پرتال امام خمینی(س)/یادداشت ۶۶۸: مهدی حاضری مرحوم شهید آیت الله محمد صدوقی، کسی بود که حضرت امام بسیار به وی علاقه داشته و از دوستان صمیمی و قدیمی ایشان محسوب می شد. تاکنون مطالب بسیار زیادی در خصوص کمالات و خدمات و خصوصیات آن مرحوم نوشته و منتشر شده ولی کمتر به مزاح ها و نکته پردازی ها و حاضر جوابیهای ایشان در برخورد با افراد و حوادث پرداخته شده است. با توجه به اینکه اینجانب قریب به دهسال با این بزرگوار آشنا و بعضا محشور بوده و نکاتی را از ایشان دیده یا شنیده ام که شاید اطلاع از آن ها برای خوانندگان جذاب باشد. مناسب دیدم گوشه ای از مطایبات این عالم مردمی را بازگو کنم. امید که مفید فایده باشد.
این مطایبات به سه بخش تقسیم می شوند، برخی را خود شاهد آن بوده و بخشی را از کسانی که شاهد بوده اند نقل کرده و بخشی نیز از شنیده ها و مشهورات است که راوی مشخصی نداشته است یا من اطلاعی از آن ها ندارم.
اولین دفعه ای که شهید صدوقی را از نزدیک دیدم به نیم قرن قبل بازمی گردد، به مناسبت سالگرد درگذشت پدربزرگم مرحوم حاج سید علی اصغر پورموسوی که از بازاریان مؤمن و خوش سابقه یزد بود، درسال ۱۳۵۱ در منزل ایشان، صبح ها به مدت ده روز، مراسم روضه خوانی برگزار می شد. ایام زمستان بود و تمام حیاط منزل در محله گازرگاه یزد را چادر کشیده بودند. ظاهرا هنوز روضه خوانی آغاز نشده بود که دیدم، روحانی پیرمردی با محاسنی بلند و پیراهن و شلواری یکدست سفید، در حالی که لباس روحانیت برتن و عمامه برسر نداشت از پلههای سرویس بهداشتی منزل بالا آمده و لب حوض مشغول وضو گرفتن شد. وقتی از دیگران پرسیدم، ایشان کیست؟ گفتند: آیت الله صدوقی هستند. این آغاز آشنایی من با شهید صدوقی شد.
بعد از آن، چندین دفعه ایشان را در جلسه قرائت قرآن سه شنبه شبها منزل خاله ام از نزدیک دیدم. شوهر خالهام مرحوم حاج سید عبدالحجه مشکاتی عضو آن جلسه بود و هر وقت جلسه نوبت ایشان بود از خانواده ما نیز دعوت می کردند در آن جلسه شرکت کنیم. مرحوم صدوقی بسیار خوش مشرب و خودمانی در این جلسه شرکت کرده و با لهجه غلیظ یزدی با دیگران حرف زده و خیلی حاضر جواب بود.
مطلب را با خاطره آخرین دیدار با آن شهید در آخرین روز حیاتش آغاز می کنم.
- چیشیه که مردم را زیر میگیره
روزجمعه یازدهم تیرماه سال ۱۳۶۱ مصادف با دهم رمضان المبارک سال ۱۴۰۲ بود برای شرکت در نماز جمعه به امامت امام جمعه موقت یزد، مرحوم آیت الله حاج سید جواد مدرسی عازم مسجد ملا اسماعیل یزد شدم ولی برخلاف انتظارم آیت الله صدوقی بعد از مدتی طولانی غیبت، از سفر به جنوب کشور و حضور در جمع رزمندگان اسلام و قرارگاه عملیات بیت المقدس که منجر به آزاد سازی خرمشهر و اراضی وسیعی از کشور شد به یزد بازگشته و برای اقامه نماز جمعه به مسجد آمدند. من در کنار دوست و همکلاسی دوران دبستان، جناب علی اکبر متوسل المهدی که به طور اتفاقی پس از سال ها او را در خیابان دیدم، زیر ایوان بزرگ مسجد ملا اسماعیل نشسته بودیم. با ظاهر شدن شهید صدوقی بر پله دوم منبر بلندی که کنار محراب مسجد قرار گرفته بود، همه مردم از جا برخاسته و با شعارهای متعددی از ایشان استقبال کردند.
شهید صدوقی در خطبه اول شروع کردند به گزارش دادن از سفر و دیدهها و شنیدههای خود از رشادت ها و جانفشانی های رزمندگان اسلام. در حین صحبت، ناگهان گفتند: چیشیه ( چه چیزی هست) که مردم را زیر می گیره؟ یکی از میان جمعیت بلند شد و گفت: حاج آقا، تریلی، آقای صدوقی بلافاصله گفتند: تریلی خو میدونم چیشیه، حالا از اون وسط جمعیت، بلند شده میگه تریلی!! با این سخن آقای صدوقی، همه مردم شروع کردند به خندیدن. ظاهرا در اواخر خطبه های دوم بود که آقای صدوقی گفتند: حالا یادم اومد، اونی که اونوقت موخواستم بگم و اسمش یادم رفته بود، تانک های رزمندگان اسلام بود.
- همه میمیرند، من هم میمیرم
مردادسال ۱۳۵۹ که با ماه رمضان مصادف شده بود بعضی ظهرها برای شرکت در نماز ظهر و عصر به مسجد حظیره می رفتم. آقای صدوقی طبق معمول مساجد شهر یزد که سخنرانی های روحانیون ظهر ها انجام می شد و شب ها بعد از افطار دیگر مساجد برنامه ای نداشتند، بعد از نماز ظهر، قریب به یک ساعت منبر می رفتند_معروف بود در سال های قبل، منبر ظهر رمضان ایشان بعضا دو الی سه ساعت طول می کشیده است_. یک روز بحث آقای صدوقی در احوالات روز قیامت و محشور شدن مجدد انسان ها بود. عده ای از مستمعین در حال چُرت زدن بوده و در حالت خواب و بیداری به سخنان ایشان گوش می دادند. آقای صدوقی ناگهان تُن صدای خود را بلند کرده و گفتند: همه می میرند، من هم می میرم. برخی از مستمعین بدون توجه به محتوای کلام ایشان، با صدایی بلند گفتند: ان شاءالله و لحظه ای بعد متوجه شدند چه اشتباهی کرده اند. آقای صدوقی بلافاصله گفتند: حالا چَشِ مرگ من گذاشتید. یعنی امید به مرگ من دارید، مطمئن باشید تا همه تون را کفن نکنم، نمیمیرم.
- آقای حاضری چرا غایبی شده اید؟
ظاهرا رمضان سال ۱۳۵۹ بود که یک شب شهید صدوقی به دعوت مرحوم ابوی برای افطار به منزل ما آمدند. ( آقای صدوقی آشنایی قدیمی با ابوی داشتند. هم با پدر بزرگم مرحوم حاج سید علی اصغر پورموسوی آشنا بوده و هم ابوی در مجاورت مدرسه عبدالرحیم خان بازارخان یزد که محل تدریس و حضور شهید صدوقی بود، مغازه بزازی داشته و پدرم اصالتاً مهریزی بودند و شهید صدوقی هم باغی در مهریز داشت، کاملا همدیگر را می شناختند). پس از صرف افطار، آقای صدوقی کنار دیوار هال منزل به شیوه مألوف خودشان به دیوار تکیه داده و ابوی مشغول خوش و بش با دیگران و تشکر از میهمانان بودند. ابوی هم مشغول بدرقه میهمانان و در حال رفت و آمد بودند، ناگهان آقای صدوقی با صدای بلند گفتند: آقای حاضری چرا غایبی شده اید، بیایید اینجا بنشینید تا شما را ببینیم.
- فعلا من هستم واخوی
در سال های پس از پیروزی انقلاب، ظاهرا یزد تنها شهری بود که سازمان مجاهدین خلق نتوانست در آنجا دفتر نمایندگی دایر کند. یک روز خبری در شهر منتشر شد مبنی بر دایر شدن دفتر این سازمان در کوچه حنا (کوچهای بزرگ و طولانی در مرکز شهر یزد که به واسطه وجود انبارهای بزرگ حنا در آن به این نام معروف شده است). فردای آن روز شهید صدوقی در خطبه های نماز جمعه طی سخنانی بیان داشتند: تو این کشور هر روز یک حزب جدید درست می کنند، دیروز فردی اومده پیش من و میگه: حاج آقا ما هم حزب درست کردیم، ازش پرسیدم: خُب، حالا چند نفر هستید؟ چکار می خواهید بکنید؟ برنامتون چیشیه؟ میگه : فعلا من هستم و اخوی تا ببینیم خداچیشی موخواد. ایشان در ادامه گفتند: جمع کنید برید پی کارتون، مسخره کردید مردم را، حزب فلان و حزب فلان، هر روز یک حزب جدیدی درست موکنند، مردم، بریزید دفتر-دستک اینها را جمع کنید، همان روز عصر جمعی از اهالی روستای نعیم آباد یزد که به آقای صدوقی خیلی علاقه داشته و چماق دارهای ایشان محسوب می شدند، با بیل و کلنگ، سوار یک وانت نیسان شده، ریختند درب این دفتر را تخریب کرده و اثاثیه آن ها را بیرون ریختند.
استاد ما مرحوم حاج شیخ علی مفیدی فر از شاگردان قدیمی و عضو دفتر شهید صدوقی بود، ایشان بعضا خاطراتی از ایام معاشرت با آقای صدوقی نقل می کردند از جمله چند مطایبه که عبارتند از:
- سواد آقا مطابق با اصله
ایشان می گفت: روز عیدی جهت تبریک و تهنیت با چند نفر دیگر از روحانیون یزدی خدمت آقای صدوقی رسیدیم. مشاهده کردیم یک روحانی با عمامه ای بزرگ و ریش بلند و تیپ علمایی، میهمان ایشان است، ما هیچکدام این آقا را نمی شناختیم ولی همگی شرط ادب بجا آورده و برای رعایت احترام وی که میهمان حاج آقا محسوب می شد، برعکس مجالس دیگر اعیاد که به دیدار آقای صدوقی آمده و خیلی شوخی و صحبت می کردیم، همگی خیلی ساکت و آرام نشسته بودیم. آقای صدوقی که متوجه موضوع شده و در صدد تغییر این وضعیت بودند، در میان صحبت های خود، بدون آنکه میهمان متوجه بشود، یک لحظه رو به طرف ما کرده و با صدایی کشیده و بلند گفتند: بــــَـــــــــــــله!!!! سواد آقا هم مطابق با اصل ( یکی از اصول فقهی که طلاب می آموزند و در برداشت و فهم کلام دیگران کاربرد دارد، یعنی آقا سوادی ندارند زیرا همه انسان ها در ابتدا بی سواد بوده و اصل بر بی سوادی افراد هست مگر آنکه شاهد و دلیلی برعالم بودن خود ارائه کنند) هست و مجددا به سخنان خود ادامه دادند. با این سخن آقای صدوقی همه ما متوجه موضوع شده و فهمیدیم همه این ریش و پشم و عمامه میهمان حاج آقا دکوری بوده و ایشان سواد و کمالی ندارد، پس از آن فضا خیلی عادی و صمیمی شده و بگو و بخند ما آغاز شد.
- ای بر پدرش ...
ایشان می گفت: یک روز عیدی در مدرسه عبدالرحیم خان خدمت آقای صدوقی بودیم، یکی از روحانیون یزدی در حالی که دست پسر کوچکش را در دست گرفته بود وارد مجلس جشن شد و نزد آقای صدوقی آمد تا از نزدیک احترام کند. آقای صدوقی با اشاره به کودک همراهش خطاب به وی گفتند: آقا کی باشند؟ او هم با خنده گفت: قُنفُذ غلام شما، آقای صدوقی بلافاصله گفتند: ای بر پدرش ....
- دیدم همه لامذهب هستند.
نقل می کنند در اوایلی که آقای صدوقی به یزد مهاجرت کرده بودند، بازار یزد روزهای جمعه تعطیل نبود و بازاریان هر روز مغازه های خود را باز می کردند، یک روز ایشان در جمع بازاریان حاضر شده و می فرمایند: روز جمعه اومدم بازار، دیدم بازار بازه، گفتم شاید آقایون یهودی هستند و روز شنبه تعطیل می کنند، روز شنبه اومدم بازار، دیدم بازار بازه، با خود گفتم شاید آقایون مسیحی هستند و روزهای یکشنبه تعطیل می کنند. روز یک شنبه اومدم بازار، دیدم بازار بازه، فهمیدم آقایون لامذهب هستند و هیچ دین و مذهبی ندارند. لذا از آن تاریخ بازار یزد روزهای جمعه تعطیل شد.
- جاءالباد و زهق الوضوء
نقل است روزی یکی از روحانیون یزدی به دیدار آقای صدوقی می آید ولی ایشان در حال خروج از منزل بوده اند، او برای شوخی خطاب به آقای صدوقی می گوید: جاءالحق و زهق الباطل، آقای صدوقی بلافاصله می گویند: نخیر، جاءالباد و زهق الوضوء
- جناب آقای بادامجان
نقل است روزی جناب آقای اسدالله بادامچیان دبیر کل فعلی هیئت های مؤتلفه اسلامی که در ابتدای پیروزی انقلاب، عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود، به یزد آمده و مسئولین حزب برای ایشان وقت تعیین کرده بودند تا قبل از خطبه های نماز جمعه سخنرانی کند. با توجه به عدم حضور نماز گزاران قبل از برپایی نماز جمعه، آقای سید محمد دعایی( برادر زاده مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید محمود دعایی)مسئول وقت حزب یزد در آن زمان، برنامه سخنرانی ایشان را لغو کرده و قبل ازشروع نماز جمعه خدمت اقای صدوقی رسیده و می گوید: امروز آقای بادامچیان قصد سخنرانی داشتند ولی هیچکس نبود و نتوانستند قبل از خطبه ها سخنرانی کنند، لطفا اجازه بدهید بین نماز جمعه و نماز عصر سخنرانی بفرمایند، آقای صدوقی می گویند: نه نباید بین دو نماز، مردم را معطل کرد، ایشان بعد از نماز عصر سخنرانی کنند. وی می گوید: بعد از نماز عصر نیز مردم می روند و کسی نمی نشیند تا به سخنرانی ایشان گوش بدهد.آقای صدوقی می گویند: من به مردم سفارش می کنم بنشینند.
آقای صدوقی در پایان خطبه های نماز می فرمایند: امروز میهمان خیلی عزیزی داریم، مردی مجاهد، مبارز، دوستی قدیمی و....ولی نام اقای بادامچیان را فراموش می کنند، لذاا از همان بالای تریبون می گویند: آقای دعایی اسمشون چیشی بود؟ آقای دعایی از همان صف اول نماز ، با صدای بلند می گوید: آقای بادامچیان، آقای صدوقی می گویند: بله بله، جناب آقای بادامجان قرار است بعد از نماز عصر برای شما صحبت کنند لطفا حضور داشته باشید.
-هرچه را داشتیم باد بــترد
نقل شده است شهید صدوقی در جمع دیدار کنندگان با ایشان هنگام بازگشت از سفر حج، زمانی که مشغول گزارش سفر بودند، می فرمایند: یک حادثه ای هم برای ما اتفاق افتاد که نمی توانم بازگو کنم ولی چند لحظه بعد دوباره می گویند: نمی توانم آن حادثه را نگویم ولی مجددا از گفتن آن ابا کرده و این موضوع چندین مرتبه تکرار می شود و در نهایت می گویند: من نمی توانم تحمل کنم و باید این موضوع را بگویم، هرچه بادا باد. و داستان را اینگونه تعریف می کنند: زمانی که ما مُحرم شده و فقط با دوحوله خودمان را پوشانده و به صحرای منا رفتیم، در آنجا یک باد شدیدی وزیدن گرفت، تا ما آمدیم به خود بجنبیم و حوله هایمان را محکم بگیریم، هرچه را داشتیم باد با خود برد!!! و آنچه نباید پیدا شود، پیدا شد. بعد از آن می گویند: آخ_ آخ، حالاراحت شدم چون این مطلب تو گلویم گیر کرده بود و باید می گفتم .
-این خو دیگه اصش به درد نموخوره
نقل می کنند زمانی که در مجلس خبرگان قانون اساسی بحث بر سر موضوع شرایط کاندیداهای ریاست جمهوری بوده است. آیت الله دکتر بهشتی، نایب رئیس مجلس خبرگان در خصوص شرطیت «رجال» برای کاندیداها می گوید: منظور ما در اینجا، فرد مذکر نیست بلکه کلیه افراد اعم از زن و مرد که دارای شخصیت اجتماعی با خصوصیات یاد شده باشند می توانند کاندیدای ریاست جمهوری بشوند. آقای صدوقی در پاسخ ایشان می گویند: نه آقای بهشتی، اینکه گفته ایم از رجال باشد یعنی زن نباشد و ما نمی توانیم بپذیریم که بگویند: رئیس جمهور مان بخاطر اینکه رفته زایمان کند نتوانسته در مراسم استقبال از رئیس جمهور میهمان حضور پیدا کند.
آقای دکترسید ابوالحسن بنی صدر در پاسخ به اشکال آقای صدوقی می گوید: جناب حاج آقا، خیال شما از این حیث راحت باشد. چون زنی که بتواند سایر شرایط کاندیداتوری برای ریاست جمهوری را پیدا کند، دیگر از این مراحل گذشته و چنین مشکلاتی نخواهد داشت. آقای صدوقی بلافاصله می گویند: اگر اینطور هست خو دیگه اُصِش (اصلا)به درد نموخوره!!
.
انتهای پیام /*