داد، گفتيم: يعني چه؟ گفت: آقا نرفتند. چطور نرفتند؟ گفت اين طوري شده، حالا کجا هستند؟ گفت: من نميدانم، گفتم: يعني چه نميدانم؟ پس اين را کجا ميبري؟ گفتند: واقع مسأله اين است که به من گفتند اين را بگير و من نميدانم کجا ميبرند. من ميگيرم و به فلان کس ميدهم حالا او کجا ميبرد من نميدونم. ولي آن چه که هست اين است که آقا را راه ندادند و ظاهرا ميخواهند برگردند بغداد و بعد به کجا بروند را من نميدانم، و الان کجا هستند هم من نميدانم، خيلي بد به ما گذشت.
احمد فکر ميکرده صبح زود که رفتند ديگه مثلا تا 10 مستقر ميشوند و ميرسند به کويت، به ما گفتند تا مثلا ظهر به کسي نگوييد که آقا نيستند، حالا ما صبح پا شديم، خانمها معمولا ميآمدند، بعضي شنيده بودند. ميآمدند و ميگفتند: چه شده، آقا کجا هستند؟ ميگفتيم: مثل هميشه. يک جوري رفتار ميکرديم که هيچ اتفاقي نيفتاده، بايد عادي مثل بقيه روزها رفتار ميکرديم. يک خانمي آمد و گفت: من خيلي نگرانم از آقا، آقا کجا هستند، يکي رفت گفت: چرا نگراني؟ آقا هميشه اين موقع کجا هستند، خوب اين موقع اتاقشان بودند، خانم گفت: من ميخواهم ببينم، گفت خوب بيا برو ببين، اين وارد شد و رفت پشت در که در را باز کند، خجالت کشيد که واقعا اگر آقا اتاق باشد چه ميشود برگشت و گفت: خيالم راحت شد. آن روز اتفاقات جالبي افتاد که من نوشتهام و الآن بخواهم بگويم خيلي مفصل ميشود، به هر حال به ما گفته بودند: ما رفتيم شما خودتان ميدانيد. آقا که اول پاريس بودند و به خانم خبر داده بودند که ما اين جا مانديم و فعلا هم هستيم، چه مدتي هم اينجا باشيم نميدانيم، ولي اينجا خانهاي هست که شما ميتوانيد اگر بخواهيد بياييد، اما اگر بخواهيم بگوييم شرايط راحت و خوبي است، نيست. ولي در هر صورت ميل خود شماست ميخواهيد بياييد اينجا، ميخواهيد هم برويد ايران، چون ما آينده مان مشخص نيست که چه ميشود. خانم گفته بودند: من ميمانم تا سال مصطفي را بگيرم. بعد اگر شما آنجا بوديد به شما ملحق ميشوم که همين کار را هم کردند و ماندند ،سالگرد گرفتند و با حسين آقا رفتند.
جالب بود که خانم حکمي رفته بود ايشان را از فرودگاه به خانه بياورد جزء کساني بود که به فرودگاه رفته بود، او براي من تعريف کرد که وقتي به من گفتند برو خانم امام را بياور، به نظرم رسيد يک خانم مسن و شايد خيلي عاديتر به نظرم ميرسيد، رفتم، ايشان سوار ماشين شدند، اول که وارد شدند خيلي آراسته و خيلي منظم و مرتب و خيلي با ديسيپلين خاص وارد شدند و خيلي کلمات قشنگ خوب تعارف ميکردند. سوار ماشين شديم همين طور که ميرفتيم تابلوهاي خيابانها را ميخواندند،گفت: من تعجب کردم که فرانسه ميخوانند. گفتم: خانم شما فرانسه ميدانيد. گفتند: بله من فرانسه خوانده بودم. يادم رفته بود، ميخواندند و بعضي تابلوها را ميگفتند: چرا اين جوري ميشود، که آنجا به زبان محلياش بود. من ميگفتم: خانم اينجا به اين دليل اين طور شده، که ايراد هم ميگرفتند.
خانم وقتي ميرسند، آقا نوفل لوشاتو بودند خانم هم ميروند، آنجا يک اتاق بود که انباري خانم بود، تمام مسافرها که آنجا بودند، وقتي که من از ايران به آنها ملحق شدم، خانم با دخترها آنجا بودند، دو سه تا از فاميلهاي آقا هم آمده بودند آنجا، در خانه کوچک که چند تا مسافر بود و هر کدام دو تا چمدان داشتند، يک اتاق شده بود صندوقخانه که دور تا دور چمدان بود، يک اتاق هم براي مهمانهاي خانم بود که معمولا از صبح تا شب پرجمعيت و آدم ميآمد، يک اتاق براي آقا و خانم بود که ميخوابيدند و معمولا هم ناهار را همانجا ميخوردند.
زمستان بود و سرما بيداد ميکرد و شوفاژ نميتوانست خوب گرم کند، توي يک منقل ذغال ميريختند و ميگذاشتند وسط اتاق، هر روز هم از صبح تا شب دانشجوها با امام ملاقات ميکردند و پيش خانم هم مينشستند، اينها آمده بودند و فکر ميکردند ما مخصوصا شوفاژ را بستيم چون ايران سرد است و مردم نفت ندارند، ما هم ترجيح داديم با آنها در سرما احساس همدردي کنيم و بخاطر همين منقل را وسط اتاق گذاشتيم که شوفاژ روشن نکنيم. ولي نه سرما زياد بود و شوفاژ جواب نميداد.
خانمها با خانم ديدار ميکردند، خانم هم عين رسم خودشان بود که تمام بايد پذيرايي بشوند، بحثهايي هم که جنجال برانگيز بود فوري ميگفتند که اينجا، جاي بحث نيست، اينجا شما آمديد ديدار بکنيد و برويد. تشريفات خانم گز و سوهان و شيريني و اينها ميگذاشتند. يکدفعه چند نفر از اين دخترهاي مجاهدين خلق آمده بودند وقتي آمدند، ديدند خانم بالاي خانه نشسته و خيلي هم آراسته و بعد هم پذيرايي ميشوند.
آراسته يعني چه؟ چند بار هم اين را تکرار کردهايد؟
يعني روسري متناسب، با کت و دامن سر ميکردند، چادرشان همرنگ کت و دامنشان، صاف و صوف، سر شانه کرده، سر تا پا يک هارموني داشتند، شايد خيلي نفيس نبود، اما خيلي منظم و مرتب و خوش دوخت بود. اين لباسها را از عراق آورده بودند. يک خياطي داشتند که آنجا برايشان ميدوخت، خودشان خيلي با سليقه بودند. خياطي هم ميکردند، مخصوصا وقتي من آنجا بودم براي اين که حوصله مان سر نرود و رفع دلتنگي بشود، گاهي پارچه ميخريدند، با همديگر ميبريديم، کوک ميزدند و ميدادند به من و من چرخ ميکردم. عمده کار را خانم ميکردند ولي جلوي مهمانها ميگفتند اين لباس را خودش دوخته، يکبار گفتم: خانم شما دوختيد، گفت: الگويش را تو درآوردي و چرخ کردي.
آنها (اعضاي مجاهدين)توقع داشتند اينجا هم که ميآيند يک فضاي انقلابي باشد، اعتراض کردند و گفتند ما اينجا آمديم و فکر کرديم انقلاب است و اينجا هيچ بويي نيست. اينجا تشريفات است، شيريني و گز و سوهان است، خانم خيلي قشنگ گوش کردند و گفتند: شما يک مسأله را توجه نداريد و آن اين که شيريني و تشريفاتي که اين وسط هست همه را از ايران دوستان براي ما سوغات ميآورند، من ميتوانم اينها را در کمد اتاقم قايم کنم، خودم بخورم، اما ترجيح ميدهم با مهمانهايم بخورم، شما مهمان من هستيد از بيرون آمديد، وظيفه خودم ميدانم که از شما پذيرايي کنم، دوست نداريد آن ميل شماست ميتوانيد تشريف نياوريد، بعد آنها هم هيچي نگفتند و رفتند.
برگشتنشان به ايران چه جوري بود؟
يک شب نشسته بوديم، امام به احمد گفتند: احمد من تصميم گرفتم به ايران برگردم. احمد گفت: فکر خوبي است، گفتند: پس امشب دوستان را جمع کن با دوستان مشورت کنيم چون بختيار گفته بود که امام ميتوانند برگردند، و درهاي کشور به روي ايشان باز است. امام گفتند: من ميخواهم بروم ايران، احمد گفت: به نظر من هم خيلي کار خوبي است، احمد رفت و رفقا را جمع کرده بود و مشورت کرده بود و برگشت وقتي آمد به امام گفت: من با همه صحبت کردم، همه مخالفند، چون که شرايط، شرايطي حساس است، هواپيما از زمين بلند شود معلوم نيست به ايران برود. در هوا زده ميشود، خيلي شقوق مختلفي که همه فکر ميکردند خطري هست، اما بين همه من و آقاي خوئيني عقيده مون اين است که بايستي برويم، در حالي که همه اين احتمالات ممکن است. امام گفتند: بسيار خوب، شرايط را فراهم کن تا برويم، بعد گفتند: به رفقا بگو تا اين جا شما همه با من همراهي کرديد، من به سهم خودم از شما تشکر ميکنم شما براي خدا و انقلاب کرديد، اما به هر حال به سهم خودتان سختي و زحمت کشيديد، اما از حالا به بعد من هيچ انتظاري از شما ندارم. هيچ کس با من نيايد من و خودت ميرويم.
من گفتم که آقا ما هم ميآييم، گفتند شما هم نياييد، گفتم: نه ميدانيد که خانوادهتان با شما هستند، من ميآيم، احمد هم که هست و خانوادهتان هم با شما هستند. ما خانوادهتان هستيم، گفتند: نه شما نياييد. اگر اتفاقاتي بيفتد شما باشيد براي من دردسرش بيشتر است، زن با من باشد من نگرانتر هستم، شما نياييد. احمد رفت و به دوستان گفت که آقا گفته شما نياييد و اينجا بمانيد، ضمن اين که اگر اتفاقي افتاد شما هستيد که حمايت و هدايت کنيد. آنها هم قبول نکردند و گفتند ما هم با امام ميرويم.
از آن طرف، آقا صادق، من و حسن و آقاجون را برد گذاشت آلمان چون خانم او هم تازه زايمان کرده بود که ميخواست بيايد ايران، ما را گذاشت پيش خانمش، خودش برگشت فرانسه که با امام آمد ايران.
اولين باري که ايشان را بعد از انقلاب ديديد کي بود؟
من وقتي که از آلمان آمدم، آقا مدرسه علوي بودند ولي خانم قلهک بودند. من رفتم خانم را ديدم و بعد مدرسه علوي رفتم و آقا را ديدم و آمدم قم. چون احمد قم بود و ميگفت اين جا خيلي سروصدا و شلوغ است، برويم قم.
ما با هم آمديم منزل خودمان قم. وقتي از آلمان برگشتم انقلاب پيروز شده بود. خانم توي خيابان دولت بودند. رفتم ديدن خانم. خانه خوبي بود و جمعيت زيادي ميآمدند ديدن خانم. افراد متفرقه، انقلابيون، تحصيلکردهها و از خارجيها که ميآمدند، مامان من هم رفته بودند آنجا خانم را ديده بودند، خاطره قشنگي مامان تعريف ميکردند: خانم ماشاءالله چقدر هميشه حواسشون به همه چيز هست، من روز اول که رفتم ديدن خانم، خيلي اتاق شلوغ بود، افراد مختلف نشسته بودند، تا وارد شدم خانم بلند شدند و بالا بغل دست خودشان به من جا دادند، من که آنجا نشستم بقيه فکر کردند که اين کي بود که خانم بلند شد و آن جا، جا داد، وقتي يک خانمي فهميد که برايشان سؤال است که من کي هستم، خواست معرفي کند. گفت ايشان مادرخانم حاج احمد آقا هستند. تا ايشان اين جوري گفت، خانم گفت: نه خانم، ايشان دختر آيتا... صدر هستند. ايشان خانم آيتا... سلطاني هستند و دختر ايشان هم عروس من است. گفتند: حواس خانم بود که مرا اين جوري معرفي بکند.
واقعا در رفتار ايشان تفاوتي در قبل و بعد انقلاب ديده شد. اگر بود، به چه ميزاني بود؟
قبل از انقلاب من فقط چند بار در عراق ايشان را ديدم به نظرم نميرسيد، طبيعتا نوع زندگيشون عوض شده بود. براي اين که رفت و آمد خيلي زياد داشتند. مثلا روز عيد که ميشد، از بزرگان و افراد طراز اول کشوري، لشگري، دانشگاهي، تحصيلکردهها، اينها همه ملاقات داشتند با خانم، شايد قبلا به اين وسعت نبود و افراد گوناگون از طبقات مختلف با خانم رفت وآمد نداشتند. اينها تفاوتي بود که خيلي چشمگير بود. ملاقات خانم، رفت و آمد خانم با قبل از انقلاب خيلي عوض شده بود. اما خودشان به شخصه رفتارشان فرق کند که مثلا در پوشش ايشان بگويند عوض شوند يا تغييري در معاشرت و رفتارشان باشد، من به ذهنم نميرسد. ولي مثلا درباره خانه شان يادم ميآيد به آقا ميگفتند: اين خانه، مناسب خانم رهبر انقلاب نيست. آقا ميگفتند: خانم چرا نيست. ميگفتند: براي اين که اتاق کوچک است. وقتي که يک روز عيد من مينشينم و در خانه باز است و به مناسبت شما اين جور اقشار مختلف براي عيد ديدن من ميآيند بايد اتاق براي پذيرايي آنها باشد. کمي که بيشتر شوند مجبورند بايستند در ايوان، آقا هم شوخي ميکردند و ميگفتند: خانم ميگويند من کاخ نياوران بايد خانهام باشد. خانم ميگفتند: من نميگويم کاخ نياوران باشد، اين خانهاي که من هستم، خانهاي است که 50 سال پيش يک طلبه ساخته. شرايط آماده پذيرايي از ميهمانان نيست. آقا ميگفتند: خوب است خانم، عيبي ندارد. خوب شما شرايط خانهات همين است. آنهايي هم که ميآيند ميدانند که خانه شما همين است.
ولي خيلي منظم از نظر معاشرتي بودند. مقيد بودندافراد که ميآمدند بايد بازديد آنها بروند به ترتيب کدامها را چه وقت بازديد بروند، کدامها ديرتر. آدمهايي که ميآمدند همه را استقبال ميکردند همه را بدرقه ميکردند. مواظب بودند همه پذيرايي بشوند، گاهي وقتها ما ميگفتيم: خانم وقتي آدمها اين جور مسجدي ميآيند و در اتاق شما مينشينند توقع ندارند که همه پذيرايي بشوند، ميگفتند: اگر من جايم تنگ است و اينها مجبورند وسط اتاق بنشينند نبايد که پذيرايي نشوند، همان جور بايد بشقاب جلويشان گذاشته شود، شيريني تعارف بشود و ميوه و چايي گذاشته شود، احترامشان بايد حفظ شود. حالا اگر اتاقم تنگ است و بايد وسط بنشينند، ديگر من کاري نميتوانم بکنم.
آيا در روابطشان با خانم هايي که با ايشان مرتبط بودند، روحيه انقلابي بودن يا نبودن آنها را دخالت ميدادند.
يک جريان جالبي پيش ميآمد، چون از اول بحث موافق و مخالف هميشه بود. بعضي ها حزباللهي بودند، بعضيها خيلي تند بودند، بعضيها بني صدري بودند و بعضي طرفدار دکتر بهشتي بودند، اينها وقتي ميآمدند خانه خانم، شروع ميشد اول يک نفر يک چيزي ميگفت. خانم بلافاصله اين بحث را اين جوري دنبال ميکرد و ميگفتند: خانم ببينيد شما آمديد مهماني، يک ساعت مهمان هستيد، بنشينيد، خوش بگذرانيد و برويد. اين بحثها به هيچ نتيجهاي نميرسد نه آن دسته از اعتقادش دست بر ميدارد، نه شما دست بر ميداريد. اين مجلستان را هم تلخ نکنيد، يک ساعت ديدنتان را بکنيد، بعد برويد بيرون جلسه بگذاريد و با هم بحث سياسي کنيد، بلافاصله بحث را جمع و جور ميکردند.
بيشتر روابطشان با طيفي از کساني که در نجف بودند را گفتيد. خانواده هايي که در تهران بيشتر رفت و آمد داشتند، چه کساني بودند؟
آن زمان دولت بازرگان، خانواده مهندس بازرگان با بعضي از وزراء، خانم آقاي حاج سيدجوادي که بودند تا آخر هم بود. خانم بني صدر، خانواده شهيد بهشتي، خانواده دختر آقاي بازرگان، يکسري از فاميلهاي خودشان که خيلي انقلابي هم نبودند ولي خوب احترام براي خانم قائل بودند، از انقلابيون، بهشتي، مفتح، مطهري، مهدوي کني، هاشمي، آقاي خامنهاي آنها که تا الان هم هستندو از دوستان صميمي خانم به حساب ميآيند. يک عده از دوستان خودمان بودند که آقايانشان در دفتر امام مرتبط بودند يا امام جمعههايي که در شهرستانها بودند يا وقتي ميآمدند تهران، ميآمدند پيش خانم. خانم را دعوت ميکردند به شهرستانها. خانم گاهي ميرفتند شهرستانها خانة آنها. مثل آقاي طاهري، آقاي خاتمي، آقاي هاشميان، حائري شيرازي. ولي خيلي جالب بود که خانم با طيفهاي مختلفي ارتباط داشتند من گاهي وقتها نگاه ميکردم ميديدم با هر کسي متناسب خودش رفتار ميکنند چون خيلي فاصله بود ميان کساني که با خانم دوست بودند و رفت و آمد داشتند. بعضي ها از جهت علمي درجه بالاي علمي داشتند و کساني هم بودندکه اصلا سواد نداشتند ولي موجه و محترم بودند. خانم با هر کسي همان جور دوست بودند، ارتباط برقرار ميکردند، احترام ميکردند.
امام به بعضي از خانوادههاي بزرگان حوزه توسط خانم کمک ميکردند يا احيانا مواردي بود که ماهانه چيزي مقرر کرده بودند و ميدادند يادتان هست؟
شنيده بودم ولي باز از امتيازات خانم اين بود که نميگفتند که چنين محبتي به کسي کردند ولي يادم ميآيد خانم آيتا... بروجردي مريض شده بود، خانم آمدند، به آقا گفتند: ايشان مريض شدهاند، آقا گفتند حتما ايشان را دعوت کنيد بيايد تهران و ايشان آمدند تهران و به بيمارستان و دکتر رفتند و فکر کنم يک هفته اي هم خانه خانم مهمان بودند. خيلي رفتار امام نسبت به خانواده آقاي بروجردي برايم جالب بود. به هر حال خانم آقاي بروجردي کسي بود. هر روز امام پايين پله ميايستادند چون اتاق خانم بالا بود. يکي از ماها واسطه ميشديم. ميگفتند به خانم سلام برسانيد. بگوييد: حال شما خوب است؟ کاري نداريد؟ به خاطر حرمتي که براي آقاي بروجردي قائل بودند و خانم آقاي بروجردي هم ميآمدند بالاي پله ميايستادند. ايشان هم خيلي تعارفي بودند با کلماتي که خيلي اديبانه بود بين اينها رد و بدل ميشد. سايه عالي کم نشود و ظل عالي مستدام و از اين تعارفها به هم ميکردند. بعد هم امام به ما ميگفتند اين مدتي که ايشان اين جا هستند شما سعي کنيد حتما بياييد. ناهار و شام بياييد، (ما شوخي ميکرديم. يکبار هم که امام به ما اصرار ميکند ناهار و شام بياييد به خاطر ايشان است.) امام ميگفت: هر جا هستيد و هر کاري داريد سعي کنيد، ناهار و شام بياييد اينجا. چون احترام به خانم آقاي بروجردي بود که ما هميشه باشيم، خيلي سفارش ايشان را ميکردند که ببينيد، بنشينيد و احترام کنيد. ايشان مدتي آمدند منزل خانم و پذيرايي شدند و خيلي هم با خانم دوست بودند و من به نظرم ميرسيد که رفتار خانم آقاي بروجردي هم خيلي در روحيه خانم تأثير داشته. در زمان رياست آقاي بروجردي، خانم با خانم نصرت آغا رفيق بودند، خيلي ميپسنديدند.
***
خانم خودشان شعر ميگفتند، ظاهرا اوايل که ازدواج کرده بودند، يکدفعه براي امام شعرشان را خوانده بودند و امام خيلي استقبال نکردند و خانم هم ديگر نخواندند. همين چند سال پيش من يک دفعه رفتم پيش ايشان، گفتند که سر شب شعري به ذهنم رسيد، نيم بيتي گفتم و در نيم بيت ديگرش ماندم. خوابيدم، خوابم برد، امام را خواب ديدم، به امام گفتم اين نيم بيت را گفتم، امام نيم بيتش را به من گفت و من هم نصف شب بلند شدم و نوشتم که اين شعر را براي من خواندند.
اين اواخر هم که بيمارستان بودند من گاهي وقتها که ميخواستم با ايشان صحبت کنم و ميديدم حوصله صحبت ندارند، شعري ميخواندم، شعرهايي که ميدانستم حفظ دارند ميدانند. نصف شعر را ميگفتم و ميگفتم: خانم بقيه اش! و خانم بقيه اش را ميگفت. خانم خيلي هم دقيق بودند و اهل تعارف نبودند که چيزي را ندانند و بگويند آره ميدانم، تا من نصف بيت را خواندم، خانم گفتند: همش هم که شعرهاي تکراري ميخواني. تو هم همش همين شعرها را بلد هستي و تکراري ميخواني.
*این خاطرات در نخستین سالگرد حاج احمد آقا بیان شده است
|
||||||