حجةالاسلام والمسلمین احمد صابری همدانی : وقتی امام به پاریس تشریف بردند من از لندن به پاریس رفتم و جزو نخستین افرادی بودم که به آنجا رسیدند. چند نفری هم از آمریکا و لندن آمده بودند. به خود میگفتم: حال که بعد از پانزده سال استادم را میبینم برخورد ما چطور خواهد بود. به وسیلهٔ بعضی از دوستان ایشان به نوفل لوشاتو رفتم. آنجا که رسیدم دیدم حاج احمد آقا خمینی و مرحوم آقای اشراقی هر دو در خدمت امامند و امام هم به آن درخت سیب تکیه دادهاند. من که رسیدم آقایان برخاستند و گفتند: «آقای صابری! چه کاری داری؟» من که بعد از پانزده سال خدمت امام رسیده بودم دستشان را بوسیدم و اشک چشمم جاری شد. دیدم خیلی ضعیف شدهاند. ایشان حالم را پرسیدند و گفتند: «پیر شدهای، فلانی».
گفتم: «بله، ما در ترکیه پیر شدیم. » بعد پرسیدم: «آقا! اگر ممکن است، ولو برای معالجه یا امر دیگر، به لندن هم تشریف بیاورید. نظرتان چیست؟ ما برویم مقدمات تشریففرمایی شما را فراهم آوریم؟» ایشان فرمودند: خودم هم نمیدانم کجا باید بروم.
بعد من گفتم: «شما یک فرزند از دست ندادهاید که من به شما تسلیت بگویم؛ فرزندان زیادی از دست دادهاید که برای همه آنها به شما تسلیت میگویم. » بعد عرض کردم: «آقا! من خوابی دیدهام که امیدوارم به زودی پیروز شوید. » واقعاً هم آن خواب برای من از خوابهای عجیب بود. یعنی خوابی بود که نمیشود گفت از احلام یا خیالات بود. عرض کردم: «خواب دیدم قلعهای است متعلق به خاندان پهلوی. یک مرتبه شایع شد که در آن قلعه انفجاری رخ داده است. من به طرف آن قلعه دویدم.
وقتی وارد شدم، دست چپ، پلههایی بود و خاندان پهلوی با لباسهای سیاه و ساکها و چمدانهایی در دست، از آن بالا و پایین میرفتند و مردم میگفتند اینها جواهراتی است که دارند میبرند. قلعه منفجر شد و من فریاد زدم: «قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذّل من تشاء بیدک الخیرانک علی کلی شیء قدیر. » همچنین گفتم: «فاعتبروا یا اولی الابصار، فاعتبروا یا اولی الالباب.» اما «قل اللهم مالک الملک... » را با صدای خیلی بلند گفتم. » بعد عرض کردم «آقا! انشاء الله خداوند متعال قدرتی به شما عنایت کند و قدرت را از دست پهلوی بگیرد. » ایشان هم گفت انشاءالله و خیلی خوشحال شدند. (برداشتهایى از سیره امام خمینى(س)، به کوشش غلامعلی رجایی، چاپ و نشر عروج، ج4، ص 184 و 185)
حجةالاسلام والمسلمین فردوسی پور: حالات امام فرق نمىکرد. امام چه در نجف، چه در پاریس و چه در تهران حالاتشان یکسان بود و نهضت را پیروز میدانستند. حتى در پاریس هم عدۀ زیادى مراجعه میکردند و میپرسیدند: امام چه وقت پیروز میشویم؟ و تا کى باید کشته بدهیم؟ جواب امام این بود که ما موظفیم انجام وظیفه کنیم و اگر ما انجام وظیفه کردیم چه انقلاب ما به ثمر برسد و چه نرسد پیروزیم. حالات امام در تمام این مراحل هیچ تفاوتى نداشت. (همان، ص9)
دکتر محمود بروجردى : لحظات اول پیروزی انقلاب، روزی که به اتفاق بعضی از دوستان رفتیم و ساواک را به اصطلاح خودمان تسخیر کردیم، بعد آمدم منزل که ضرابخانه بود و همین که صدای انقلاب اسلامی را از رادیو شنیدم به سرعت رفتم به سوی مدرسه علوی که جایگاه امام بود. آنجا قیامتی برپا شده بود. وقتی رفتم خدمت امام، دیدم امام نشستهاند توی اتاق و خانواده ما هم در خدمتشان هستند و مشغول نگاه کردن تلویزیون هستند. من با یک شور و شعف و ولعی پریدم و دست ایشان را بوسیدم و پیروزی انقلاب را تبریک گفتم. ایشان با وضع عجیبی فرمودند: هنوز که اتفاقی نیفتاده، هنوز که چیزی نشده (عین عبارات را نقل میکنم) عرض کردم آقا، خیلی مسأله مهمی است، ایشان فرمودند: الحمدلله رب العالمین، ولی هنوز اتفاقی نیفتاده. من تعجب کردم رژیم منحوس دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی با آن ابهتی که در دنیا برایش ایجاد کرده بودند ساقط شده ولى ایشان میفرمایند که چیزى نیست. (همان، ص134)
حجةالاسلام والمسلمین سید محمود دعائی: امام کوه صلابت بودند وقتی انقلاب به پیروزی رسید در حالی که عدهای از ما که اطراف بودیم از جمله خود من بشدت هیجانزده شده بودیم و حتی عدهای از شوق گریه میکردند امام استوار و محکم به همه روحیه میدادند و هیچ تغییر و هیجانی نظیر بقیه در ایشان مشاهده نشد. (همان، ج2 ص254)
حجةالاسلام والمسلمین ناطق نوری: در آن روزها که انقلاب در آستانه پیروزی بود و ما در کنار امام بودیم، صفات و روحیات امام همه ما را متعجب کرده بود، بخصوص آن روز و آن روحیه قوی امام هرگز از یادم نمیرود. لحظه اعلام حکومت نظامی بود، ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر 21 بهمن بود و ما در خدمت امام بودیم؛ همه ما دلهره عجیبی داشتیم. اما امام گویی که هرگز اتفاقی رخ نداده است؛ در حالی که مشغول نوشتن اعلامیه برای شکستن حکومت نظامی بودند گفتند: «در مدرسه باز هست یا نه؟» تا گفتیم به علت خطراتی که ممکن است وجود داشته باشد در مدرسه را بستهایم، ایشان فوراً گفتند: «در را باز کنید تا مردم رفت و آمد کنند.» و همان شب که شب 22 بهمن بود و احتمال بمباران و کودتای نظامی میرفت هر چه از امام تقاضا کردیم که مدرسه را ترک کنید و فعلاً در جای دیگری بمانید، ایشان در جواب ما با اطمینان خاطر میگفتند: «هر که میترسد برود، من اینجا هستم.» (همان، ج2 ص260)
مرضیه حدیدهچی: یکی از برادران در مورد شبی که بنیصدر فرار کرده بود، تعریف میکرد که در شب پیروزی انقلاب گویا وقتی همۀ مسؤولان و اطرافیان به این میاندیشند که چه باید کرد. امام سر ساعت همیشگی خوابشان، رختخواب پهن کردند و آمادۀ خواب شدند.
وقتی اطرافیان به ایشان گفتند: ماجرا چنین پیش رفته است. امام فرمودند: هرچه شده است شده است و آنچه باید بشود میشود. شما کار و وظیفه و تکلیفتان را انجام دهید. بقیهاش دست خداست. حالا از این که من بخوابم یا نخوابم کاری نمیتوانم انجام بدهم. جز اینکه کارهایی را که باید بعد از خواب انجام دهم دچار نقص میشود. (همان، ج2 ص261)
حجةالاسلام والمسلمین محمد علی انصاری کرمانی : شب پیروزی انقلاب خبری به اقامتگاه امام رسید که به موجب آن گفته میشد که مزدوران رژیم شاه قصد حمله به مدرسه علوی را به منظور نابودی امام دارند. خبر فراگیر شده بود. تمام اطرافیان امام به ایشان میگفتند که آن شب را به محل دیگری تشریف ببرند اما امام قبول نمیکردند. رفته رفته که قضیه جدی میشد و امام راضی به تغییر محل اقامتشان نمیشدند بسیاری از روشنفکران و سیاسیون و حتی برخی از آقایان به بهانه استراحت و... امام را تنها گذاشتند و رفتند اما امام همچنان میفرمودند: من در اینجا میمانم و مقاومت میکنم. (همان، ج4، ص225)
.
انتهای پیام /*